ایمان عبدلی

اصلا در این یادداشت با این جنس نقدهایی که کارهای هومن سیدی را کپی‌کارانه و کلاژ می‌دانند کاری ندارم، یعنی تلاش می‌کنم در این کلمات پیش رو تکیه یادداشت بر مچ‌گیری‌های فضای مجازی نباشد، نه که آن‌ها همه باطل و هومن سیدی حق باشد، نه! اساسا این که ضعف‌های عمده و بنیادین «قورباغه» را در حد کپی موسیقی متن، از سریال «دارک» و مشکلاتی در این حد پایین بیاوریم، اتفاقا لطف بزرگی در حق هومن سیدی است، مشکلات «قورباغه» کاش محدود به همین‌ها بود!

برای تماشای یک داستان دنباله‌دار و برای ادامه دادنش، دو مولفه اساسی، یکی داستان است و دیگری آدم‌های داستان، یعنی به زبان ساده، یا باید جذب داستان شویم و پیچ و خم‌های آن ما را به دنبال خودش بکشد و یا اگر داستان کم و خفیف است، حداقل کاراکتری در داستان باشد که مجذوبش شویم، همذات‌پنداری کنیم و فکر کنیم این خودِ ما یا بخش‌هایی از ماست و با دغدغه‌هایش همراه شویم. حالا اگر دنباله‌داری هر دوی این‌ها را داشته باشد که خب، چه بهتر! قورباغه اما هر دو را با هم ندارد!

فرض کنید، کسی بیاید از شمایی که «قورباغه» را تماشا کرده‌اید، بپرسد، داستان این سریال درباره چیست؟ چه دارید و داریم که بگوییم؟ ماجرای یک پخش‌کننده مواد مخدر؟ ماجرای رفیق قدیمی آن پخش‌کننده مواد مخدر؟ همین؟ بله، همین! دقیقا همین چند کلمه و «قورباغه» بیشتر از این نیست. موقعیت‌های منفک و جدا از هم که به زور کنار هم چسبانده شده و هیچ چیزی را جلو نمی‌برد. داستان نه در عمق می‌رود و نه در طول حرکت می‌کند، یک داستان کاملا عرضی! دائما پخش می‌شود و بدون هیچ انسجامی گسترش پیدا می‌کند، بعد از تماشای 11 قسمت، با سریالی مواجهیم که پهن شده و هیچ داستانی به شما ارائه نداده است.

داستان نه در عمق می‌رود و نه در طول حرکت می‌کند، یک داستان کاملا عرضی! دائما پخش می‌شود و بدون هیچ انسجامی گسترش پیدا می‌کند، بعد از تماشای 11 قسمت، با سریالی مواجهیم که پهن شده و هیچ داستانی به شما ارائه نداده است

شخصیت‌ها هیچکدام به اندازه پرداخت نشده و معلوم نیست ما قرار است داستان کدام این‌ها  را دنبال کنیم؟ رامین؟ پسرکی با عقده‌های فروخفته، بلندپرواز و طماع، منفعت‌طلب و علاف! نوری؟ پسرک دست و پا چلفتی و البته در عین حال بی‌رحم، که انتقام مادرش را به فجیع‌ترین شکل از پدرش می‌گیرد و بعد برای خودش دار و دسته راه می‌اندازد! موقعیت‌ها گاهی درباره رامین است، گاهی درباره نوری، گاهی درباره هر دو و عجیب آن که غالبا درباره هیچکدام هم نیست. خب الان ما باید با ماجراهای نوری مواجه شویم که به شکلی تصادفی با یک متاع کمیاب مواجه شده و به «قدرت» رسیده؟ یا اصلا ماجرا، ماجرای رامین است که می‌خواهد به هر شکلی پیشرفت کند؟ اصلا هسته مرکزی داستان، حول مفهوم «قدرت» شکل گرفته؟ یا که چی؟

این «که چی» البته حین تماشای «قورباغه» دائم در ذهن می‌چرخد و تماما با خودت می‌گویی: «خب که چی؟»، هیچ مضمونی تبدیل به داستان نشده، هیچ داستانی پرداخت نشده. انگار با علاقه‌مندی‌های پراکنده کارگردانی مواجهیم که آثار زیادی دیده و حالا فرصتی دارد که این دوست‌داشتنی‌ها را در یک سلسله موقعیت‌های نه چندان مرتبط کنار هم بیاورد. یعنی مثلا اگر قرار است جهانی خلق کنیم که مخاطب را تحت تاثیر قرار بدهد و هیجان و تعلیق را با هم داشته باشد، با دست به دست کردن «انگشت بریده» چنین چیزی حاصل نمی‌شود؛ همان «دارک» معروف اگر در ایجاد تعلیق موفق است، به خاطر تکیه به یک باور اساطیری و تکیه به مفهوم مناقشه‌برانگیز «زمان» در سیر تفکر آلمانی‌هاست. در آن جغرافیا مفهوم «زمان» یک پیشینه و سابقه‌ای دارد که داستان‌پردازی درباره و برای آن مخاطب را قلقلک می‌دهد.

آکسسوری، دکوپاژ و میزانسن همه ابزاری‌ست که در نهایت نوشته‌های روی کاغذ را پرداخت می‌کنند. وقتی روی کاغذ چیز قابل‌توجهی نوشته نشده، واضح است که اتفاقی که باید، نمی‌افتد. از قسمت چهار تا قسمت 10، دائما یک «انگشت بریده» دست به دست می‌شود، «خب که چی؟» توسل به رنگ‌های سرد، خاکستری و طوسی در خانه نوری، میزانسن‌های خلوت، حتی تُن صدای نوری، و تلاش برای اجرای یک کاراکتر به اصطلاح درونگرا، تبدیل به مضحکه‌ای شده که جدا تماشایش دشوار است. این که شکل و فرم بازی نوید محمدزاده متفاوت شده، خب ذاتا جسورانه است اما این محصولی که ما می‌بینیم، حقیقتا دلمان را برای همان عصبیتش تنگ کرده! انگار یک موجود ناقص‌الخلقه و الکن و معذب را جلوی دوربین گذاشته‌اند، درونگرایی را با چلفت بودن اشتباه گرفته‌اند، اصلا چگونه چنین موجودی به این حد از قدرت رسیده؟ منطق روایی داستان کجاست؟

بدتر آن که برای این جهان ابتر، برای این آدم‌های الکن بخواهی فلسفه ببافی، آن هم با دیالوگ‌هایی که به درد کپشن‌های اینستاگرامی نوجوان‌پسند می‌خورد و ردی از زندگی و واقعیت و حتی فانتزی در آن نیست. بسیاری از نریشن‌های رامین، عملا چیز تازه‌ای درباره او به ما نمی‌گوید. حتی در حد هذیان‌های یک ذهن مالیخولیایی هم نیست! که هذیان هم منطق و زیبایی‌شناسی خودش را دارد. جنس دیالوگ‌ها هم همگن با جنس بازی‌ها، طراحی شخصیت‌ها و جهان کلی کار است، هیچ چیزی به شما نمی‌دهد. منظورم محتوا و پیام و این چیزها نیست که اساسا جای موعظه و پیام جای دیگری‌ست، اما دیالوگ‌های قورباغه فقط به قصد «ریتم» نوشته شده، نه به پرداخت شخصیت کمک می‌کند و نه حرکت دارد.

فرض کنید، کسی بیاید از شمایی که «قورباغه» را تماشا کرده‌اید، بپرسد، داستان این سریال درباره چیست؟ چه دارید و داریم که بگوییم؟ ماجرای یک پخش‌کننده مواد مخدر؟ ماجرای رفیق قدیمی آن پخش‌کننده مواد مخدر؟ همین؟ بله، همین! دقیقا همین چند کلمه و «قورباغه» بیشتر از این نیست

-حرفای جدید می‌زنی؟

-حرفای قدیمی رو جدید می‌زنم!

همین دیالوگ را که در قسمت هفتم می‌شنویم، تعمیم بدهید به کلیت سریال. همه‌اش همین گونه پینگ‌پنگی و بدون کارکرد. طبعا عده‌ای از این قسم دیالوگ‌ها خوششان می‌آید، نوعی حاضر جوابی و عصبیت دارد که با حال و روز جامعه منطبق است، اما این که چقدر اصولی و منطقی‌ست؟ تقریبا هیچ! خب طبیعتا با چنین مختصاتی توقع ندارید که رابطه‌ای ساخته شود، انگیزه‌ای دربیاید و چیزی جان بگیرد و یا تحول شخصیتی رخ بدهد. باز هم یک قیاس مع‌الفارق دیگر؛ سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» که یک اسپین‌آف از سریال «برکینگ بد» است نمونه‌ی متعالی دیالوگ‌نویسی و پرداخت روابط است؛ در دو فصل اول این سریال عملا هیچ اتفاق خارق‌العاده‌ای نمی‌افتد و ظاهرا با اتفاقات معمولی یک سری آدم‌های معمولی مواجهیم، اما انقدر همه چیز در جزئیات و ظرافت پرداخت شده که دائما چسب دارد و تک تک جملات به شناخت منجر می‌شود.

«قورباغه» اما باور نکرده که زیبایی باید در نگاه تو باشد، نه در چشمان تو (عمدا به یک کلیشه ارجاع دادم، در سطح دیالوگ‌های سریال)، همه چیز را ویترینی و الصاقی می‌خواهد، برای همین هم سطحی و آبکی‌ست، بله گاهی «دل» را داریم که از پوستر تا قسمت آخرش ابتذال را فریاد می‌زند و گاهی هم «قورباغه» را داریم که در نگاه اول جدی، موقر و قابل‌توجه به نظر می‌رسد، اما ابتذالش پنهان و دیریاب‌تر است، نه این که مبتذل نباشد، اتفاقا این جنس ابتذال پیچیده‌تر و چه‌بسا خطرناک‌تر باشد، یک کار معمولی ببینیم و گمان کنیم یک اثر «هنری» دیده‌ایم. یک کار معمولی بسازیم و گمان کنیم؛ «خفنیم»!