آرزو احمدزاده ( راهنمای طبیعت‌گردی)

نمی‌دانم تا به حال دقت کرده‌اید یا نه؟ من یا شاید بهتر باشد بگویم «ما» در تمامی سفرهامان با دوستان‌مان همراهیم و جملاتی از قبیل: " با چند تن از دوستان‌مان هماهنگ کردیم و ..."، "با دوست و همسفر همیشگی‌مان همراه شدیم و .." را در سفرنامه‌های من زیاد خوانده‌اید. نسل قبل‌تر بیشتر سفرها و پیک نیک هایشان خانوادگی بود، همانطور که خاطرات کودکی خودمان همیشه پر از بازی با دختر دایی‌ها و پسر عمه‌ها و سفر با خاله و عمو بوده، اما سال‌های اخیر همه چیز تغییر کرده است و اهالی سفر بیشتر با دوستانشان به دل جاده می‌زندد، و ما نیز از این دایره خارج نبودیم. اما این بار همه چیز فرق کرد و با برادرم راهی سفر شدم، هرچند که او هم اهل سفر است اما خب دوری‌مان همیشه اینگونه ایجاب می‌کرد که او با دوستان خود به دامان طبیعت برود و من نیز در شهر دیگر با دوستان خودم. بالاخره بعد از مدت‌ها برنامه یک سفر خانوادگی چیدیم برای پیمایش یک دره زیبا در گیلان سرسبز. پنجشنبه نهار باید در یک دورهمی دوستانه شرکت می‌کردم که به هیچ عنوان نمی‌شد آن را به وقت دیگری موکول کرد، پس دقیق برنامه ریزی کردم که هم در دورهمی شرکت کنم و هم به سفر برسم. نهار را خیلی سریع خوردم و خود را به منزل رساندم و وسایل سفر را که شب قبل آماده کرده بودم در ماشین گذاشتیم و بدون معطلی به سمت لاهیجان به راه افتادیم. بعد از پلیس راه سراوان به سمت خروجی لاهیجان پیچیدیم و در شهر سنگر توقف کوتاهی کردیم تا برای صبحانه فردا چیزهایی بخریم و البته خرید بجا و خوش‌مزه‌ای هم شد؛ انگور برای صبحانه: هم قند دارد و هم آبدار است و هم با پنیر می‌چسبد. هوا تاریک شده بود که به آستانه اشرفیه رسیدیم، همانجایی که اقامتگاه هماهنگ شده بود. یک اقامتگاه نقلی در انتهای روستایی حومه آستانه اشرفیه که دور تا دورش پر از شالیزار بود. شب تا دیر وقت مشغول گپ و گفت و اخبار این طرف و آن طرف بودیم اما چون صبح زود باید بیدار می‌شدیم خواب را به گفتمان فامیلی ترجیح دادیم. 5 صبح جمعه بیدار شدیم و نان و پنیر و انگور را خوردیم و از اقامتگاه خارج شدیم و به سمت روستای پنو حرکت کردیم. آنقدر همیشه با دوست‌هایم سفر رفته‌ام که قاعده سفر خانوادگی فراموشم شده‌ است، گاهی چیزی می‌گویم که به برادرم بر می‌خورد اما دوستانم نه، زمین که می‌خورم با بچه‌ها می‌خندیم اما برادرم هراسان می‌دود؛ چقدر همه چیز این سفر برایم فراق می کند: شوخی‌هایش، خنده‌هایش، حتی گپ زدن‌های توی راه. در مسیر پشت این تیم قزوینی معطل شدیم. هر چه می‌نشستیم و استراحت می‌کردیم باز هم آرام می‌رفتند اما ما صبور بودیم.  این صبر مضاعف باعث شد دقیق‌تر پنو را ببینم و بیشتر لذت ببرم. اینجا واقعا زیباست: دره‌ای در دل جنگل‌های گیلان با درختان سرسبز بلند و آبی خنک و حوضچه‌هایی متعدد که در این گرمای تابستان شیرجه در این آب پاک خنک، دل و روح‌مان را جلا می‌داد و من به کودکی چهل ساله تبدیل شده بودم در دل جنگل‌های گیلان و به قدر ده سالگی از ته دل لبریز شادی بودم. بالاخره به آبشار آخر رسیدیم. این همان آبشار ماهی مشو است که بارها تا کنارش آمده بودیم و برگشته بودیم، اما این‌بار همه چیز خیلی زیباتر و بکرتر بود، این بار گیلان جان زیباتر از همیشه بود. پرش آخر را هم پریدم اما دلم لابه‌لای درخت‌های سر به فلک کشیده، در حوضچه‌های زلال و آب سرد و روان پنو جا ماند.