مرتضی مردیها

از روزگار نوجوانی، وقتی به‌تازگی با این صدای آسمانی انس گرفته بودم و معنای لذّت اعلای موسیقایی با آن در ذهن‌ و حسّم شکل می‌گرفت، تا همیشه و هنوز، می‌گفته‌ام اگر -چنان‌که گاه از این رؤیاها می‌سازیم- ثروتی بیکرانم نصیب می‌شد، از دو تن از هنرمندان این زمانه تندیس‌های بزرگ طلا می‌ساختم، و فراز دروازۀ اصلی شهر نصب می‌کردم. یکی از آن دو، خسرو و بلکه خداوندگار آواز ایران بود. نیز گاهی که آرزوهای از جنس حسرت در ذهن این قطرۀ محال‌اندیش دور برمی‌داشت، فکر می‌کردم چه می‌شد اگر می‌توانستم در خلوت کوهستانی یا برهوت کویری، با چنان صدایی تحریری سر دهم، از آن نوع و نمونه که همگان شنیده و مست شده‌ایم، و بر بال این خیال تا کجاها که نمی‌رفتم!

نیز بسا در تخیّل بازیگوش خود صحنه‌ای می‌پرداخته‌ام که حافظ است که به سوی باغ رکن‌آباد می‌رود و گلگشت مصلّی، یا هم سعدی به طرف دامن صحرا و تماشای بهار، که ناگاه از دوردستان سروده‌های خود را با چنین صدایی می‌شنوند، چنان‌که در بیداد یا دستان، و از تصوّر شگفتی و شعف بی‌حساب آنان غرق شور می‌شدم. گاه حتّی گمان می‌برده‌ام هنگام اوجگیری این صدا، لابد اهالی آسمان هم دست از کار روزمرّه خود می‌کشند و‌ گوش می‌کنند، شاید به یمن آن، بر برخی گناهان زمین و زمان، خطّ قرمز کشند.

اینها را که پلّه‌ای است از خود حقیقت هم بالاتر، گفتم تا بگویم چه دارید می‌کنید با استاد! بگذارید برود! بگذارید آرام شود! نگذارید احتشام او بیش از این خدشه خورَد! احتمال بازگشت از چنین مرحله‌ای صفر مطلق است.‌

با این‌سو کشان آن‌سو‌کشان او از خانه به مریضخانه، حالی که نه سخنی می‌گوید و نه حواسی از او یاری می‌کند، با نشر این‌دست اخبار از احوال او دنبال چه‌ایم؟ در حالی‌که همه می‌دانیم خبر حقیقی این است که استاد مدّتی است از میان ما رفته است، -حتّی اگر نوار مغز و قلب چیزی دیگر نشان دهد.

ارج زندگی به معنای پزشکی آن نیست؛ به مانیتورهایی نه، که ته‌ماندۀ تظاهرات الکترون‌ها در سلسلۀ اعصاب یا سرگشتگی نفس‌زنان گلبول‌های سرخ در رگ‌ها را حکایت می‌کنند؛ به هوش و حواس و برق نگاه و اخم و تبسّم و برقراری ارتباط و حس و حال است؛ که مدّت‌هاست همچون سبزی و تری از پهلوی این شجرۀ طوبا رخت بسته است.

به پاس آن‌همه خوبی که داشته و آن‌همه لذّت که برده‌ایم و آن‌همه شکوه که نصیب آواز و آوازۀ ایران داشته است، کاش می‌شد به پایان این کالبد‌بازی رضا دهیم.

کاش فرشته‌ای از آسمان، یا هم زمین، می‌آمد و نه با اشک و آه که با تبسّمی پرمعنا، این لوله‌ها و سیم‌ها را قطع می‌فرمود. تا در یک ضیافت بزرگ این مرگ باشکوه را با چنگ و نی جشن بگیریم و به‌جای آه و اسف و عجز و لابه از رفتن او، که هم بی‌فایده است هم ناموجه، آن‌همه داشتنِ او را سپاسگزار بخت خود باشیم.