احسان زیورعالم

به قول معروف «تا سه نشه، بازی نشه» و گویی تریلوژی میانسالی کوروش سلیمانی تکمیل شده است. پس از تجربه نمایشی کمدی در تالار مولوی، طی پنج سال گذشته، سلیمانی سه‌بار تصویری از ملالت میانسالی روی صحنه برده، نخست تصویری از وحشت‌های یک زوج میانسال در «خرده نان»،‌ سپس گریز میانسال از پیری با تغییر جهان خویش در «سکوت سفید» و در نهایت دنیای درونی فروپاشیده میانسال در آستانه پیری در «فرودگاه، پرواز شماره ۷۰۷». گویی هراس میانسالی وجود سلیمانی رو فراگرفته باشد. حضور توأمان رضا بهبودی – که او نیز از لحاظ سنی با سلیمانی نزدیکی دارد – در دو اثر و در دو نقش اصلی، انگار از یک دنیای درونی خبر می‌دهد. دنیایی که در آن ترس از ملال مؤلف را آزار می‌دهد.

نمایش برآمده از متن احمدرضا احمدی است، نمایشنامه‌هایی که پنج سال پیش منتشر می‌شود و در این گذار چندان مورد توجه کارگردانان قرار نمی‌گیرد. به شخصه متون دراماتیک احمدی را نخوانده‌ام. نمی‌دانم متن او به چه نحوی نگاشته شده یا آنکه در چه شرایط سنی روی کاغذ آمده است؛ اما آنچه سلیمانی روی صحنه برده نشان می‌دهد احمدی نیز به ملالت میانسالی فکر کرده است. بدن جوانی که در حال اضمحلال است و شاید عشق‌هایی که دیگر هیچگاه بازیابی نمی‌شود. مردی ایستاده در آستانه پیری، میان گذشته و آینده، معلق می‌ماند و خیالش او را آزار می‌دهد. او کوله‌باری از فرازونشیب‌های زندگی را در گذشته جا گذاشته است. این وضعیت عمومی ماست. گویی هر چه به سوی پیری سوق می‌یابیم، تعلقاتمان به زمان و مکان کمتر می‌شود. بسته می‌شویم به چیزی که ساختیم و محافظه‌کارانه ول‌کن ماجرا نیستیم. تلاشی است صرفاً برای بقا.

متن احمدی چنین فضایی دارد. مرد شاعر میانسال، ملول از گذشته از دست‌رفته، عشقی از کف‌رفته، مجبور است چاردیواری ساخته شده از شعرش را رها سازد نه به میل و اراده که به اجبار صدایی نادیدنی. او به سفر در طول گذشته سوق می‌یابد و با همان ربدوشامبر طبقاتیش، به نقطه گسست خویش می‌رسد، جایی‌که عشق جوان و زیبایش، سوار بر پرواز 707 او را رها می‌کند. همه چیز شاعرانه طی می‌شود. شاعر با شعری از گذشته به حال خویش بازمی‌گردد و این پایانی است بر تقلا برای گریز از ملال. ملال گویی سمی است برای کشتن آدمی.

نمایش از همین رو دو وجه می‌یابد. هم ملال‌انگیز است و هم سیال. در مقام مخاطب خستگی فضا، جهان خاکستری و رکود نشسته در وجود شخصیت، همچون لحاظ درددل‌های سه خواهر چخوف، مملو از ایستایی و دلگیری است. فضای شاعرانه و اندکی مالیخولیایی اثر، گویی دیازپامی است دیدنی که در شریان مخاطب جاری و ساری می‌شود و به او امر می‌کند «جم مخور». او کرخت و بی‌حس از دیدن دنیای مرد شاعر، شاید خیال می‌کند ملالت میانسالی چه بر سرش خواهد آورد. آیا او هم در آستانه کنده شده از آن بدن پابرجا و لحظه‌شماری برای افول، یاد می‌کند از نکرده‌ها و کرده‌های جوانی، از عشق‌های غیرقابل‌بازیابی یا نباختن نرد عشق‌های ناکرده؟ هرچند برخلاف موج مخاطبان جوان، «فرودگاه، پرواز شماره ۷۰۷» میان میانسالان نیز هوادار دارد. مخاطب میانسال خود را در میانه نمایش می‌بیند. همه آن خیالبافی‌های منفی، بی‌معنی و آزاردهنده. گاهی اوقات پدرم را می‌بینم بازنده در میان خاطرات. چیزهایی که امکان بازگرداندنش نیست و او مدام در میانشان سفر می‌کند و آسیب می‌بیند. همین جاست که دومین وجه نمایش عیان می‌شود.

در چنین دنیایی که زیبایی نایاب می‌شود، ملال‌انگیز بودن امری است قابل‌درک و هضم. شاید لازم باشد هر از گاهی ریاضت ملال را تجربه کنیم؛ چرا که ملال همواره در کمین ماست

صحنه سیال و پویا است. همه چیز از یک سمت آغاز می‌شود و چون سفری در طول زمان و مکان، به سمت دیگر صحنه ختم می‌شود. از یادآوری یک گسست عشقی تا بازآفرینی همان گسست عشقی. جایی که با خود خیال می‌کنی چه شد که چنین شد و حال در زمان پلکیدن برمی‌گزینی تا به یاد آوری چه شد. تلاشی برای شکست دادن زوال عقل، همپای دردناک زوال تن. صحنه تنها جایی است که مخاطب را به حرکت وامی‌دارد و اما آنجا هم تله‌ای است از تکرار. تکراری که قرار است باز ملال‌انگیز شود. همه جا صندلی است. صندلی‌هایی شبیه به هم که گویی دلالت دارد بر تغییرناپذیر بودن آدم میانسال. همان که به کنایه «جا افتاده» خطابش می‌کنند. او حالا همان چیزی است که زمان بر او تحمیلش کرده و زمان جبار رخصت بازگشتی به او نمی‌دهد. همه چیز با نوعی پشیمانی همراه است و پشیمانی محصولش ملال است.

نمایش خسته‌کننده است؛ اما مگر زندگی در چنین ابعاد سرزندگی عطا می‌کند!!؟ پس از سپری کردن دنیای کرونایی، آن هم با اما و اگرها، شاید «فرودگاه، پرواز شماره ۷۰۷» کمی نامحبوب به نظر آید. جهان کمدی این شب‌ها محبوب‌تر است،‌ شاید برای فرار از همه ملال‌های بیرون از جهان نمایش. اما «فرودگاه، پرواز شماره ۷۰۷» بی‌شک اثری است شخصی. اشارتی است به کوروش سلیمانی و ذهنش. درگیری‌هایی که نه در جوانی که این روزها به ذهنش خطور می‌کند. نمایش واکنشی است به زیست هنرمند و حتی احساس نزدیکیش به خالق اولیه اثر. متنی که به نظر چندان هم دراماتیک نمی‌آید. شعری است در میان خطوط نمایشنامه. جایی در پایان اجرا صدای احمدی طنین‌انداز می‌شود که چند خط آخر متن را می‌خواند. به کلامی مبتنی بر گفتگو یا حتی تک‌گویی نمی‌ماند. شعری است درباره غلیانات درونی، درباره گسست هنرمند نسبت به نساخته‌هایش یا رها کرده‌هایش.

اگر نگاهی به این تریلوژی میانسالی سلیمانی بیندازیم به نظر او تلخ‌تر و تلخ‌تر شده است. شاید نمایش او بیش از هر نمایش امروز بازنمایی وجوه بخش مهمی از جامعه باشد. آدم‌هایی که اساساً نامشان «نان‌آور خانواده» است و در میانسالی خویش به سر می‌برند. دنیای بیرون زیبا نیست و پس بعید نیست دنیای درون مرد یا زن میانسال فاقد زیبایی باشد. او فریاد می‌زند،‌ تلاش می‌کند، قربانی می‌شود؛ اما نتیجه نمی‌گیرد. او دچار گسست شده است میان آنچه می‌خواست باشد و چیزی که اکنون است. او احساس شکست می‌کند، همانند شخصیت‌های نمایش «فرودگاه، پرواز شماره ۷۰7». در چنین دنیایی که زیبایی نایاب می‌شود، ملال‌انگیز بودن امری است قابل‌درک و هضم. شاید لازم باشد هر از گاهی ریاضت ملال را تجربه کنیم؛ چراکه ملال همواره در کمین ماست.