ایمان عبدلی

«خرس» درباره نورالدین است. او به جنگ می‌رود و پس از سال‌ها که دیگران گمان می‌کردند شهید شده، به وطن برمی‌گردد و خب در این میان و در این سال‌ها همسر نورالدین به گمان این که او شهید شده با افرا ازدواج می‌کند. نورالدین اما تیپیکال مردان از خودگذشته رزمنده را ندارد، او برمی‌گردد و همسرش، گُلی را طلب می‌کند. درام فیلم در همین نقطه شکل می‌گیرد و به اوج می‌رسد.

 البته طرح داستان خیلی تازه نیست، اما باید به یک فرامتن هم توجه داشته باشیم که این فیلم نزدیک به یک دهه پیش ساخته شده و هنوز هم به طور رسمی اجازه پخش نگرفته، اما نسخه‌ای از فیلم لو رفته و حالا شمار زیادی از علاقه‌مندان فیلم‌های ایرانی عملا «خرس» را دیده‌اند! با این پیش‌زمینه در این یادداشت نشان می‌دهم که چرا «خرس» در اجرا و در زمینه‌هایی مثل فضاسازی و اتمسفر داستانی فیلم موفقی‌ست و چرا در نقطه مقابل در فیلمنامه و روی کاغذ و به طور خاص در ایجاد یک سیر روایی جذاب، می‌توانست خیلی بهتر از این‌ها عمل کند.

خسرو معصومی به نوعی کارگردان قهار فضاهای برفی‌ست، اصلا او به نوعی متخصص دیستوپیاهای شاعرانه در برف است. نوعی شاعرانگی سیاه. در این جا هم آن جغرافیای کوچک و یخ‌بسته، انتخاب درستی برای داستانی‌ست که از همان سکانس آغازین و تماشای سنگ قبر یک دختر 9ساله، تماما تراژیک است تا انتهای فیلم و آن سکانس خون‌بار. سفیدی و بهت برف و البته آن موتیف صدای دخترک در جای جای فیلم نشان می‌دهد که این یک فیلم به غایت سینمایی است، یعنی با یکی از آن بی‌شمار فیلم‌های تلویزیونی که به اسم فیلم سینمایی قالبمان می‌کنند طرف نیستیم. به عنوان نمونه فضاسازی منزل افرا و گلی با آن خانه دوبلکس که انگار پیچ آن پله‌ها استعاره‌ای از رازهایی‌ست از اهالی خانه که پنهان هست و زبانی برای بیانشان نیست.

پس از تماشای فیلم، این پرسش مطرح می‌شود که واقعا دلیل توقیف فیلم چه بوده و چرا باید چنین اثری که تلاش پشتش بوده این‌گونه تلف شود؟

 فضای کم‌حرف خانه، گفتگوهایی که یا شکل نجوا دارند و در واقع به اندازه واضح نیستند و یا به داد و فریاد می‌رسد و آرامش یک گفتگو و تبادل ندارد و حالتی از تک‎‌گوییِ خشمگینانه را به ذهن می‌آورد. در واقع تمهیداتی که برای آن خانه در نظر گرفته شده، تا حد زیادی دقیق است و البته متناسب با رابطه‌ای که نیست، خانه‌ای که هیچ‌گاه گرم نشده. تنها لبخندها و گرمی موجود در آن فضا مربوط به دخترکی‌ست که فاجعه هم درباره او اتفاق می‌افتد و اتفاقا تاکید بر وجود گرم او قرار است سازنده یک تضاد تراژیک باشد؛ همان که گرما می‌دهد و الهام‌بخش است در نهایت زوال‌پذیر است و از دست‌رفتنی‌ست. جوری تاکید بر انگاره‌های فلسفی که زیبایی را تمام‌شدنی می‌دانند.

در خانه افرا و گلی حتی رنگ‌ها هم عمدتا سرد و خاکستری هستند، فضای آشپزخانه که معمولا موتور محرک روابط خانه‌های ایرانی‌ست، لخت و خلوت و غیرقابل انعطاف است. از ظرافت زنانه و از یک شوق زناشویی در آن خبری نیست و حتی میزی که روی آن غذا می‌خورند هم که کنار پنجره قرار گرفته، زیاده از حد خلوت و دلمرده است. انگار وجود آن پنجره در کنار میز قرار است فرصتی برای تزریق سردی جغرافیای محیط داستان باشد. این‌ها همه نمونه‌هایی‌ست که نشان می‌دهد مختصات فضا مهندسی شده است.

جاده برفی، جنگل که اصلا ماهیت غیرقابل‌کشف دارد و آن تو در تویی‌اش حتی الهام‌بخش فیلم‌های بسیاری در ژانر وحشت هم هست و حتی در سریال محبوب این روزها (دارک) هم از این فضا به خوبی استفاده شده، در «خرس» هم کارکرد دراماتیک دارد و به خدمت داستان در می‌آید. رازآلودگی فضای جنگل در واقع باز هم استعاره‌ای از رازهای پنهان مردمان یک شهر کوچک است و در این داستان در نهایت منجر به یک تراژدی می‌شود. موتورِ نورالدین و آن کارگاه نجاری که هر دو به نوعی تاکید بر تنهایی و بی‌پناهی او دارند هم از جمله تمهیدات درست اجرایی کار است. حتی نوع پوشش کاراکترها هم در جهت تقویت مضمون عمل می‌کند اما پیش از همه این‌ها و روی کاغذ برای «خرس» چه اتفاقی افتاده؟ از این جا به بعد درباره فیلمنامه حرف می‌زنم، اجرای «خرس» که در استاندارد سینمای ایران قابل قبول است، اما فیلمنامه شاید باید بهتر این‌ها می‌شد.

در «خرسِ» معصومی، اجرا جلوتر از فیلمنامه قرار دارد. گرچه طرح داستان جذاب است و شروع و پایان قدرتمندی دارد؛ اما «جذابیت» در آن کم است

از «گلی» شروع می‌کنم و از شخصیت‌پردازی در واقع، چون ظاهرا این داستان ماهیت واقعی داشته، دقیقا نمی‌دانیم چقدر این کاراکترها شبیه مابه‌ازای واقعی‌شان هستند، اما هر چه که هست شخصیت «گلی» باورپذیر درنیامده. در واقع میزان انفعال و سردرگمی‌اش او را یک کاراکتر نمونه‌ای نرمال نشان نمی‌دهد. البته لزومی ندارد که او نرمال باشد، اصلا خلاهایی که او به واسطه اتفاقات زندگی‌اش دارد می‌تواند توجیه شخصیت مردد و منفعلش باشد اما اصرار او بر حرف نزدن، در بیان نکردن، حتی منطقی هم نیست و همین دلیلی بر باورپذیر نبودنش می‌شود. گرچه که یکی از معدود نقاط ضعف اجرا همین بازی مریلا زارعی هم هست، این جنس درونگرایی را شاید لیلا حاتمی بهتر از دیگران در سینمای ایران اجرا می‌کند. در هر صورت آن چه که از «گلی» در ذهن می‌ماند نه غم فقدان یک عشق از دست رفته است و نه چهره‌ای از یک مظلومِ به فنا رفته. او پس از تماشای فیلم در ذهن نمی‌ماند و حتی سهم افرا هم بیشتر از اوست. طراحی شخصیت «گلی» شاید ایراداتی دارد که این همه مایه تراژیک درباره او تبدیل به یک انفعال و حتی شاید کودن‌مآبی می‌شود. آخر او چگونه زنی‌ست که پس از گذر این همه تجربیات عجیب، حتی توان مدیریت فرزندانش را هم ندارد، چرا غریزه‌اش انقدر منگ و منکوب‌شده است؟

وقتی یک ضلع از سه رکن اصلی مثلث داستان، لنگ می‌زند، پایه‌های درام شل خواهد شد و بعد از آن اصلا درگیری پیدا و پنهان افرا و نورالدین بر سرِ «گلی» فاقد مایه‌های روانی کافی برای توجیه و ایجاد جذابیت برای تماشاچی می‌شود. شاید البته «فاقد» کمی‌ بی‌رحمانه باشد برای توصیف این وضعیت اما حداقل انگیزه‌های مخاطب برای دنبال کردن داستان کمی کمرنگ می‌شود.

در نظر داشته باشیم در داستانی چنین محتوم و غمبار، نقش خرده‌روایت‌ها نظیر رفقای افرا می‌توانست خیلی کلیدی و تاثیرگذار باشد. آن‌ها می‌توانستند پاساژ داستان باشند و خط روایی اصلی ماجرا را تقویت کنند و البته در شخصیت‌پردازی آدم‌های کلیدی تاثیر داشته باشند، اما عملا آن روحانی رفیق نورالدین و رفقای افرا، کارکرد روایی خاصی ندارند و صرفا هستند که باشند.

 پردازش بسیاری از کاراکترهای به یادماندنی سینما نه لزوما در مونولوگ‌ها و یا کلوزآپ‌ها، بلکه در شکل مواجهه‌ با دیگران و ایجاد موقعیت‌های افشاگر اتفاق افتاده، «خرس» این‌ها را ظاهرا از روی کاغذ نداشته و طبیعتا در اجرا هم ندارد. احتمالا باید این طور نتیجه‌گیری کنیم که در «خرسِ» معصومی، اجرا جلوتر از فیلمنامه قرار دارد. گرچه طرح داستان جذاب است و شروع و پایان قدرتمندی دارد، اما این داستان کمی «جذابیت» کم دارد. نکته پایانی این که پس از تماشای فیلم، این پرسش می‌ماند که واقعا دلیل توقیف فیلم چه بوده؟ چرا باید چنین اثری که تلاش پشتش بوده این‌گونه تلف شود؟