احسان زیورعالم

اگر تاریخ ادبیات نمایشی ایران را به شکل اجمالی مرور کنیم و چندان وارد جزییاتش نشویم، یک تصویر کلی به ما ارائه داده می‌شود و آن سرعت گرفتن انتزاعی شدن متون و گریز از داستان‌گویی یا حداقل روایت‌های ساده است. هر چه از دهه 60 فاصله گرفته می‌شود به سوی 90 نود سوق می‌یابیم، با تکیه بر چند جریان از جمله جریان‌های تجربه‌گرای ضدمتن یا جریان‌‌های عرفان‌زده مستغرق در متن، نوعی شاعرانگی آغشته به انتزاع متون نمایشی را دربرمی‌گیرد. هر چند این متون به لحاظ خوانش جذاب‌اند و نوعی نگاه رومانتیک را ترویج می‌کنند؛ اما موجب زوال رویه دراماتیک در متن و ایجاد تکلف در نوشتار شدند. تکلف‌گرایی برخلاف رویه سهل ممتنع، مخاطب‌گریز است و این مهم اجتناب‌ناپذیر است. تکلف ایجاد مرزهای سخت میان مخاطب می‌کند. نمایش «جان و جو» که اسمش به فارسی کمی غلط‌انداز است، نمایشنامه ساده‌ای است از آگوتا کریستف درباره دو شخصیت به نام جان و جو. به همین سادگی. آنان وارد یک کافه می‌شوند و بر حسب رابطه خود، به یک تعارف دچار می‌شوند که با فقرشان همخوانی ندارد؛ اما همین تعارف و جدال منجر به تغییر در روابطشان می‌شود. تغییری که بسیار ساده است. هیچ کنایه و تعریضی ندارد. هیچ ابهامی ندارد. هیچ چیزی برای رکب زدن به مخاطب ندارد. کریستوف مجاری‌الاصل را یکی از چهره‌های شاخص ادبیات موج نو زبان فرانسوی می‌دانند. او به عنوان یک چهره شاخص در ادبیات قرن بیستم رمان نوشت، شعر سرود و هر از گاهی نمایشنامه نوشت. کریستوف در داستان‌هایش تجربه شخصیش از جنگ، دیکتاتوری، دهشت و مهاجرت را با پیچش‌های روانشناختی و نوعی شاعرانگی در هم می‌تند تا تجربه زندگی سختش را بازنمایی کند. از همین رو بخش مهمی از آثارش روایتی از جنگ و درد است. رمان‌هایی که جدی و غم‌افزا به حساب می‌آیند.  زبان شاعر حاوی استعاره‌ای است از جهانی که او را محبوس کرده بدون آنکه نامی از جهان و زندگی و زندان به زبان آورد. اما در «جان و جو» همه چیز متفاوت است. کریستوف تئاتر را با شعر یکی ندانسته است. تئاتر، تئاتر است. شاید حتی تئاتر چندان ادبیات نیست؛ بلکه یک هیبت مستقل است. کریستوف نویسنده صریحی است و در نمایشنامه‌نویسی صریح‌تر هم می‌شود. او تصویری ساده و بدون پیرایه از جهان دو شخصیت فقیر را ارائه می‌دهد. به آنان ملاحتی رفتاری می‌دهد. زبانشان را بر سیاق طبقه اجتماعی ساده می‌گیرد و در کلامشان نه شاعرانگی قرار می‌دهد و نه فرازمینیشان می‌کند. در نمونه‌های وطنی مرد روستایی بسان بایزید بسطامی سخن می‌گوید و زن فقیر فراتر از زبان آگوتا کریستوف‌ها دادخواهی می‌کند. همه چیز در یک اغراق فرو می‌رود. همه چیز به یک زبان‌بازی سوق می‌یابد و در نهایت داستانی روایت نمی‌شود و با مونولوگ‌های مطول اشک و آه از نهاد مخاطب درآورده می‌شود. نمایش «جان و جو» به کارگردانی محمدرضا چرختاب می‌تواند تصویری جذاب از این سادگی را ارائه دهد. دیالوگ‌های ساده؛ اما موقعیتی جذاب هر چند عمومی. اینکه شما ناگهان از یک موقعیت برابر به موقعیتی نابرابر با دوستان برسید. چه می‌کنید؟ کریستوف در یک کمدی ساده این را بیان می‌کند. شاید اگر یک نویسنده ایرانی هم‌اکنون این داستان ساده را روایت کند، تصویری اغراق‌شده و مملو از استعاره‌ها و کنایات و حتی شاید تکه‌پرانی‌های شبه‌سیاسی رایج. شاید از همین رو باشد که اجرای محمدرضا چرختاب از سادگی متن به سوی انتزاع در اجرا پیش می‌رود. میز و صندلی‌ها مرتفع - که البته روشن است کنایه از تفاوت طبقاتی جان و جو و کافه محبوبشان است - یا آدم‌هایی با قدهای فراواقعی - که دلالت بر طبقه فراتر از طبقه جان و جو دارند - هر چند کمی تصویر را سوررئال کرده است؛ اما اغراقش با متن کریستوف هم‌خوانی ندارد. متن کریستوف ساده‌تر از این حرف‌هاست. دو صندلی و یک میز می‌خواهد که پشتش به ساده‌ترین آدم‌ها حرف بزنند. اما در عوض نمایش آن قدر به سمت فضاسازی عجیب و غریب می‌رود که ریتمش کند می‌شود و کمدیش ضعیف. بازی بازیگران هر چند در ساحت گروتسک‌وار نمایش دیدنی است؛ اما از ساحت کمدی متن دور می‌شود. حالا باز می‌پرسم چرا ما نمی‌توانیم ساده باشیم؟ آیا به روحیه ایرانی بودنمان بازمی‌گردد که می‌خواهیم هر چیزی را پیچیده ببینیم؟ آیا واقعاً ما ایرانی‌ها همه چیز را پیچیده می‌بینیم؟ آیا اصلاً‌ ما میان سادگی و پیچیدگی تمایزی قائل می‌شویم؟ برایم پاسخ به پرسش‌های فوق کمی سخت است؛ چون می‌تواند در ادبیات اجتماعی ایران بدل به چیز دیگری شود؛ اما با توجه به متونی که پیشتر بدان اشاره شد گفت ما در نوشتار از سادگی دوری می‌جوییم. ما از صراحت در نمایش‌ها فاصله می‌گیریم. ما تمایلی به بیان چیزهای ساده زندگی نداریم. می‌خواهیم هر چیزی را با پیچیده کردن بدل به امری منحصر به فرد کنیم. دریغ از اینکه چیزهای ساده هم می‌توانند منحصر به فرد شوند. همین فقدان درک موجب می‌شود یک متن ساده را در اجرا پیچیده کنیم. شخصاً نمایش را به شکل ساده‌اش در ذهنم مرور می‌کنم. بیشتر لبخند می‌زنم به بازی خوب حمید رحیمی و محمدرضا چرختاب که در شلوغی صحنه گم می‌شود. در فاصله‌هایی که میان دیالوگ‌هایشان می‌افتد.