احسان زیورعالم

عقل‌های رنگی، شما را به یاد چه می‌اندازد؟ برای نگارنده یادآور یکی از مشهورترین نوشته‌های شیخ اشراق است. «عقل سرخ» داستان «باز» است که در مسیر یافتن هفت راز عالم با پیر سرخ روبه‌رو می‌شود و او در مسیری که می‌توان آن را خلاصه‌ای از عرفان ایرانی دانست به شهود دست پیدا می‌کند. پیر پاسخ تمام پرسش‌ها را می‌داند و باز در دیالوگی نفس‌گیر مدام او را خطاب قرار می‌دهد تا در نهایت به این ابیات برسد که:

من آن بازم که صیادان عالم

شکار من سیه چشم آهوانند

بـه پیش ما از این الفاظ دورند

همه وقتی به من محتاج باشند

که حکمت چون سرشک از دیده باشند

بـه  نزد  ما  از  این معنی تراشند

در میانه تابستان 1396، کانون پرورش فکری کودکان میزبان نمایشی بود از مهدی فرشیدی سپهر. چندان او را نمی‌شناختم و این اولین مواجهه من با پسر مستعدی بود که نمایشش تنها با حضور چهار نفر روی صحنه می‌رفت. نمایش 25 بازیگر داشت و تالار بزرگ بوستان مجموعه مرکز تولید تئاتر و تئاتر عروسکی کانون پرورشی کودکان و نوجوانان در دربوستان لاله غرق در سکوت بود. خیال می‌کردم باید با توجه به نام بامسمای نمایش و گرمای تابستان، با مخاطب انبوه کودک و نوجوان روبه‌رو شوم؛ اما بنیان خیالم فروریخت.

«عقل صورتی» داستان پسری بود بی‌توجه به جهان اطرافش که با خوابی دگرگون می‌شد. در خواب می‌بیند خواهر کوچکترش بر اثر عارضه‌ای، همچون شمع آب می‌شود، خواهر که در خواب همواره کلاهی صورتی رنگ بر سر دارد، کلاه را بر سر برادر بی‌توجه قرار می‌دهد تا نقطه عطفی در زندگی برادر شکل گیرد. حالا جهان برای پسر داستان دچار تغییر و تحول می‌شود. او دیگر بی‌توجه به اطرافش نیست. همه چیز را با دقت نگاه می‌کند و این مهم از چشم معاون پرورشی دور نمی‌ماند. به او مدادی جادویی می‌دهد تا با نوشتن هر چیز، تأثیرش به طرفه العینی مشاهده ‌شود. در نهایت، پسر موفق می‌شود در کشف و شهود کودکانه خود به جای رسد که مدرسه را از خطر تعطیلی نجات دهد.

فرشیدی سپهر در نقش نویسنده و کارگردان این عقل رنگی به واقع اقتباسی آزادی از عقل سرخ سهروردی را روی صحنه آورده است. الگوی روایی همان است. شخصیتی ناآگاه از جهان اطراف ناگهان در یک موقعیت ماورا الطبیعی قرار می‌گیرد و چشمانش به حقیقت جهان گشوده می‌شود؛ اما میان اثری فرشیدی سپهر و سهروردی تفاوت عمده‌ای وجود دارد. همه چیز در نگرش انسانی و انتزاعی یا بهتر است بگوییم تقابل ذهن و عین خلاصه می‌شود.

در «عقل صورتی» ما با جهانی کودکانه روبه‌روییم. قرار است نمایش مناسب کودکان و نوجوانان باشد؛ اگرچه مخاطبان آن شب که همه استخوان ترکانده بودند، بیش از کودکان حاضر،‌ مشتاق و شیفته اثر شده بودند. این تناسب کودکانه موجب می‌شود کارگردان از انتزاع گریز داشته باشد. او به جای کرامات و معجزات، به سراغ تخیل و فانتزی می‌رود. او رویایی طراحی می‌کند مملو از موسیقی است تا قهرمان کوچک ما در آن فضای موزیکال به کشف و شهود دست یابد. خبری از واژگان صقیل نیست. داستان با زبان رایج پیش می‌رود.

پس در چنین شرایطی داستان از آن انتزاع و مراحل و عجایب هفت‌گانه «عقل سرخ» که بوی جهان غیرمادی می‌دهد، زمینی می‌شود. با گل و گلدان و سفر و پول روبه‌رو می‌شویم. برای کودک پدیده‌های انتزاعی آن شمایل و تعاریف آدم بزرگ‌ها را ندارد. باز همه چیز از دریچه خیالشان تعریف می‌شود و شاید همان تعاریفی شکل بگیرد که در نمایش با آن روبه‌روییم. مهم نتیجه است. سهروردی در «عقل سرخ» بدون شک خواهان چیزی جز کمال نیست؛ اما «عقل صورتی» گام نهادن در مسیر کمال را ترویج نمی‌کند. یک کودک می‌آموزد نسبت به اطرافش حساس باشد. آرزوی دیگران برایش مهم باشد و برای برآورده شدنش تلاش کند. نفهمیدنش را با نمی‌فهمم پس بی‌خیال رها نکند. در عوض فکر می‌کند، همان چیزی که والدین قهرمان کوچک ما آن را بیماری می‌پندارد.

در اینجا گویی فرشیدی سپهر از یک خطر سخن می‌گوید. اینکه فکر کردن کودکان خطرناک است. حتی در مدرسه نیز موضع مربیان مثبت نیست. تنها یک معلم قدر موقعیت قهرمان را درک می‌کند. او همان معلم پرورشی است که از قضا در این روزگار بی‌خاصیت‌ترین شخصیت مدارس به حساب می‌آید و در مرکز توجه لطیفه‌نویسان است.معلم با اعطای یک مداد به کودک، برایش آشکار ی‌کند ارزش واژگان به چه میزان واجد اهمیت است. بیایید کمی از مطلب بیان شده دور شویم. بهتر است به جهان اطرافمان بنگریم. به حرف زدن‌هایمان، به اخبار و نوشتارهایی که هر روز از تریبون‌های مختلف می‌شنویم یا می‌خوانیم. دقت کنیم که در بلبشو انتشار محتویات رنگارنگ، چگونه واژگان از ارزش تهی می‌شوند و معانیشان در دام استعاره‌های مبتذل از بین می‌روند. رسم الخط واژگان دگرگون می‌شود و به سوی یک شوخی خطرناک پیش می‌رود.

در «عقل صورتی» پیچیده نبودن مسأله است. همه چیز ساده پیش می‌رود و این مهم با تک پیرنگی بودن داستان محقق شده است. فرشیدی سپهر برای مثال چندان تمایل به نشان دادن شاخ و برگ‌های داستانی نیست. یک پسر بچه قرار است منجی مدرسه شود. این دو به موازات یکدیگر پیش می‌روند. تا در نقطه‌ای به یکدیگر نزدیک شوند. همه چیز برای این رسیدن مهیا شده است. داستان خطی پیش می‌رود. قهرمانش از نقطه صفر قهرمانی آغاز می‌کند تا در میانه رخت قهرمانی بپوشد و در پایان ضربه کاریی وارد کند. این همان رویه مرسومی است که در افسانه‌های پریان روایت می‌شود. رمز ماندگاری و بدل شدن به ادبیات شفاهی. قرار نیست جزیی‌ترین مسائل گفته شود. مخاطب عام کلیات را برداشته و با خود حمل می‌کند.

پس با یک نمایش مقبول روبه‌روییم که همه را پای اثر می‌نشاند و نتیجه‌اش یک موفقیت تحسین‌برانگیز در تولید اندیشه است. هرچند آن روزها با بی‌مهری رسانه‌ای روبه‌رو شد. انگار قرار نبود کشف و شهود سپهری به دیگران سرایت پیدا کند. شاید بازنشر نمایش در این روزگار عسرت‌زده کمی التیام‌بخش باشد. بتوان با دقت نظاره‌گرش بود و درباره‌اش بیشتر نوشت. کارگردان جوان نمایش که کم از چهره‌های جوان برآمده از مولوی ندارد، خودآموزی است که همچون قهرمان نمایشش رشد و نمو کرده است و گویی بخشی از جهان خویش را بی‌پرده در اختیار مخاطبش قرار داده است.