آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعت‌گردی 

و باز هم آخر هفته از راه رسید و ما ماندیم و جاده‌ها و دیدنی‌های زیبای سرزمینم. این‌بار به سمت سمنان حرکت کردیم. در میانه راه باد شدیدی وزیدن گرفت به گونه‌ای که هوا چیزی شبیه به طوفان شن بود. به سختی می‌شد جاده را دید و ما با سرعت کم پشت به پشت یک کامیون رفتیم، سمنان هوا خوب بود و به سمت مهدیشهر حرکت کردیم. مهدیشهر کمی نان و آذوقه خریدیم، و البته لبنیات محلی. نان داغ و ماست محلی و سرشیر باشد و تا صبح صبر کنیم؟ مگر می‌شود نخورد؟ همانجا کنار خیابان سفره را روی صندوق عقب ماشین پهن کردیم و سالم‌ترین غذای دنیا را دست‌‌جمعی خوردیم. بعد از صرف شام، به سمت چاشم حرکت کردیم، هوا تاریک و پیدا کردن جای مناسب برای چادر زدن کمی سخت شده بود. به روستای چاشم رسیدیم و جایی مناسب یافتیم و همانجا چادرها را برپا کردیم و خوابیدیم. صبح با صدای اذان امامزاده روستا بیدار شدیم. اینجا اعتقاد مردم رنگ و بوی دیگری دارد و ناب‌تر است. کم کم از چادرها بیرون آمدیم و سفره صبحانه را آماده کردیم. پیرمرد باغداری از کنارمان می‌گذشت، بار خیار داشت، بی‌منت یه بغل خیار تازه چیده شده برای صبحانه تعارف‌مان کرد؛ گفتم که اینجا مردم جور دیگری ناب هستند. بعد از صبحانه به سمت لرد حرکت کردیم. کم‌کم جاده کوهستانی شد و به محل پارک خودروها رسیدیم. ماشین‌ها را پارک و در مسیر رودخانه حرکت کردیم. دره‌ای با رودخانه‌ای کم‌عمق وخنکای دلنشین روبه‌روی‌مان بود. در انتهای دره به آبشار رسیدیم، اینجا آبشار روزیه بود. آبشاری بود کوتاه اما پر آب. بعد از آب بازی به سمت ماشین‌ها بازگشتیم و دوباره به سمت چاشم رفتیم. سال گذشته از سنگده به چاشم آماده بودیم و مقصدمان منطقه حفاظت شده پرور بود، اما با اهالی روستا که صحبت می‌کردیم گفته بودند از چاشم جاده‌ای خاکی وجود دارد که به منطقه اوپرت منتهی می‌شود، و ما الان در آن جاده قرار داشتیم. در میانه راه، ماشین یکی از بچه‌ها پنچر شد، و در چشم برهم زدنی چهار نفر با همکاری هم لاستیک را عوض کردند و به راه‌مان ادامه دادیم. 

کوه‌های اطرافمان پر از دام‌هایی بود که مشغول چرا بودند و گوشمان پر می‌شد از صدای زنگوله‌هایشان. به دشتی رسیدیم شبیه بیابان: ساکت و وسیع و بی‌علف. اینجا شمالی‌ترین منطقه استان سمنان و جنوبی‌ترین نقطه مازندران است. دیواری عریض از کوه سمت چپ‌مان بود و تا چشم کار می‌کرد کوه دیوار مانند دیده می‌شد. از کوه بالا رفتیم. کوهی که متشکل بود از تخته سنگ‌های بزرگ با شکاف‌هایی میان سنگ‌ها. اینجا گل سنگ هم زیاد دیده می‌شد. در میانه راه کمی استراحت و دوباره به سمت بالا حرکت کردیم. بر بلندای دیواره که ایستادم حیرت‌زده چند دقیقه‌ای فقط نگاه می‌کردم. یک طرفم خشکی بود و بیابان و در سمت دیگرم جنگل بود و ابر. 

کمی روی دیواره راه رفتم، گویی در خواب هستم و بالای ابرها. دلنشین‌ترین لحظه عمرم را داشتم  در شگفت‌انگیزترین نقطه زمین زمان را سپری می‌کردم و پر از حس خوشبختی بودم. اینجا به دلیل ارتفاع زیاد، ابرهای باران‌زا بیشتر در شمال دامنه متوقف می‌شوند و سمت شمالی دیواره همیشه پوشیده از گیاهان تازه بوده ولی سمت جنوبی به دلیل بارش کمتر بیشتر به سمت زردی می‌رود. در دور دست جایی که ارتفاع کوه کمتر می‌شود ابرها بالا آمده و از کوه به سمت منطقه بیابانی سرازیر شده بودند و تصویری شبیه به آبشار درست می‌کردند. نمی‌شد از اینجا دل کند اما وقت آن رسیده بود که از اوپرت خداحافظی کنیم و به شهر شلوغ خودمان بازگردیم.