نمایش چهره  زنانه  جنگ

«این چه نمایشی است؟ این نمایش سرگشتگی ماست و آرزوهایی که هر روز با خود به گور می‌بریم. جهان پایدار نیست و بزرگ‌ترین عشق نیز روزی ناپدیدی می‌شود.» این‌ها واگویه‌های شاهزاده انفال-اوفلیا هستند و تا هر زمان و هر کجا که جنگ هست، اوفلیا-انفال‌ها، هزینه آن ‌را با پوست و گوشت و استخوان و مهم‌تر از همه با قلب خود می‌پردازند. «سرود صدهزار اوفلیای عاشق» با نور و موسیقی و واگویه‌های یک مصیبت، پرده از چهره ترسناک‌تر جنگ برمی‌دارد.

آذر فخری

نمایش:سرودصد هزار اوفلیای عاشق

نویسنده: قطب‌الدین صادقی

کارگردان: رضا موسوی

بازیگر: شادی امیری

    

داستان نمایش نگاهی از زاویه ای دیگر است به اتفاقی که برای هزاران زن و دختر جوان در واقعه‌ای به نام انفال می‌افتد. در این عملیات ۴۲۰۰ روستا و شهر کردستان عراق توسط حزب بعث در سال ۱۹۸۹-۱۹۸۸ به‌طور کامل ویران می‌شود و زنان و دختران بازمانده این روستاها، به‌عنوان برده‌ جنسی فروخته و به یا کشورهای دوست هدیه داده می‌شوند.

اگر درباره عملیات انفال بخواهید بیشتر بدانید باید گفت این عملیات  توسط نیروهای بعث عراق انجام شد و زمان بسیار کوتاهی، بیشتر مناطق و خاک کردستان مورد هجوم و نابودی قرار گرفت. در این حملات بیش از ۲۰۰ هزار کرد کشته شدند، حدود 5 هزار روستا، سه‌ هزار و صد مسجد و صد کلیسا ویران شد. این عملیات تأثیر ویران کننده‌ای بر طبیعت کردستان هم گذاشت و حجم فراوانی از باغات و فضای سبز، رودخانه‌‌ها و چشمه‌‌های کردستان را نابود کرد. در این واقعه حدود ۵/۱ میلیون کرد به اردوگاه‌های رژیم بعث منتقل شده و ۱۰ درصد کردهای کردستان عراق قتل عام شدند.

چرا اوفلیا و انفال با هم؟

«بزرگ‌ترین قیصرها دیگر جز اندکی خاکستر نیستند و آن‌که به لرزه درمی‌آورد، اکنون به درد کم‌ترین کارها می‌خورد، به درد این‌که سوراخی را بدو مسدود کنند تا باد زمستانی به درون نوزد»! شاید شکسپیر با این جمله در نمایش هملت قصد داشته به تماشاگرانش با آن همه مرگی که برای‌شان به نمایش گذاشته، تسلی بدهد. اما برای مردگان و زنانی که چنان سرنوشتی پیدا می‌کنند، تسلایی وجود دارد؟  اوفلیا در نمایش هملت از این‌که می‌بیند پدرش هرچند به اشتباه به دست مردی که او را عاشقانه دوست می‌دارد، کشته می‌شود، از این‌که در نهایت برادر و هملت را نیز از دست می‌دهد، دیوانه می‌شود، به کنار رودخانه‌ای می‌رود و پس از چیدن چند گل-گل‌های جوانی و زیبایی بربادرفته‌اش- خود را در رودخانه غرق می‌کند. 

این تاوانی است که زنان برای جنگی که مردان به راه می‌اندازند می‌دهند؛ درست است در جنگ همواره از آمار کشته شدن زنان و کودکان می‌گویند و به مردان اشاره‌ای نمی‌کنند. اما هرگزبه زنان جان سالم به در برده‌ای اشاره نمی‌شود که گر چه زنده مانده‌اند، اما نه خانه‌ای دارند، نه همسری و نه فرزندانی و در جهانی رها شده‌اند که با آنان هم‌چون کالایی رفتار می‌شود و البته کالایی یک‌بار مصرف، زنانی که زنده می‌مانند در نهایت اوفلیایی هستند که خودکشی تقدیر حتمی آنان است. دردی که زنان زنده مانده و به اسارت گرفته شده می‌کشند از رنج مردن غیرقابل تحمل‌تر است. و اوفلیاهای «قطب‌الدین صادقی» در پی بیان این رنج هستند؛ که زنده ماندن همیشه یک امتیاز یا یک شانس نیست که در چنین مواقعی شاید که نه، حتما یک نفرین دردناک است. 

یک اوفلیا به‌جای همه اوفلیاها

هنر درست از همین‌جا آغاز می‌شود؛ از جایی‌که هنرمند می‌تواند بین دو نام وجه اشتراکی بیابد- ف و ل در دو نام اوفلیا و انفال- و دو فاجعه ناهمگون را چنان به هم ربط بدهد که تماشگر هم‌زمان آتش عشق و نفرت را در دل احساس کند.  

صادقی هنرمندانه این وضعیت دردناک و نابودی مطلق را در قالب نمایشنامه‎ای به تصویر کشیده است. در«سرود صد هزار افلیای عاشق» فقط یک دختر کرد-شاهزاده انفال- حضور دارد که تمام خانواده‌اش که با هم یک گروه نمایشی هم بودند، در حادثه انفال کشته شده‌اند و دختر تنها مانده با ذهنی پریشان،  تنها در سالن ویران شده  تئاتر به بازگویی مصیبت‌هایی که بر او و خانواده‌اش رفته، می‌پردازد. 

شادی امیری تنها بازیگر این نمایش، نمایشنامه «سرود صد هزار افلیای عاشق» را برای پایان‌نامه دوره  کارشناسی ارشد بازیگری خود دردانشکده سینما تئاتر ارائه داده بود و رضا موسوی، آن‌را قالب نمایشی به اجرا درآورده است.

با شاهزاده انفال به صحنه می‌رویم

آوای سوزناکی شنیده می‌‌شود، زنی شمع به دست از صحنه بیرون می‌‌رود و دختری کرد در لباس افلیا و در میان دامن بلندش که تمام صحنه را پوشانده، با زخم‌ها و خیال‌هایش پدیدار می‎شود.

شادی امیری در نقش‌‌آفرینی یک دختر کرد به‌خوبی ظاهر شده، دختری که زمانی با گروه تئاتر کار می‌کرده و حال تمام گروهش مرده‌اند. او با معشوقی که نیست حرف می‌زند و برایش اوفلیا را بازی می‌کند. امیری اما به این دو نقش اکتفا نکرده و گاهی خودش را هم روی صحنه می ‌آورد و نمایش ترکیبی می‌‌شود از سه زن در سه دوره‌ مختلف. این نمایش که در آن یک زن به جای سه زن بازی می‌کند در واقع یک مونولوگ است. بیان تک نفره اوفلیا؛ یک زن که از سوی زنان و مردان قربانی فاجعه یک نسل‎کشی سخن می گوید. یک نفر که دردهای بی‌شمار را واگویه می‌کند. این مونولوگ ما را درگیر لحظه‌های فاجعه‌آمیز می‌کند. لحظاتی که گاه درهم می‌ریزند و می‌شکنند تا همه چیز چنان نشان داده شود که عقل و حس هر دو درگیر شوند. 

در بیان تک نفره اوفلیا؛ یک نفر دردهای بی‌شمار را واگویه می‌کند. این مونولوگ ما را درگیر لحظه‌های فاجعه‌آمیز می‌کند. لحظاتی که گاه درهم می‌ریزند و می‌شکنند تا همه چیز چنان نشان داده شود که عقل و حس هر دو درگیر شوند

 شاهزاده انفال در ارتباطی کاملا مستقیم با تماشاگر بر اساس شیوه آرتو ( که معتقد بود باید هر فاصله و جدایی میان صحنه و جایگاه تماشاگران را برداشت و بار آنان ارتباط مستقیم برقرار کرد تا تماشاگر سحر و افسون شود)، مشغول توضیح در مورد نقش اوفلیا در نمایش هملت و شیوه هایی برای اجرا و بازی بخش‎هایی از آن است به یک‎باره فضا شکسته می‎شود و ما به ساحت واقعی و اصلی نمایش که داستان زندگی اوست پرتاب می‎شویم. 

پس یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این نمایش ترکیب بازی‌‌ها و اجازه ندادن به مخاطب برای غرق شدن در احساسات است. امیری اجازه نمی‌‌دهد مخاطب با مویه‌‌های دختر کرد گریه کند یا در غم اوفلیا غرق شود. او حتی اجازه  تفکر به تماشاگرش نمی‌‌دهد و او را در سردرگمی احساساتش رها می ‌کند. او با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند؛ به عنوان «شادی امیری» مفاهیمی را به آن‌ها منتقل می‌کند اما تا تماشاگر به فکر می ‌رود تا آن‌چه را شنیده هضم کند، او را ازغرقاب اندیشه‌اش بیرون می ‌کشد و به لحظه‌‌ای دیگر می ‌برد. او همان‌‌طور که خودش چندین نقش و حس را همزمان روی صحنه بازی کرده و از یک نقش وارد دیگری می شود، به تماشاگر نیز اجازه‌ ماندن در یک حس را نمی‌دهد و او را هم به حرکت در میان احساساتش وامی‌‌دارد.  شادی امیری، مخاطب را به بروز احساساتش و همراهی با خود وا می‌دارد. از او می‌خواهد اگر دوستش دارد، دستش را بلند کند. اما چون تماشاگر در تاریکی است و دیده نمی‌شود او سر دو راهی می‌ماند که آیا این شادی امیری است که از او واکنش می‌طلبد یا این نیز یک بازی و فریب است و بازیگر منتظر گول خوردن اوست تا ریشخندش کند.

ارتباط تنگاتنگ میزانسن‌ها با نمایش

رضا موسوی با انتخاب نوع لباس بازیگر به‌عنوان طراحی صحنه نمایش خود را در انتخاب میزانسن محدود کرده، اما این محدودیت توجه مخاطب را بر روی واگویه‌های بازیگر متمرکز می‌کند و به گفته خودش، برای این که تماشاگر از این تک‌گویی خسته نشود موسیقی و نورپردازی را به کار می‌گیرد. موسوی با انتخاب نور، موسیقی و افکت‌‌های صوتی برای ارتباط بازیگر با فضای خیالی ذهنش استفاده کرده است.

طراحی صحنه و لباس نمایش با هم آمیخته شده است. دختر لباسی پوشیده که دامنش تمام صحنه‌  نمایش را در برگرفته و تصویری یگانه ساخته است. سفیدی مطلق دامن دختر با سرخی لباسش که گویی در این دامن محصور شده است، مفهمومی از اسارت انسان در خودش را به نمایش می‎گذارد؛ دختری که مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفته در دامنی از خیال ‌بافی، رویاها، گذشته‌ و حتی آینده‌‌اش محصور شده است.

دختر، افلیا می‌شود، دختر کرد می‌‌شود، شادی امیری می‌شود و این حلقه را مدام تکرار می‌کند، آن‌قدر که دیگر از این نقش‌‌آفرینی خسته شده و بالاخره خود را از اسارت این دامن رها می ‌کند. او هم‌چنان که مویه‌‌ای کردی زمزمه می‌کند، به سوی مرگی خودخواسته می‌رود.