آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعت‌گردی 

در سفرنامه قبلی تا آنجایی خواندیم که بالاخره پس از ماجرای کارت ملی سعید وارد سالن انتظار فرودگاه شدیم و منتظر سوار شدن هواپیما و حالا ادامه ماجرا:

با کلی استرس وارد سالن انتظار شدیم و به دنبال تابلو اعلام پروازها بودیم. بر روی تابلو نوشته بود پرواز شیراز تاخیر دارد و ما  نفس راحتی کشیدیم. از آنجاکه پروازهای داخلی بسیار دقیق و سر وقت انجام می‌شود! هواپیمای ما با دو ساعت تاخیر به سمت شیراز پرواز کرد. ساعت ده و نیم شب رسیدیم شیراز و با  تاکسی به فسا رفتیم. نیمه شب رسیدیم به منزل پدر سمیه و شام خوردیم. پیشنهاد می‌کنم هرگاه سفری به شیراز داشتید حتما کلم پلو شیرازی را امتحان کنید. این غذا خیلی خوشمزه است. بعد از شام کمی گپ زدیم و کوله‌ها و ابزارها را چک کردیم و خوابیدیم. فردا صبح زود به سمت داراب حرکت کردیم و ۶ صبح به روستا رسیدیم. یکی از همراهان با راننده نیسان هماهنگ کرده بود تا از روستا تا ابتدای مسیر تنگ رغز را با نیسان برویم. از نیسان که پیاده شدم سعی کردم همه چیز را فراموش کنم تا آسوده خیال و با فراغ بال وارد رغز شوم. 

می‌دانستم که روز پر از شور و هیجان در پیش خواهم داشت پس بهتر آن بود که ‌ دلهره‌ها را کنار بگذارم و با تمرکز بیشتری برنامه را به سرانجام برسانم. بعد از یکساعت پیاده‌روی وارد تنگ رغز شدیم. جلیقه های نجات را پوشیدیم و کلاه ایمنی گذاشتیم. هارنس کوهنوردی پوشیدیم و ابزارهای فرود را بستیم و آماده شدیم. هارنس نوعی کمربند است که برای ایمنی و حفاظت در ارتفاع طراحی شده است.  

آبشارها و حوضچه‌های ابتدایی نیاز به فرود با طناب ندارد پس باید از بالای آبشار درون حوضچه بپرید. 

آبشارها را یکی پس از دیگری پایین می‌آمدیم و محو زیبایی حوضچه‌های زلال شده بودیم. همه چیز واقعا هیجان‌انگیز بود. غوغای آب بود و فریادهایی که سرشار از خوشی بود. کمی قبل از آخرین آبشار نهار خوردیم. غذاهایی را که در بسته‌بندی گذاشته بودیم تا خیس نشوند. غذا که خوردیم انرژی گرفتیم  و آماده شدیم  رغز را تمام کنیم. حالا دیگر، چیزی نمانده بود که محال‌ترین محال زندگی‌ام حقیقت یابد. آبشار وداع آخرین و بلندترین آبشار تنگ رغز است. بالای آبشار نشسته بودیم و منتظر که نفر جلویی به سلامت به پایین برسد و ما هم آماده فرود شویم که یکی از همراهان گفت: «پسرت الان خونه مامانت نشسته داره میگه مامان کوووو؟؟ » همین یک جمله کافی بود تا تمام ذهن مرا آشفته کند.  پریشان شدن ذهن من همانا و قالب تهی کردن من همانا. دست‌هایم می‌لرزید و توان فرود آمدن نداشتم. نوبت به من که رسید. همسرم ابزار فرود و طناب را چک کرد.ابزار حمایت را از کارگاه بازکردم و دو قدم پایین رفتم. دوباره طناب را گرفتم و بالا آمدم و گفتم : «حسین من نمی‌تونم.» او سکوت کرد و چیزی نگفت. سرم را بر روی سنگی گذاشتم و تلاش کردم تمرکز کنم. یک دقیقه گذشت تا با خودم کنار آمدم. راهی بجز پایین رفتن نداشتم. باید می‌رفتم و رفتم.  میانه‌های آبشار بودم که پایم سر خورد و روی طناب برگشتم. دستانم دیگر توانی برای نگه داشتن طناب نداشتند. هیچ چیز نمی‌شنیدم جز صدای کسی که گفت:«آرزو من طنابتو دارم بیا» صدای او انرژی مضاعفی  به دست‌هایم داده شد. پایین رفتم و بالاخره رسیدم. فرود من در آبشار وداع به یادماندنی شد در ذهن همسفرانم و هر بار که خاطره رغز را مرور می‌کنیم  به جمله «حسین من  نمی‌تونم» می‌رسیم. اما، بالاخره من خواستم و توانستم.