گرده‌افشانی در صحنه نمایش

گول ظاهر معمولی‌اش را نخورید؛ او واقعا یک موجود غیرمعمولی است، مادرش که داشته از پله پایین می‌آمده، او متولد شده و با سر خورده به زمین و خونش پاشیده به همه جا. پدرش مقداری از این خون را که از سرش فوران می‌کرده، در شیشه‌ای ریخته و نگه داشته. پدر، معلم تاریخ است، پدر می‌خواهد پسر بداند و به‌خاطر بسپارد که «تاریخ تمدن» را چه کسی نوشته است. «تاریخ» آن خط ممتدی است که پدران شیفته قدم زدن روی آن هستند. کیفیت تاریخ تکرار شوندگی است و «پدران» این تکرار را دوست می‌دارند، زیرا خودشان، تبارشان و خون‌شان در آن به جریانی مداوم بدل می‌شود نه جای این دختر با آن چشم‌ها، نه جای تمام زنان بارداری که دقیقا به دلیل بارداری‌شان، ناگهان آن‌همه زیبا و نازنین می‌شوند، در «تاریخ» نیست. آن‌ها دمی در را باز می‌کنند، سرکی می‌کشند و زود می‌فهمند که اشتباه کرده‌اند و در را دوباره می‌بندند: بگذار زمان در بند و بست خطی خودش بماند

آذر فخری، روزنامه نگار

نمایش: مثل شلوار جین آبی

 نویسنده و کارگردان: احسان گودرزی

پرده اول:

«مثل شلوار جین آبی»، نمایشی است با یک بازیگر و در واقع کاراکتر محور، بی‌هیچ دکوری. بازیگر با همان لباسی در صحنه حاضر شده، که ممکن است در هر جای دیگری حاضر شود. یک آدم به ظاهر معمولی که خودش تاکید می‌کند اصلا معمولی نیست و در طول نمایش، این غیرمعمولی بودن، به اثبات می‌رسد. پس مثل ما که بنا به‌عنوان نمایش، منتظر شخصیتی با شلوار جین آبی بودیم، نباید گول عنوان نمایش و ظاهر کاراکتر را خورد. او غیرمعمولی است و شما را به دنیای غیرمعمولی خود می‌کشاند و تا سرحد جنون، دچار سرگیجه‌تان می‌کند.

نمایشی در یک پرده، که با مونولوگ‌های در نگاه اول پریشان و بی‌ربط بازیگر، می‌تواند و باید تا حدودی خسته کننده باشد، اما چنین نیست. از دو سه جمله اول به بعد، کاملا محو این پریشان و تک‌گویی می‌شوید؛ پسر در پدر، پسر در مادر، پسر در همسر، پسر در دختر، پسر در خرگوش، پسر در تاریخ، پسر در بیمارستان و... پسر در آشوبی که زندگی ‌اش را به تاراج می‌برد.

«شما یه خانم ندیدید از این‌جا رد شه؟ گفت چرا یه نفر بود، بردنش تو آی.سی.یو. گفتم نه بابا سالم بود، خیلی سالم بود، قدش یک متر و 69 سانت، وزن دقیقا 60 کیلو، یه روپوش سبز، شلوار جین آبی، کفش کتونی سفید با یه مقنعه سیاه، موهاش یه نمه بلوند، بینی قلمی، لبش عالی، ناخن لاک‌خورده دورنگ، عطرش بیهوش می‌کنه...

گفت نوک زبونمه، یه نشونی دیگه بده

گفتم تو چه‎قدر گاوی، چشاش... قهوه‌ای درشته...

یهو خشکش زد، خشکش زد، بلند شد هلم داد اونور دوید رفت...»

این خلجان ذهنی، نه نمایش را آغاز می‎کند و نه ادامه می‎دهد و نه نقشی در پایان آن دارد؛ این تک‎گویی، تمامی نمایش است. در پس و پیش این تک‌گویی، هر چه گفته می‌شود و حتی گفته نمی‎شود، در توضیح بیشتر است، برای کمک به تصویرسازی است؛ تصورکردن... نه تصور ماجرای یک تصادف در خیابان، بلکه تصور آن چیزی است که دارد در ذهن «پسر» که خونش در شیشه شده است و«ویل» را نمی‎شناسد، می‎گذرد.

پرده دوم:

گول ظاهر معمولی‌اش را نخورید؛ او واقعا یک موجود غیرمعمولی است، مادرش که داشته از پله پایین می‌آمده، او متولد شده و با سر خورده به زمین و خونش پاشیده به همه جا. پدرش مقداری از این خون را که از سرش فوران می‌کرده، در شیشه‌ای ریخته و نگه داشته. پدر، معلم تاریخ است، پدر می‌خواهد پسر بداند و به‌خاطر بسپارد که «تاریخ تمدن» را چه کسی نوشته است، اما پسر تقریبا هرگز نمی‌تواند به‌خاطر بیاورد و از کلاس پدر اخراج می‌شود.  

«پدر» و «تاریخ» همزاد و همراه ازلی-ابدی همدیگرند. این پدران هستند که به تاریخ و تبار و خون، اهمیت می‌دهند و می‌خواهند این میراث را برای پاسداری، به پسران خود بسپارند، حتی اگر این پاسداشت، به قیمت خون آن‌ها باشد، مهم نیست. «تاریخ» آن خط ممتدی است که پدران شیفته قدم زدن روی آن هستند. کیفیت تاریخ تکرار شوندگی است و «پدران» این تکرار را دوست می‌دارند، زیرا خودشان، تبارشان و خون‌شان در آن به جریانی مداوم بدل می‌شود.

اگر پدر مبتلا به آلزایمر است و مادر، آن زن بارداری است که بازیگوشانه، به خود و نوازادش، فرصت رسیدن به بیمارستان را نمی‌دهد،اگر زن، چشمانی دارد که می‌شود با آن‌ها و فقط با آن‌ها ازدواج کرد، اگر دخترک، عاشق خرگوش‌های کنار خیابان شده است، اگر وانت، پراید را له کرده است و پری روی آسفالت خیابان پخش شده است... همه این‌ها و تمام اگر-بودهای دیگر، در سر پسر می‌چرخند و می‌چرخند و با هم و هم‌زمان حرف می‌زنند و حرف‌های‌شان را تکرار می‌کنند و از این تکرار خسته نمی‌شوند، زیرا تاریخ تمدن را «ویل» نوشته است... آری! بالاخره پسر نام نویسنده تاریخ تمدن را به خاطر سپرده است، چرا که به پایش خون داده است.

پرده سوم:

«چشاش منو می‌برد به چند سال پیش، اووووه به اون دوره‌ای که دانشجو بودم، به همون روزی که تو آزمایشگاه بیمارستان نشسته بودم، وسط زر زرای استاد یه دفعه یه دختر درو باز کرد اومد تو، تا چشاشو دیدم بلند گفتم برپا!

بعد این دختره دید اشتباه اومده یه ببخشید گفت در و زد بهم رفت بیرون. منو میگی پریدم بیرون، این راهرو نبود اون راهرو نبود انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.»

بازیگر دارد با خودش حرف می‌زند؟ با تماشاگر حرف می‌زند؟ شاید دارد با تماشاگر حرف می‌زند چون وقتی صحنه روشن می‌شود، او، بازیگر، به تک تک چهره‌های تماشاگران، با دقت نگاه می‌کند. در نگاه‌شان زل می‌زند.

اما نه! او نه با خودش حرف می‌زند و نه با تماشاگر، او اصلا حرف نمی‌زند. هم او و هم تماشاگر در این دقایق میان دو تاریکی، فقط می‌شنوند و شنیده می‌شوند.

این‌جاست که به‌خاطر می‌آوریم، آن‌هایی که مرده‌اند و حتی آن‌هایی که زنده‌اند، چنان در ذهن ما رسوخ کرده‌اند که مدام در سرمان پرسه می‌زنند و حرافی می‌کنند. با خاطره‌ها، خواست‌ها، بازخواست‌ها، قضاوت‌ها و حسرت‌های مردگان و زندگان خود می‌اندیشیم. و دقیقا به همین دلیل است که پدر، اگر به‌خاطر آلزایمر همه‌چیز را فراموش کرده، تاریخ را فراموش نکرده، او یقین دارد که در حمله مغول به ایران خانواده‌اش یا حداقل زنش را از دست داده است. اما چرا خودش را از دست نداده است؟ زیرا تاریخ باید نوشته شود و نویسنده تاریخ نه مردان که «پدران» هستند. اوج مونولوگ گودرزی در چنین تک جمله‌هایی اتفاق می‌افتد. این‌که پدر را از بس فریاد می‌زند، می‌برند وسط استادیوم رها می‌کنند؛ استادیومی که در آن هرگز تیم فوتبال ایران برابر تیم مغولستان، بازی نکرده است. یک استادیوم، یک نفر، هزاران فریاد که از اعماق تاریخ می‌آید و پسرانی نشسته در جایگاه تماشاچیان که یا هورای آفرین می‌کشند یا هوی نفرین! همه داستان آدمی با تاریخ همین است؛ عرصه‌ها تغییر می‌کنند، اما ماجراها هرگز و قهرمان‌ها ... هرگزتر!

همین جا مکث کنیم: «اووووه به اون دوره‌ای که دانشجو بودم»، این تاریخ است، حضوری ناگهانی و تعیین کننده که در گذشته رخ داده، آینده‌ای را تغییر داده که آینده هم اکنون به همان گذشته پیوسته است. گذشته، آن انباری نم‌دار و پر از تار عنکبوتی است که ما، بی‎آن که حتی یک بار سری به آن بزنیم یا حتی سر برگردانیم، داشته‌ها و نداشته‌های‌مان را، به دردبخورها و به دردنخورهای‌مان را توی آن پرت می‌کنیم. اما هیچ‌کدام از آن‌هایی که پرتاب می‌کنیم با وجود پنهان شدن شیئیت‌شان در آن انباری، از محفظه ذهنی ما، خارج نمی‌شوند؛ آن‌جا می‌مانند، رشد می‌کنند، تکثیر و لاجرم تکرار می‌شوند.

راستی در درون شما، چند نفر زندگی می‌کنند؟

در سر شما، چند نفر حرف می‌زنند؟

پرده چهارم:

« دختره دید اشتباه اومده یه ببخشید گفت در و زد بهم رفت بیرون... چشاش خیلی آشنا بود، چشاش معصوم بود، آدم دلش می‌خواست با خود چشاش ازدواج کنه»

کاراکتر تک گوی ما می ‌گوید: این عشق نبود، بلانسبت، نسل‌کشی بود! نسل‌کشی... تاریخ... پدر... پدری که وقتی می‎خواهند دفنش کنند، چنان سرد است که انگار الان از فریزر درش آورده‌اند؛ این تاریخ است، تاریخی که نمی‌گذارد دختری که با چشمانش، گرده عشق می‌افشاند، وارد کلاس شود زیرا احساس می‌کند، اشتباه آمده است. نه جای این دختر با آن چشم‌ها، نه جای تمام زنان بارداری که دقیقا به دلیل بارداری‌شان، ناگهان آن‌همه زیبا و نازنین می‌شوند، در تاریخ نیست. آن‌ها دمی در را باز می‌کنند، سرکی می‌کشند و زود می‌فهمند که اشتباه کرده‌اند و در را دوباره می‌بندند: بگذار زمان در بند و بست خطی خودش بماند.

وقتی «زنی» هست، تاریخ غایب می‌شود، نیست می‌شود: « خیلی وقتا لزومی نداره چراغ سبز عوض کنی، چون همه  دنیات کنار دستته ...وای می‌ایستی و فکرمی‌کنی ... فکرمی‌کنی و نگاه می‌کنی به تمام چیزهایی که برای انسان بودن لازمه، اما فراموش می‌کنی»

پرده آخر:

«تلاش کن گریه کنی...»

«تلاش» برای گریستن، کاری است مردانه، در حالی که به آنی گریستن، به آنی سیل اشک جاری کردن، کاری است زنانه... تلاش درست در مسیر تاریخ اتفاق می‌افتد و سیلان اشک در حاشیه‌های آن، جایی که مادرها، بر گور پسرها اشک می‌ریزند و از خط تاریخ خارج می‌شوند و از یاد می‌روند.