احسان زیورعالم

حالم خوب نیست. حال طرف مقابلم هم خوب نیست. روبه‌روی هم نشسته‌ایم. کمی به چهره هم نگاه می‌کنیم. چشم‌هایمان در هم گره می‌خورد. روی میز چند قطعه عکس چیده شده تا روایتی نقل شود. اسم روایت شجره‌نامه است، البته نه از آن شجره‌نامه‌های مرسوم که درختی از زمین ریشه گرفته و تا بار خود را به اوج آسمان رسانده، همه چیز روی کاغذ به سادگی ترسیم می‌شود. طرف مقابلم از زاده‌شدن‌ها می‌گوید، از سه نسل پیشتر شروع می‌شود تا به نقطه اکنون برسیم. داستان آمدن‌ها و رفتن‌ها. چیزی شبیه «شهر ما» تورنتون وایلدر؛ اما به جای نقل داستان دو خانواده وب و گیبز،‌ این داستان مدیر صحنه است. او برای من از بازگشت به گذشته می‌گوید. به همان ریشه درخت خفته در خاک، به نقطه آغازین فهم خود از خانواده. همه چیز به یک ناداستان گره می‌خورد. از ازدواج‌ها و ولادت‌ها و البته درگذشت‌ها. درگذشتن نقطه عطف ماجرا می‌شود. اولین مواجهه با درگذشت یک فرد در خانواده، کسی که می‌توانی وجودش را درک کنی و فقدانش را بیشتر.

اسم نمایش «برگشت» است. مدام به واژه «برگشت» و «درگذشت» فکر می‌کنم. ترکیب واژه‌ها چنان به هم شبیهند که آدمی را به تکاپو می‌اندازد. نظریه‌ای است که واژگان واجد حروف مشترک، به لحاظ درونی معنای نزدیک به هم را متبادر می‌کند. مدیر صحنه از گذشته می‌گوید که در آن مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها درمی‌گذرند. اینجا بحث «گذشته» و «درگذشته» در میان است. ذهن بیشتر درگیر می‌شود. او درباره آدم‌هایی می‌گوید که «در» «گذشته» او زیست می‌کرده‌اند و در «اکنون» همه چیز «گذشته» به حساب می‌آید. نمی‌توان زمان را به عقب برگرداند و از این جهت «برگشت» تلاشی است علیه این تقابل با «گذشته». به عبارتی مدیر صحنه شهر من، می‌خواهد در برابر «درگذشته‌»هایش من «برگشته» باشم. آن رابطه واژگانی در کنش میان مخاطب/اجراگر نمود پیدا می‌کند.

محمدحسین رنجبر چیدمانی ساده برای ما تهیه کرده است. یک میز و دو صندلی و آدمی برای حرف زدن. در تنهایی من و مصاحبم، گارد دفاعی بی‌کنشی شکسته می‌شود. او در روایت خود دست روی نقطه حساسی می‌گذرد: «گذشته». من به «گذشته» خودم «برگشت» می‌خورم. مروری روایتی از مواجه مرگ مادربزرگ یا پدربزرگ، روایت‌های نهفته در عکس‌ها. من با مصاحب خود به اشتراک می‌رسم. کودکی که نمی‌داند مرگ چیست و اکنون با فقدان یک نفر روبه‌رو می‌شود. با فروپاشی خانواده و گریه‌هایی که غریب می‌آید. باید در برابر این وضعیت سخن بگویی. «برگشت» به خود و کاوش آنچه تجربه کردی. تجربه زیستی برون‌ریزی می‌شود، همانند آنچه مصاحب من تجربه کرده است. تجربه‌های ما تلاقی پیدا می‌کند و این تلاقی هم لذت است و هم درد. ما اساساً از بیان دردها طفره می‌رویم و تلاش می‌کنیم از لذات «گذشته» خود حرف زنیم. «برگشت» ما به «گذشته» برای زجر کشیدن نیست، ما از درد «گذشته» زجرکش می‌شویم؛ اما این بار مصاحب من از دردی می‌گوید که من هم تجربه کرده‌ام. درد فقدان افراد «درگذشته» و تخلیه نشدن آن درد که بی‌شک محصول ندانستن من است. من در برابر مصاحب خودم خلع سلاح می‌شوم، گاردم گشوده می‌شود و حرف می‌زنم.

نمایش محمدحسین رنجبر حالا منهای تقابل دو مفهوم «درگذشت»/«برگشت»، ما را در یک موقعیت عاطفی هم قرار می‌دهد. میان تقابل ذهنی و فکری، باید بر عواطف خود نیز چیره شویم و شاید این دو واژه - و البته بسیاری از واژه‌های دیگر - از دل احساسات ما راه به عقلانیت ما پیدا می‌کنند.

سفر به «گذشته» همواره دردناک است و فهمیدن اساساً بر پایه درد کشیدن است. تا سر سوزن در انگشت ما فرونرود، درکی از درد ناشی از تیزی سوزن را متصور نمی‌شویم؛ اما مرگ شاید تنها چیزی باشد که تجربه کردنش بدون «برگشت» باشد. ما می‌میریم و دیگر «برگشت»ی برایمان تعبیه نشده است. آدم‌های بسیاری مدعی مردن و برگشتن‌اند؛ اما روایت‌های آنان از تجربه مرگ آنچنان نامتشابه است که هیچ‌گاه راز مرگ برای ما فاش نخواهد شد. تجربه‌های نزدیک به مرگ چیزی است شبیه اصطکاک، ما می‌دانیم اصطکاک وجود دارد و نیروی است مقابل حرکت ما روی سطوح؛ اما هیچگاه این اصطکاک لمس‌شدنی قابل‌اندازه‌گیری نیست. ما همواره براساس نیرو و جرم یک جسم می‌توانیم «اصطکاک در آستانه» را حدس بزنیم، آن هم با تقریب. به نوعی این «در آستانه» بودن همان «نزدیک» بودن است و شاید حتی گفت آنکه می‌میرد و برمی‌گردد تجربه «مرگ در آستانه» را داشته است، مشرف می‌شود؛ اما وارد نمی‌شود. ورود از دروازه مرگستان، «برگشت»ی را رقم نمی‌زند. وضعیت «برگشته» چیزی است محصول علم الیقین، تجربه فرد «درگذشته» دیگر حق‌ الیقین است.

نمایش محمدحسین رنجبر حالا منهای تقابل دو مفهوم «درگذشت»/«برگشت»، ما را در یک موقعیت عاطفی هم قرار می‌دهد. میان تقابل ذهنی و فکری، باید بر عواطف خود نیز چیره شویم و شاید این دو واژه - و البته بسیاری از واژه‌های دیگر - از دل احساسات ما راه به عقلانیت ما پیدا می‌کنند

«برگشت» اما فرصتی است شبیه همان «اصطکاک در آستانه» تا با تقریب حساب کنیم مرگ برای ما چه رقم زده است. چه چیزی از ما گرفته و چه چیزی به ما داده. دردهای ناشی از مردن دیگران، در برابرمان مرور می‌شود و حالا دردها به یادمان می‌آید و می‌توانیم دریابیم «درگذشته»ها در «برگشت» آن لحظه، چه چیزی برای ما گذاشته و چه چیزی را نه. ما حامل چه چیزی از آنهاییم و آیا «برگشت» یادشان، می‌تواند بدیلی بر مرگ باشد. اینکه سعدی می‌فرماید «سعدیا مرد نکونام نمی‌رد هرگز/مرده آن است که نامش به نکویی نرود» آیا در چنین وضعیتی برای ما مصداق پیدا می‌کند، وقتی در یاد «درگذشتگان» سعی می‌کنیم خوبی‌هایشان را به یاد آوریم؟

نمایش «برگشت» البته یک فُرم است. فُرمی برای مواجه ما با خویشتن. درواقع اسم نمایش هم دلالت بر «برگشت» به خود دارد؛ اما موضوع بحث - حداقل در روزی که من با آن روبه‌رو بودم - «برگشت» و «درگذشت» در تلاقی هم قرار می‌گیرند؛ اما «برگشت» می‌تواند با هر چیزی تلفیق شود. برای مثال تجربه زیستی من از بازی کردن، سفر کردن و ... . فُرم تلاشی است برای انهدام همان گارد دفاعی که مانع از کنش می‌شود. اگرچه کنش موجود کلامی است و نمی‌تواند ما را به یک کنش فیزیکی سوق دهد، به دو دلیل. یک اینکه موضوع مورد بحث توان کنش فیزیکی را از ما می‌گیرد، مرگ مبحث پر دردی است و یادآوری درگذشتگان عزیز دردی مضاعف. دوم آنکه نمایش پیشنهادی برای کنش فیزیکی ندارد و با ترک میز گویی همه چیز تغییر می‌کند. هرچند بعد از نمایش رابطه اجراگر و مخاطب هم دگرگون می‌َشود. آنها به شکل استعاری مدام به یکدیگر «برمی‌گردند». این امر اجتناب‌ناپذیری است، ما درگیر راز و رمزهای هم شده‌ایم. شاید در برابر هم نقش بازی کرده‌ایم؛ اما واژگان ساطع شده از دهان ما بخشی از وجود ما بوده‌اند. «گذشته» همواره به صورت «برگشته» برابر ما - اجراگر/مخاطب- ظاهر می‌شود.