احسان صارمی

یک کهنه‌کار تئاتر، در قامت شکوه و غرور، در رختکن مردانه، جایی میان نورهای آویخته شده به دیوار، زبان طعنه و کنایه برای پسری برمی‌گزیند که در ابتدای راه است. گاهی او را با خود همراه می‌کند و گاهی او را پس می‌زند. دریغ از آنکه نام پسرک همنام عیسی مسیح است و او شاید روزی نفرین شود. نمی‌دانم رابرت دیوید ممت چقدر به این مسئله توجه می‌کند؛ اما گویی مسیح در کالبد جان جوان حلول کرده است تا خود را در رختکن بازیگران، جایی پشت صحنه با رابرتی دراندازد که مملو از تشویش‌های بازیگرانه است. این مسیح اما تا جایی تاب می‌آورد و درنهایت خود به رابرتی دیگر بدل می‌شود تا شاید مرد گنهکار به پالایش نفسی دست یابد. جایی که همان زندگی در تئاتر به او آموخته است باید به کاتارسیس رسید.

«زندگی در تئاتر» نوشته دیوید ممت، زندگی پشت صحنه دو بازیگر تئاتر را نقل می‌کند،  یکی جوان و دیگری پیر. بازیگر پیر، مشهور و گستاخ است. او مغرور از مشروعیتش، مدام بازیگر جوان را تحقیر می‌کند و تا جای ممکن او را آموزش می‌دهد. بازیگر جوان، شیفته و واله بت بازیگری خویش، درس‌هایش را خوب می‌آموزد. او آرام آرام به رابرتی جدید بدل می‌شود تا آنکه از او پیشی می‌گیرد. بازیگر جوان دیگر به بازیگر محبوب روی صحنه بدل شده است و بازیگر پیر رنگ می‌بازد. او قدرتش را از دست می‌دهد و مشروعیتش به واسطه بازیگر جوان تأیید می‌شود. «زندگی در تئاتر» از آن موتیف‌های پرتکرار ادبیات است، روایت غرور مرد پر زور و ظهور پهلوان تازه‌کار جسور، جوانی که درنهایت پشت پیر مغرور را زمین می‌زند. هرچند در بار اخلاقی و تعلیمی گاهی اوقات این پیر است که برنده می‌شود تا کماکان دود از کنده برخیزد یا پیر به خواست خود شکست می‌خورد تا جوان آرزویش بر باد نرود؛ اما روایت دیوید ممت جدی و تراژیک است و به واقعیت نزدیک‌تر است. روایت او داستان جهانی قابل لمس است و چندان با ایده‌آل پوریای ولی همخوانی ندارد و خبری از آن فوت آخر کوزه‌گری حکایت مشهور نیست، پیر فرزانه هم یادش می‌رود فوت نهایی در کار است.

محمد برهمنی با گروه جوان خود، متشکل از میرسعید مولویان و ایمان صیادبرهانی، اعضای گروه جوان بالن هستند که پیش از این نمایش‌های «سرگیجه» و «مکان اتفاق ناگوار» را روی صحنه برده بودند. اینکه چه چیز متن ممت برای گروه بالن جذاب بوده است مشخص نیست، به خصوص آنکه اثر پیشین گروه اقتباسی از رمان «منگی» ژوئل اگلوف بوده است. نمایشی سوررئال در باب نسبت انسان و آزادی و تصویری اکسپرسیونیستی از انسان ماشین‌زده، با تصویری دراماتیک و اومانیستی از پشت‌صحنه تئاتر دو دنیای متفاوت را رقم می‌زند. یک هجرت، یک سفر از ییلاق به قشلاق است.

این هجرت در نگاه اول حرکت از سوررئالیسم به نوعی از رئالیسم است. اینکه جهان خیالی را این بار در قامت امر محسوس به مخاطب عرضه کرد. با این حال به نظر نمی‌رسد داستان ممت جهان ملموس و محسوسی را ارائه دهد. دو شخصیت ویژگی‌هایی دارند که آنان را از مای مخاطب مجزا می‌کنند. رابرت به قدری مغرور و خودشیفته است که گاهی شما با او دشمنی می‌کنید یا جان گاهی چنان مظلوم می‌نماید که حال شما از او به هم می‌خورد و از خود می‌پرسید چرا مشتی حواله رابرت نمی‌کند. واقعیت آن است که آنان منحصر به فرد هستند و همین باعث می‌شود به شخصیت‌های دراماتیک بدل شوند.

اما برای من و نسل من هجرت از یک احترام به سوی یک اعتراض است. زمانی نمایش توسط داریوش مؤدبیان آماده اجرا می‌شود. بهمن سال 1380 علی نصیریان و داریوش مؤدبیان با همکاری پارسا پیروزفر نمایش را برای اجرا مهیا می‌کنند تا بدین وسیله گروه «مردم» را احیا کنند؛ اما راه به جایی نمی‌برند، جز تصویری بر جلد کتاب ترجمه شده. نسل پیشکسوت که همانند رابرت بر سینه خود قطاری از مدال نصب کرده است، جایی شکست می‌خورد که اشاره به خودش دارد.

در مقابل نیروی جوانی آرزوی پیری را برآورده می‌کند. نمایش روی صحنه می‌رود. رابرت پیر شکست می‌خورد و این جان جوان است که پیروز رختکن را ترک می‌کند تا به سوی پیری رخوت‌بار آینده خویش پیش رود. جایی نمایش ممت بوی ناتورالیسم به خود می‌گیرد. گویی این یک توارث است که به بار خواهد نشست. پس می‌توان «زندگی در تئاتر» را یک هشدار خواند. جایی باید این غرور نسبت به گذشته بریده شود. نگاهی به حال داشت. اکنون کجاییم و چه قدرتی داریم.  نه اینکه در گذشته چه کردیم و چه بودیم.

نمایش محمد برهمنی همه اینها را در دل خود دارد. غلوهای رابرت در رختکن آرام آرام روی صحنه رنگ می‌بازد. او جایگاهش را از دست می‌دهد. نیروی جوانی جان یا شاید صلابت رخسارش به او کمک می‌کند رابرت را مغلوب کند. غلوهای بازیگر کهنه‌کار برایش کارساز نیست. به قسمت‌های مطالعه نقد دقت کنید. جوان از خواندن نقد نمی‌هراسد و رابرت پیر خشمگین می‌شود. در واقعیت باید خلاف آن رخ دهد. جوان عاصی از اظهارنظر منفی و پیر که خشت خام برایش جام جهان‌بین است، درنگ‌کنان از گفتار متضاد. در «زندگی در تئاتر» این مسئله کلیشه‌ای در هم شکسته می‌شود. پیر عاصی و جوان تأمل‌گر.

«زندگی در تئاتر» پیش از وارد شدن به چرخهVod، چهار بار اجرای عمومی را تجربه می‌کند و به وجود عدم شهرت گروه به یکی از آثار موفق دو سال اخیر بدل می‌شود، نمایش از بین جشنواره دانشجویی زاده و به یک اثر موفق گیشه تبدیل می‌شود. در آن زمان اجرا اگر به طیف مخاطب نمایش دقت می‌کردید یک نکته قابل توجه بود: جوانان. انگار نمایش بدل به یک بیانیه می‌شود. این مهم به احتمال قوی به شکل ناخودآگاه صورت می‌گیرد. همه برای بازی میرسعید مولویان در نقش رابرت غش و ضعف می‌کنیم. او را می‌ستاییم که چنین درخور و پرانرژی بازی می‌کند. گاهی اوقات می‌پنداریم او چندان پیر هم نیست. کافی است کمی قیاسش کنیم با پیران جامعه تئاتر و بازهایشان. آنان برای شبه‌پیر نمایش جانانه کف می‌زنند تا آنکه او نقاب از رخ برداشته و با جسم جوان خود، با زبان جوان خود، با جوانی واقعی خود سخن می‌گوید. حال پیری رنگ می‌بازد و این ناخودآگاه ادامه پیدا می‌کند.

حتی نمایش به بیانیه‌ای سیاسی هم می‌نماید، در کشوری که امور در دست مدیران پیر است، گویی ظهور یک ستاره جوان آرزو است. نیروی جوانی که همچون آدونیس در بهار ظهور کند و پیر زمستان را ناک‌اوت کند. حالا پیروزی جوان نمایش نوعی کاتارسیس عمومی است در یافتن آمال و آرزوهای یک نسل. هرچند ممت کمی بدبین این، چراکه میراث پیرمردها برای جوانان جدا از شهرت، غرور است. اینجا خبری از پوریای ولی نیست که آگاهانه دست به انتخاب زند. اینجا غریزه حکومت می‌کند و ناخودآگاه به قهرمانان اجازه نمی‌دهد از اختیارات درونی و ذهنی خود بهره ببرند.

برهمنی و گروه کوچکش موفق می‌شوند شکلی معقول از نمایش را ارائه دهند. حتی با شناختی که از مؤدبیان داریم بعید نیست او نیز چنین چیزی روی صحنه برد؛ تنها کمی سخت و سفت‌تر به واسطه وسواس‌ها. در عوض برهمنی بازیگران را کمی آزاد گذاشته است. آنان می‌خرامند و می‌جهند. آنان خود می‌دانند چه کنند. خط‌کشی لازم نیست. این زندگی در تئاتر است، زندگی که همه ما برگزیدیم و در آن سکنی گزیدیم.