آرش نعمتی

«ماهی‌ها نگاهم می‌کنند» نوشته ژان پل دوبوا نویسنده و سفرنامه‌نویس فرانسوی و برنده جایزه ادبی ویالات در سال 2012 و جایزه ادبی کنگور فرانسه در سال 2019 است که اصغر نوری، مترجم نام آشنای زبان فرانسه برای مخاطبان کتابخوان از ادبیات فرانسه، از زبان اصلی (فرانسه) به فارسی ترجمه کرده است.

«ماهی‌ها نگاهم می‌کنند»، روایت یکی از میلیون‌ها آدم تنهایی است که نه تنهایی‌شان را دوست دارند و نه از آن متنفرند؛ روایت یکی از ماست که وقتی از اتاق تاریک و نمورمان خارج می‌شویم، معاشران و شاید مخاطبان بسیار داریم، اما همچنان احساس تنهایی و البته اشتیاق به تنهایی رهایمان نمی‌کند. ما که در آغاز شب شعار می‌دهیم: «هر نوری بهتر از تاریکی است»، اما همچنان با شب سرِ سازگاری داریم.

یکی از ما «با همان تنهایان»

رمان «ماهی‌ها نگاهم می‌کنند»، روایت مهمترین بخش از زندگی مردی تنهاست که خلوتی بی‌اندازه دلگیر و روابط عاشقانه‌ای نسبتا ماجراجویانه دارد. او در زندگی حرفه‌ای‌اش، یک روزنامه‌نگار درجه چند در یک روزنامه ورزشی است و وظیفه‌اش تهیه گزارش‌های هیجان‌انگیز از مسابقات کسل‌کننده و پر از خشونت بوکس است، اما هیجان تنها چیزی است که از پس گزارش‌های سردستی و بی‌حوصله او دستگیر مخاطب نمی‌شود که هیچ، خیلی وقت‌ها مایه دشمنی و کدورت برای دیگران و اطرافیانش نیز می‌شود.

زندگی زیمرمان تنها وقتی کمی هیجان‌انگیز می‌شود که شب هنگام پشت در خانه‌اش توسط یک ناشناس مشت‌باران می‌شود، کلیشه‌ای که می‌شود از آن یاد کرد، این است که «انگار تا وقتی نوبت خودمان نشود، بیدار نخواهیم شد». درست مانند خودِ «زیمرمان» خواننده نیز گمان می‌برد که یکی از گزارش‌های از سرِ بی‌حوصلگی، کار دست مردِ تنها داده است، اما نوشتن گزارش‌های مزورانه روزهای بعد که از قضا به مذاق سردبیرِ روزنامه و خیلی از بوکسورها خوش می‌آید نیز مانع از تکرار حمله‌ها نمی‌شود. در نهایت آنجا که ضربه‌های مرد مهاجم به در خانه زیمرمان، تنها لحظه‌های هیجان‌انگیز زندگی او، یعنی معاشقه بر لبه باریک پنجره خانه نمورش را خراب می‌کند، او تصمیم می‌گیرد با هیولا مواجه شود. همه آنچه در روزهای پیشین بر زیمرمان گذشته و همه حدس و گمان‌های دیگر غلط از آب در می‌آیند. مهاجم نه یکی از بوکسورهایی است که زیمرمان با بی‌حوصلگی تصویری احمقانه از آن‌ها ارائه داده، نه هیچ غریبه‌ای دیگر است.

دشمنی از جنس پدر

ورود مهاجم با مشت‌های سهمگین و نعره‌های گوش‌خراش، زندگی یکنواخت و پر از بی‌حوصلگی مرد را وارد مسیر تازه‌ای می‌کند؛ حمله‌ای تمام عیار از گذشته برای درهم ریختن حال، همراه با بوی تند الکل!

مهاجم، پدر گمشده زیمرمان است که از پس سال‌ها بی‌خبری با تغییراتی شگرف آمده تا وسط زندگی زیمرمان سقوط کند. تصویری که نویسنده از پدر زیمرمان به خواننده می‌دهد؛ مردی است تنها، درمانده و البته عصبی. مردی که با همه قدرت و خشونت ظاهری از پس مهمترین تصمیم زندگی بشری برنیامده و حالا برای مردن دست به دامانِ فرزند شده است. آخرین تصویر او از پدرش، مردی مهربان و باوقار است و حالا او با دائم‌الخمری خشن روبه‌روست که بی‌مهابا می‌نوشد و بی‌ملاحظه در همه استفراغ می‌کند و همه جا را به کثافت می‌کشاند؛ خواه در تاکسی باشد و خواه کنار خیابان.

آنچه زیمرمانِ پدر را به سوی فرزند سوق داده است، تلاش ناموفقِ او برای مرگ از راهی است که بسیاری از ما خودآگاه و ناخودآگاه آن را آزموده‌ایم؛ انتخابِ فرمی از ولنگاری و بی‌قاعدگی در زندگی. این اما، تمام ماجرا نیست؛ زیمرمانِ پدر برای خداحافظی با تنها بازمانده از گذشته شیرین‌اش بازگشته است. حمله‌های او به فرزند و فریادهای او تنها یک پیام دارد: «دوستت دارم! آن‌قدر که پایان زندگی‌ام را از تو طلب می‌کنم. لطفا مرا بکش، لعنتی!»

سرعتی که پدر برای رفتن به سوی «هیچ»، پیش گرفته، آن‌قدر زیاد است که پسر را ناخودآگاه با خود همراه می‌کند، هرچند او نیز مانند تمام بی‌انگیزگانِ دیگر، ابتدا نسبت «به پیش رفتن» مقاومت نشان می‌دهد. تفاوت نگاه پدر و پسر آنجا برای خواننده روشن می‌شود که پدر در حال خوردن ماهی کبابی است و با ولع زبانش را در سوراخ خالی چشم‌های زغال‌شده ماهی‌ها می‌گرداند. کاری که هرگز از پسر برنمی‌آید.

«ماهی‌ها نگاهم می‌کنند» یکی از بهترین روایت‌ها از زندگی امروزی است، رفتارهای هیچ یک از آدم‌های رمان در موقعیت‌های مشابه به‌طور مشخص و دقیق قابل تحلیل نیست، هیچ‌یک آن‌طور که نشان می‌دهند، خوشحال یا خوشبخت یا حتی رضایتمند نیستند

زیمرمان که هیجان‌انگیزترین کار زندگی‌اش معاشقه با «رُز» روی لبه پنجره طبقه هفتم و خیره شدن به تهی بیرون بوده است، حالا در شرط‌بندی‌های مسابقات سوارکاری شرکت می‌کند، تن به درگیری‌های خیابانی می‌دهد، سیاه‌مستی می‌شود شبیه پدرش، اما برعکس ظاهر هیجان‌زده‌اش، برای حرکت به سوی «هیچ» عجله‌ای ندارد. او حتی زمانی که مرد دیگری را جای خودش روی لبه پنجره خانه رز می‌بیند، دست و پا بسته نامه‌ای می‌نویسد و بی‌آنکه نامه را به دست معشوقه تنوع‌طلبش برساند، راهی جایی دور در کنار دریا می‌شود.

در کنار دریا و در خلوت هتلی سوت و کور، فردی از نسل پدرش را می‌یابد که همچون او و نه همچون پدرش، در انتظار پایان است. مواجهه دو نفر از دو نسل متفاوت با رویکرد و نگاهی یکسان به زندگی، نمایش دو تنها که ظاهرا وانمود می‌کنند، تنهایی را دوست دارند، اما عمیقا به یافتن کسی همچون خودشان می‌اندیشند و البته هر دو نفر، کسی را از دست داده‌اند و فرقی نمی‌کند که معشوقه یکی با مرد دیگری غرق لذت شده و معشوقه آن یکی، غرقه در دریا.

آنچه بیش از همه در شخصیتی چون زیمرمانِ پسر توجه را جلب می‌کند، نوسان احساسات و عدم تعادل در رفتارها هنگام مواجهه با شرایط تکراری است. پدر با همه فروریختگی عاطفی و عصبی در پیمودن راهی که انتخاب کرده، مصمم است و چند نسل بعد از او، فرزندش بی‌آنکه راهی مشخص و هدفی معین را دنبال کند سرگشته به هر راهی که دیگران از معشوقه و پدر تا سردبیرِ پیر و منحرف روزنامه، برای او تعیین می‌کنند، می‌رود. سردبیرِ روزنامه که احتمالا در سال‌های آغازین سالخوردگی است، سمبل کاملی است از انسانی با عقده‌های فروخورده فراوان در کودکی و کمبودهایی چون فقدان مهرِ مادری را دارد. چه کسی باور می‌کند که بورژس، آن پیرِ لعنتی با اخلاقی تا این حد مزخرف، اما با برنامه روزی سر از سردخانه پزشکی قانونی درآورد، آن هم در حالی که قنداق شده و قلبش یارای هیجان ناشی از مهر بیش از اندازه مادری را نیاورده باشد.

جاماندگانِ در کودکی

زیمرمانِ پسر نیز همچنان در خاطرات دوران کودکی و آنچه در آن روزها از دست داده غرق می‌شود و ساکنین خانه کودکی‌اش را اشغالگرانی می‌بیند که هیچ احترامی برای اتاق کودکی‌اش قائل نیستند. برعکس او، سیمون زیمرمان برای هیچ چیز احترامی قائل نیست و سراغ آنچه از همه پرخطرتر و ناهنجارتر است، می‌رود، بی‌این‌که ذره‌ای برای جهان و آدم‌هایش ارزش و احترام قائل شود.

تأثیری که سقوط رُز از لبه پنجره برذهن زیمرمان می‌گذارد، تأثیری نیست که انتظار می‌رود. معشوقه‌اش او را رها کرده و مردِ راه‌راه‌پوشی را جایگزین او کرده و بعد هم سقوط کرده است، حالا او خود را مقصر می‌داند، آن هم برابر با رقیب؛ در ذهن‌اش هر دو رُز را رها کرده‌اند و برای فقدان و مرگش به یک میزان مقصراند.

درست زمانی که فقدان معشوقه، زیمرمان پسر را در مرز فروپاشی قرار داده، پدر که در مرز اضمحلال به فرزندش پناه آورده بود، نقش جدیدی به خود می‌گیرد؛ «پدر بودن».  زیمرمان پدر تلاش می‌کند به فرزندش بقبولاند که اندیشیدن به «از دست رفته‌ها» نتیجه‌ای جز هدر دادن زمان حال را به همراه ندارد و باید زندگی را ادامه داد. نگاهی مدرن به زندگی از نظرگاه مردی از چند نسل عقب‌تر.

در نهایت اما، آنچه سیمون زیمرمان انتظارش را می‌کشید به سراغش‌اش می‌آید، اما نه آن‌گونه که او می‌خواست. زندگی سراسر خوشگذرانی و عیاشی، پیرمرد را راهی بیمارستان می‌کند و زیمرمانِ پسر در موقعیت انجام مأموریتش قرار می‌گیرد؛ مأموریتی که در نخستین مواجهه با سیمون زیمرمان، پدر به او محول کرده است؛ «مرگ»، اما نه مرگ روی تخت بیمارستان و غرق در خونابه و استفراغ، بلکه مرگی که پسر راه و روشش را بارها آزموده و حالا آماده است که اجرایش کند؛ «خیره به تهی!»

«ماهی‌ها نگاهم می‌کنند»، روایت یکی از میلیون‌ها آدم تنهایی است که نه تنهایی‌شان را دوست دارند و نه از آن متنفرند

«ماهی‌ها نگاهم می‌کنند» یکی از بهترین روایت‌ها از زندگی امروزی است، رفتارهای هیچ یک از آدم‌های رمان در موقعیت‌های مشابه به‌طور مشخص و دقیق قابل تحلیل نیست، هیچ‌یک آن‌طور که نشان می‌دهند، خوشحال یا خوشبخت یا حتی رضایتمند نیستند و آنچه در شئون مختلف زندگی خصوصی یا حرفه‌ای خود بروز می‌دهند، بیشتر ناهنجاری و اعتراض است تا هنجار و سازگاری. مفاهیمی چون وفاداری، تعهد، احترام، همراهی، عشق، خوشی و ... خالی از معنی و مفهوم‌اند، اما آدم‌های داستان همگی در یک نکته مشترک می‌نمایند؛ چشم‌های همگی‌شان درست شبیه چشم‌های ماهی‌های سرخ شده، ذغال شده‌اند و خشک و بی‌حرکت به «هیچ» دوخته شده‌اند، به «تهی».