احسان زیورعالم

در روزهای پایانی 1377،‌ امید روحانی،‌ منتقد شناخته‌شده سینما در مجله «صحنه» متعلق به حوزه هنری مجموعه‌ای شش قسمتی از گفتگوهایش با کارگردانان شاخص تئاتر ایران منتشر می‌کند. اولین قسمت این گفتگوها به علی رفیعی اختصاص پیدا می‌کند که در زمان مصاحبه وارد شصت سالگیش می‌شودد. در ابتدای گفتگو،‌ روحانی تأکید می‌کند رفاقت میان او و علی رفیعی به 1354 بازمی‌گردد؛‌ زمانی‌که رفیعی به عنوان مدیر تئاتر شهر برگزیده می‌شود و روحانی در مقام مدیر روابط عمومی، پایش به ساختمان مدور چهارراه پهلوی آن روزگار باز می‌شود. می‌گوید در ساختن نسخه اولیه «خاطرات و کابوس‌های یک جامه‌دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی» او را همراهی کرده است و با وجود رفتن علی رفیعی از تئاتر شهر، رفاقت این دو تا به آن روز و احتمال قوی تا به امروز، پابرجا می‌ماند.

نکته مهم این گفتگو راحتی هر دو در مصاحبه است. علی رفیعی بی‌رتوش سخن می‌گوید و امید روحانی رک و صریح می‌پرسد. حتی می‌توان گفت برخلاف بیشتر مصاحبه‌های رفیعی،‌ رنگ و لعاب شخصی پیدا می‌کند. از همان ابتدا که روحانی به لهجه اصفهانی رفیعی اشاره می‌کند،‌ علی رفیعی از گذشته سختش می‌گوید. همان چیزی که بسیاری تصور می‌کنند،‌ سهل و پر تجمل بوده است. هنرمند لب به سخن می‌گشاید و می‌گوید «در خانواده‌ای بسیار معمولی و تهیدست به دنیا آمدم. آنقدر تهیدست که حتی امکان تحصیل ابتدایی و متوسطه برای من و خواهرانم میسر نبود.»

او از پدرش می‌گوید که ورشکسته دائمی بوده؛ اما خودش جوانی بوده بلندپرواز و عاشق زیبایی. برای این بلندپروازی کار می‌کند. او ترکیبی جذاب از کودکی داستان‌های قدیمی است. کودکی که برای مخارجش در تابستان بلال می‌فروشد و در زمستان شلغم. حتی به گفته خودش در بازار بساط فروش «مهر و تسبیح و دست‌بند» داشته است. خودش می‌گوید با این وجود ظاهرش متفاوت بوده،‌ «اما همیشه چنان بچه خوش‌لباسی بودم که هیچ‌کس به‌خصوص معلمان فکر نمی‌کردند که من از خانواده‌ای فقیرم. این یک دست لباس با چه سختی فراهم شده است. سخت به ورزش علاقه‌مند بودم. ورزش را دوست داشتم؛ اما وقتی به استودیوم ورزشی اصفهان می‌رفتم، بیش از آنکه به ورزش و نفس ورزش فکر کنم، فکر جای دیگری بود.»

در مصاحبه می‌گوید با دروازه‌بانی فوتبال کارش را آغاز می‌کند و الگویش در یازده سالگی می‌شود کارلو، دروازه‌بان ارمنی اصفهان. بعدها عضو تیم شاهین اصفهان می‌شود و به‌سبب عدم‌امکان تحصیل رشته تربیت‌بدنی را برای تحصیل انتخاب می‌کند. با این حال دلش جای دیگری بود. می‌گوید «بلندپرواز بودم و نمی‌خواستم معلم ورزش بشوم. این را برای خودم کم می‌دانستم. من بچه درس‌خوانی بودم، یعنی در مقایسه به آن بچه‌ها بد نبودم. شاگرد اول شدم و توانستم با کمک هزینه‌ای که به من می‌دادند وارد دانشگاه تهران شوم.

حالا سال 1335 است و علی رفیعی 18 ساله عازم تهران می‌شود. علاقه‌مند به سینما می‌شود و به گفته خودش برای دیدن فیلم،‌ پس از فرار از کلاس‌ها عازم خیابان شاه‌آباد سابق می‌شود. در یکی از همین فرارها چشمش به صفحه روزنامه‌ای می‌خورد که خبر از اعزام دانشجویان به خارج از کشور می‌دهد. سینما را رها می‌کند. در کنکور قبول می‌شود و با وجود ندانستن فرانسه، عازم فرانسه می‌شود. «هیچ چیز از فرانسه و زبانش نمی‌دانستم جز تصویرهایی از چند مکان در پاریس که طی چند سال دیده بودم... و البته تعدادی رمان فرانسوی که طی سال‌های قبل خوانده بودم.»

سال 1338، پاریس،‌ رشته تربیت‌بدنی،‌ آغاز ماجراجویی طولانی علی رفیعی در فرنگ می‌شود. دو سال اول رشته تربیت‌بدنی را در پاریس می‌خواند و «با زندگی و محیط و فضای پاریس آشنا شدم. زندگی پاریس، دریچه‌ها و آفاق دیگری را برای من گشود. یک روز به خودم نهیب زدم که چه می‌کنی؟ درست است که تو برای تحصیل ورزش آمده‌ای؛‌ ولی قرار نیست که برگردی و مربی ورزش بشوی. این برایم کم بود. منتظر و مترصد فرصتی بودم که رشته تربیت‌بدنی را رها کنم.»

داستان نجات علی رفیعی از تربیت‌بدنی دردناک است. برای اسکی عازم کوه‌های آلپ می‌شود، سقوط می‌کند، پای چپش از چند نقطه می‌شکند و پزشک امر می‌کند یک سال معاف از هر حرکتی است. دولت به سفارت دستور می‌دهد او را به ایران بازگردانند؛‌ اما رفیعی جوان می‌گریزد و با بهروز نیک‌بین، دانشجوی پزشکی اهل مشهد برمی‌خورد. زندگی دیکنزوار رفیعی وارد فاز عاطفی می‌شود. او که با نیک‌بین در خانه پیرزنی پاریسی ساکن شده، می‌گوید «روزی پیرزن سر میز صبحانه گفت اتاق روبه‌رو چهل سال است بسته و درش باز نشده است. شوهر او چهل سال قبل در همان اتاق در بسته خودکشی کرده بود و پیرزن اتاق را بسته بود... به من گفت اگر می‌خواهم می‌توانم به‌طور موقت به آن اتاق بروم. در اتاق ارواح را باز کردم و به اتاق سامانی دادم تا موقتاً در آن باشم. این دوران موقت ده سال طول کشید.»

با یافتن مادری گمشده، علی رفیعی در رشته جامعه‌شناسی دانشگاه سوربون ثبت‌نام می‌کند. برای درآمد دربان شب می‌شود. با این حال،‌ روزی در کافه داریل زانوک شرکت مشهور فوکس قرن بیستم و مارک آلگره و رژه وادیم کارگردان فرانسوی و جورج گلاس او را به میز خود دعوت می‌کنند. وادیم به او پیشنهاد بازیگری می‌دهد. کارت و تلفنش را می‌دهد. با وجود مخالفت، مجاب می‌شود به مارک آلگره تماس بگیرد. می‌گوید «دو ساعت بعد با یک قرارداد در جیبم برای بازی در فیلمی به نام «شب‌نشینی در کنت دورژل» بیرون آمدم.» او نقش شاهزاده ایرانی را بازی می‌کند. وادیم اما او را به مدرسه دولن می‌برد و دست علی رفیعی را در دست ژرژ ویلسون، رئیس مدرسه می‌گذارد. تست می‌دهد و پذیرفته می‌شود؛ اما قید بازیگری در یک سریال را می‌زند تا سیاه‌لشگر تئاتر ملی فرانسه شود.

او نمی‌خواست بازیگر شود چراکه «در خودم آن استطاعت و توان را نمی‌دیدم. دلایلش را هم می‌توانستم به‌صورت تئوری بیان کنم. من آدمی درون‌گرا بودم و نه برون‌گرا. دوم اینکه بلندپروازی و میل دسترسی به آفاق دیگر وادارم می‌کرد که صاحب یک آرمان، یک هدف دیگر بشوم. می‌خواهم کارگردان بشوم.»

حضور در تئاتر ملی فرانسه مصادف می‌شود با گرفتن لیسانس جامعه‌شناسی و ورود به مقطع فوق‌لیسانس و در نهایت حضور در مقطع دکترا. در همین راستا علی رفیعی از دستیار سومی ویلسون،‌ بدل به دستیار اول او می‌شود. حالا هشت سال گذشته است. برای کارگردان شدن چیزی کم دارد. می‌گوید «دانش تئوریک و آکادمیک تئاتر لازم بود... مسئولیت‌های بسیاری با من بود. بنابراین محتاج تحصیل در رشته تئاتر بودم. من تازه به سوربون رفتم و سرکلاس اول رشته تئاتر نشستم. البته آدمی با تجربه کار در تئاتر.»

دکترای جامعه‌شناسی را رها می‌کند، لیسانسه رشته تئاتر می‌شود، بعد فوق‌لیسانس و در نهایت دکترا. حالا اوضاع عوض شده بود. وضع مالی علی رفیعی بهبود یافته؛‌ اما خودش می‌گوید آرمان‌های سیاسی داشته و طرفدار جنبش می 68 می‌شود. پسر جوانی با اورکت ارتشی و شلوار جین که عضو کنفدراسیون دانشجویی است؛‌ با این حال در لندن شرکت فوکس چشم انتظار اوست. می‌خواهند از او عمر شریفی تازه بیافرینند با عنوان عجیب «رفی کازال». حضور در لندن مصادف می‌شود با تماس تلفنی پیتر بروک و درخواست دستیاری برای نمایش «اورگاست.» سال 1970 عازم تهران می‌شود به امید حضور در اورگاست؛‌ اما «در همان فرودگاه مهرآباد دستگیر شدم.» همه چیز برای یک مصاحبه با ساندی‌تایمز.

ادامه دارد...