آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعت‌گردی 

به گمانم نام جنگل ابر برایتان آشنا باشد. نامی رویایی که با شنیدنش در تصورات فرومی‌رویم. بگذارید خاطراتم از دو سفری که به این جنگل داشتم را بازگو کنم. خوب یادم هست نوروز سال 89 بود که به استان چهارمحال و بختیاری سفر کرده بودیم و در میانه راه به استان خوزستان بودیم که یکی از دوستان تماس گرفت و خبر از سفر جنگل ابر داد و ما نیز مشتاقانه پذیرفتیم و از استان خوزستان به بازدید از آبشار شوی کفایت کردیم و به سمت کرج بازگشتیم. یک روز در منزل استراحت کردیم و به جمع و جور کردن وسایل و آماده کردن کوله پشتی‌ها پرداختیم. فردای آن روز ساعت شش صبح در محل قرار حاضر شدیم و با یک اتوبوس پر از افراد جدید آشنا شدیم. در آن جمع 34 نفری فقط یک نفر را می‌شناختیم و تا یکی دو ساعتی احساس غریبگی می‌کردیم. 

اما کم کم با بچه‌ها آشنا شدیم. از 18 ساله در گروه‌مان بود تا 60 ساله، اما همه سرزنده و خوشحال و در حال رویابافی بر فراز ابرها. به شاهرود رسیدیم و به سمت بسطام رفتیم. در روستای شیرین آباد از اتوبوس پیاده شدیم و کوله‌ها را بر دوش انداختیم و آماده حرکت شدیم. مردی روستایی اما خوشرو و خندان یک به یک به همه‌مان سلام کرد. آماده حرکت که شدیم سرپرست با صدای بلند اعلام کرد : « این آقا سید هست، راهنمای مسیر. کسی از آقا سید جلوتر نمیره». و آقا سید شد چشم امیدمان برای استراحت‌های گاه و بیگاه. و دلنشین‌ترین کلامش برای ما «اطراق می‌کنیم» بود. لا‌به‌لای دشت ها می‌رفتیم و بیشتر در کنار گوسفندسراهای میانه راه بواسطه وجود چشمه آب، استراحت می‌کردیم. 

هر بار که از سید می‌پرسیدیم کی می‌رسیم سید می‌گفت: « دو ساعت دیگه»، نشان به آن نشان که چهار ساعت بعد از آن دو ساعت هم هنوز در حال راه رفتن روی تپه‌ها بودیم. شب به کلبه‌ای چوبی در میان جنگل رسیدیم و از فرط خستگی نفهمیدیم شب چگونه به صبح رسید. صبح دوباره کوله‌ها را انداختیم و به دنبال سید به راه افتادیم. جنگل کمی انبوه‌تر شده و کمتر آفتاب می‌خوریم. کم کم به بالای جنگل رسیدیم و ..... خدای من ... زیر پای‌مان فقط ابر بود و ابر. روی تخته سنگی ایستادم، دست‌هایم را باز کردم و چشم‌هایم را بستم، باد لای انگشتانم می‌وزید، و خودم را بسان پرنده‌ای دیدم رها و آزاد در آسمان: حس دلچسب پرواز. به‌راستی که جنگل ابر بهترین نام برای اینجاست. شب به علی آباد کتول در استان گلستان رسیدیم و شب را در خانه روستایی کنار بخاری هیزمی گذراندیم. 

هنوز هم یاد آن حجم از ابر در زیر پاهایم که می‌افتم لبخندی بر صورتم نقش می‌بندد. و اما سفر دوم ما به جنگل ابر: این بار بچه داریم و کمی سخت خواهد شد اگر دو روز پیاده برویم تا به ابرها برسیم پس تصمیم گرفتیم با ماشین برویم و بر فراز جنگل کمپ مان را برپا کنیم. بعد از شیرین آباد جاده خاکی را پیش گرفتیم و تقریبا به بالای جنگل رسیدیم. باد می‌وزید و به همین واسطه ابرها از منطقه رخت بربستند، ولی ما به فردا امید داشتیم. صبح با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم و از چادر بیرون آمدم و آماده برای تجربه مجدد حس پرواز. اما ... نه زیر پایم ابری بود و نه حتی لکه ابری در آسمان. اینجا گاهی جنگل بی‌ابر است و چقدر خوش شانس بودم که سال 89 ابرها زیر پایم بودند.