نگاهی انتقادی به سریال «از یاد رفته» به بهانه پایان پخش آن
مردکشی در قاب ملودرام
محمد تقیزاده
«از یاد رفته» با شعار ساخت یک درام روانشناختی و رازآلود وارد میدان شد. تبلیغات اولیه نوید سریالی میداد که قرار است حافظه، هویت و روابط انسانی را در بستری معمایی و پرتعلیق بررسی کند. اما آنچه در عمل به مخاطب ارائه شد، مجموعهای از کلیشههای تکراری، شخصیتپردازیهای سطحی، ریتم کند و پایانبندی ناامیدکننده بود. این مجموعه نه تنها نتوانست به وعدههای خود وفادار بماند، بلکه بار دیگر نشان داد که سریالها در ایران گرفتار چرخهای از ملودرامهای شکستخورده است که بیش از آنکه به نقد اجتماعی یا روانشناختی بپردازند، بازتولید همان الگوهای فرسودهاند.
روایت کلیشهای و بینوآوری
داستان مردی که از مرگ بازمیگردد و درگیر روابط پیچیده خانوادگی میشود، در نگاه نخست میتوانست جذاب باشد. اما سریال به جای خلق تعلیق و نوآوری، به همان الگوی تکراری «مرد قربانی- زن مقصر» ختم شد. روایت بهگونهای پیش رفت که مخاطب از همان قسمتهای ابتدایی میتوانست پایان ماجرا را حدس بزند. در قسمت اول، بازگشت اسماعیل ادیبی به زندگی با صحنهای ساده و دیالوگهایی سطحی نشان داده شد. به جای آنکه این لحظه شوکآور و پرتعلیق باشد، با قاببندیهای معمولی و گفتوگوهای بیرمق اجرا شد. مخاطب به جای آنکه درگیر شود، تنها با تکرار الگوهای آشنا مواجه شد. همین آغاز ضعیف باعث شد بسیاری از بینندگان در همان ابتدا احساس کنند با اثری کلیشهای روبهرو هستند.
در ادامه، هر بار که داستان میخواست به نقطهای تازه برسد، دوباره به همان مسیر آشنا بازمیگشت. مثلاً در قسمتهای میانی، ماجرای روابط پنهان و رازهای خانوادگی بهجای آنکه تعلیق ایجاد کند، تنها یادآور دهها سریال مشابه شد. هیچ نوآوری در روایت دیده نمیشد و حتی استفاده از فلاشبکها نیز به جای آنکه به عمق داستان بیفزاید، بیشتر به تکرار بیهدف گذشته تبدیل شد.
شخصیتپردازی سطحی و روابط کلیشهای
شخصیتها عمق ندارند و روابطشان بر اساس تقابل ساده و کلیشهای شکل گرفته است. زنان اغلب بهعنوان محرک بحران معرفی میشوند؛ مردان یا حذف میشوند یا قربانی تصمیمات زناناند. این همان الگوی «مردکشی» نمادین است که در بسیاری از ملودرامهای ایرانی دیده میشود: مردان بیپناه و قربانی، زنان بیثبات و مقصر.
در قسمت چهاردهم، شخصیت آرش درگیر بحرانی خانوادگی میشود که قرار است نقطه اوج داستان باشد. اما به دلیل طراحی سطحی شخصیت، مخاطب نه با رنج او همدلی میکند و نه با تصمیماتش قانع میشود. حتی حضور فرهاد اصلانی در همان قسمت، که میتوانست وزنی به روایت بدهد، به دلیل ضعف فیلمنامه و دیالوگهای کلیشهای بیاثر باقی ماند.
در قسمت پانزدهم، روابط میان شخصیتها به اوج بیمنطقی رسید. تصمیمات ناگهانی و غیرقابلباور، به جای آنکه گرهها را باز کنند، همه چیز را پیچیدهتر کردند. مخاطب با صحنههایی روبهرو شد که بیشتر شبیه نمایشنامهای سطحی بودند تا درامی روانشناختی.
حتی شخصیتهای فرعی نیز هیچ نقشی جز پر کردن زمان نداشتند.آنها نه به پیشبرد داستان کمک میکردند و نه عمقی به روایت میبخشیدند. نتیجه آن شد که مخاطب با مجموعهای از شخصیتهای بیروح و روابط کلیشهای مواجه شد که هیچ جذابیتی نداشتند.
در نظر بگیرید رابطه آرش و هانیه تا چه حد اضافی و قابل حذف بود، همین الگوی ارتباطات بیخاصیت و بینتیجه در بیشتر روابط کاراکترها از بهزاد و شهاب تا همسر مازیار ادیبی و دیگر شخصیتها به خوبی قابل تبیین و تفسیر است.
ریتم کند و تدوین ناموزون
یکی از بزرگترین ضعفهای سریال، ریتم کند و تدوین ناموزون آن است. استفاده مکرر از فلاشبکها بهجای ایجاد تعلیق، بیشتر باعث سردرگمی مخاطب شده است. صحنهها کشدار و بیاثرند؛ حتی اتفاقات مهم نیز به دلیل تدوین ضعیف، بیاهمیت جلوه میکنند.
در قسمت دوازدهم، ماجرای مالی بزرگی که قرار بود گره اصلی داستان باشد، با ریتمی چنان کند روایت شد که مخاطب به جای هیجان، تنها با خستگی مواجه شد. حتی عنوان نقدهای مردمی در فضای مجازی به طنز تبدیل شد: «۱۴۰۰ میلیارد چی شد؟»؛ پرسشی که نشان میداد مخاطب نه تنها پاسخی نگرفته، بلکه از کشدار شدن بیدلیل روایت خسته شده است.
در قسمتهای دیگر نیز همین مشکل تکرار شد. هر بار که داستان میخواست به نقطهای حساس برسد، تدوین ضعیف و ریتم کند همه چیز را بیاثر میکرد. مخاطب به جای آنکه درگیر شود، تنها با صحنههایی طولانی و بیرمق مواجه میشد.
ناکامی در تحقق وعده روانشناختی
«از یاد رفته» در تبلیغات خود وعده یک درام روانشناختی داده بود؛ اما این جنبه هرگز محقق نشد. سریال بهجای بررسی عمیق حافظه، هویت و روان انسان، تنها در سطح باقی ماند. بازگشت اسماعیل ادیبی از مرگ، بهجای آنکه استعارهای از احیای خاطره باشد، به یک کلیشه ساده تبدیل شد.
در قسمتهای میانی، استفاده از فلاشبکهای متعدد قرار بود ذهنیت شخصیتها را بازتاب دهد، اما به دلیل فقدان عمق روانشناختی، تنها سردرگمی ایجاد کرد. مخاطب به جای آنکه با لایههای ذهنی شخصیتها مواجه شود، با صحنههایی روبهرو شد که بیشتر شبیه تکرار بیهدف گذشته بودند. این تضاد میان وعده و نتیجه، یکی از بزرگترین دلایل ناامیدی مخاطبان بود.
پایانبندی ضعیف و ناامیدکننده
پایانبندی سریال نه تنها هیچ پاسخی به پرسشهای مخاطب نداد، بلکه همه چیز را بدتر کرد. بهجای جمعبندی داستان، تنها بازتولید همان کلیشههای جنسیتی بود. بسیاری از مخاطبان از پایان سریال بهشدت ناامید شدند و آن را «افتضاح» خواندند.
در قسمت پانزدهم، که قرار بود نقطه اوج و جمعبندی روایت باشد، شخصیتها در بحرانی بیمنطق گرفتار شدند. روابط بیپایه و تصمیمات غیرقابلباور، به جای آنکه گرهها را باز کنند، همه چیز را پیچیدهتر کردند. نتیجه آن شد که مخاطب با پایانی روبهرو شد که نه تنها هیچ پاسخی به پرسشها نمیداد، بلکه حتی همان اندک امید به جمعبندی را هم از بین برد.
واکنش مخاطبان در رسانهها و یوتیوب
نقدهای رسانهای و یوتیوبی همگی بر این ناکامی تأکید دارند. در نقدهای یوتیوبی، قسمت چهاردهم با عنوان «بالاخره یه اتفاق دیدیم» به تمسخر گرفته شد؛ منتقدان گفتند حتی حضور فرهاد اصلانی نتوانسته روایت را نجات دهد. در قسمت دوازدهم، نقدها با طنز پرسیدند «۱۴۰۰ میلیارد چی شد؟» و نشان دادند که روایت کشدار و بیاثر بوده است. در قسمت پانزدهم، نقدها بر بیمنطقی روابط و بدبختی شخصیتها تأکید کردند.
در رسانهها نیز پایانبندی سریال «فاجعه» خوانده شد. بسیاری از منتقدان نوشتند که سریال بهجای نقد اجتماعی یا روانشناختی، تنها بازتولید کلیشههای جنسیتی است.
در مجموع میتوان گفت «از یاد رفته» برزو نیکنژاد، با وجود تلاش برای خلق فضایی رازآلود و روانشناختی، در نهایت به مجموعهای از کلیشههای تکراری و ناکام تبدیل شد. روایت کلیشهای، شخصیتپردازی سطحی، ریتم کند، ناکامی در تحقق وعده روانشناختی و پایانبندی ضعیف، همگی نشان میدهند که این سریال نه تنها تجربهای تازه در تلویزیون ایران نبود، بلکه بار دیگر همان الگوهای فرسوده را
بازتولید کرد.
این مجموعه بهجای آنکه نقدی اجتماعی یا روانشناختی باشد، تنها بازتابی از ملودرامهای شکستخوردهای است که در آن مردان قربانیاند، زنان مقصر، و مخاطب ناامید.
دیدگاه تان را بنویسید