احسان زیورعالم

چندی پیش در تماشاخانه ایرانشهر، علیرضا آرا براساس متنی از مهرداد کوروش‌نیا نمایش «سوختن» را روی صحنه می‌برد. دیدن این نمایش که مملو از گنگی‌های محتوایی و در نتیجه ضعف شدید اجرایی بود، این پرسش‌ها را به ذهن متبادر می‌کند که چرا در تئاتر امروز ایران این چنین الهیات مسیحی طرفدار دارد؟ اساساً در الهیات مسیحی چه چیزی است که مخاطب ایرانی می‌تواند دریافت کند و آن را به عنوان یک پیام رسمی با خود از سالن بیرون برد؟ مخاطب ایرانی چه داده پیشینی از این الهیات دارد که بتواند درک و خوانش درستی از این تصویر دراماتیک داشته باشد؟

برای یافتن پرسش کمی در همین نمایش «سوختن» غور کنیم. نمایش داستان یک کشیش جوان است که دلباخته دختری زیبا می‌شود که قصد دارد خود را وقف کلیسا کند. دختر مدعی است تجلی از مسیح را دیده است و این شهود او را به سمتی می‌برد تا بخشی از فرایند راهبگی شود؛ اما او که طبابت می‌شناسد و مردم را درمان می‌کند، به جرم شفا دادن متهم به ساحرگی می‌شود و اسقف از کشیش جوان می‌خواهد علیه معشوق شهادت دهد،‌ شهادتی که منجر به مرگ دختر می‌شود. این خلاصه کوتاه برآمده از رمان «مفتش و راهبه» نوشته کالین فالکنر است. کتاب را که می‌گشایید در همان ابتدای امر با هجومی از نگرش‌های مسیحایی از مفاهیمی چون آفرینش، گناه و هبوط مواجه می‌شوید. در همان امر نقش آگوستین قدیس پررنگ می‌شود. برای آنان‌که الهیات مسیحیت را دنبال می‌کند، آگوستین نقش پررنگی پیدا می‌کند. او کسی است که با دخیل کردن فلسفه افلاطونی با دین،‌ رویکرد تازه‌ای در دل مسیحیت پدید می‌آورد.

حالا به نمایش بازگردیم. آگوستین کجای این نمایش است؟ هیچ جای آن نیست. چرا؟ چون سازندگانش نمی‌دانند چه نسبتی میان نگاه آگوستین به آفرینش و زن و روایت فالکنر وجود دارد. نتیجه چنین رویکردی نسبت به وضعیت دم‌دستی به یک الهیات دوهزار ساله است. محصول ندانستن سازندگان بدل به انتقال ناقص داده‌های یک رمان می‌شود. یک اقتباس دم‌دستی برای رسیدن به یک روایت صرف. یک بازنمایی از وضعیت مذهبی و نشان دادن آنکه چرا دستگاه دینی برای بقای خود رویکرد سلبی دارد تا جایی که مسأله انسانی چون عشق نادیده گرفته می‌شود. این نادیده گرفتن هم محصول آگاهی است. حالا باز باید برگشت و دید چرا باید نویسنده و کارگردانی در زمینی بازی کند که آگاهی نسبی از آن ندارد؟ چرا به صرف داشتن یک رمان دستمایه دینی برای اثر خود آفرید؟

با نگاهی به تاریخ هم می‌توان دید که چگونه رمان‌ها دستمایه چنین آثاری بوده‌اند. «دیر راهبان» به عنوان اولین اثر این جریان هم برآمده از رمانی به همین نام از فرایرا دو کاسترو است. آنجا هم مسأله تضادها میان نگاه انسانی و سیاسی در دستگاه دین است، بدون آنکه الهیات مسیحی مستتر در رمان دیده شود. اثر شورانگیز دیگر «کالون و قیام کاستلیون» نوشته حمیدرضا نعیمی و به کارگردانی آرش دادگر است. نمایش مذکور هر چند از آثار دیگر پیشتر است و تلاش می‌شود عناصر فلسفی کالونیسم موجود در کتاب تسوآیک بازنمایی شود؛ اما مشکل زمانی رخ می‌دهد که حجم داده‌ها چنان زیاد می‌شود که انباشت آن مخاطب را غرق می‌کند. مخاطب می‌ماند که با این همه اطلاعات چه کند؛ آن هم اطلاعاتی که برای نخستین بار با آن مواجه می‌شود. بی‌گمان قیام کالون و اصلاح دینی او برای مخاطب ایرانی هیچ اهمیتی ندارد؛ مگر آنکه آن را بدیل یک رویداد داخلی بدانیم.

«سوختن» هم مستثنی از این وضعیت نیست. وضعیتی که در آن نسبت اثر با جامعه مبهم است، مگر اینکه آن را بدیل بدانیم. بیاییم به نوعی دیگر نمایش را بررسی کنیم. یک زن در مقابل دستگاه دینی قرار گرفته است، زن با اینکه به این دستگاه احساس نزدیکی می‌کند؛ اما خطرناک است. او چیزی می‌بیند که دستگاه نمی‌بیند. او دیگر نباید باشد و برای این مهم باید انسانیت را کنار گذاشت. این قرار است بدیل باشد، بدیلی احتمالی بر چیزی در کشور، جایی که هنرمند احساس می‌کند دستگاه دینی قابلیت نقدشدن را داراست؛ اما از بیان مستقیم آن هراس دارد.

به تصویر کشیدن روحانیت بر صحنه تئاتر همواره می‌توانسته محل مناقشه باشد؛ اما این امکان هیچ وقت عملی نشده است تا مناقشه‌ای بیافریند. به عبارتی هیچگاه هنرمند تئاتر به خودش چنین جسارتی نداده تا روحانیت را دراماتیک کند. همه چیز به ترس از مناقشه بازمی‌گردد. به ترس از خوانش‌های ضمنی از اثر و تعمیم یافتنش به کلیت یک جامعه. شاید همه چیز به پس از فیلم «مارمولک» بازمی‌گردد که با به تصویر کشیدن لباس روحانیت، مناقشاتی به پا کرد؛ اما تابو روحانی در قاب سینما را شکست. این تابو در تئاتر شکسته نشد، با اینکه رابطه تئاتر با رویکرد روحانیت، یعنی رابطه مستقیم میان مخاطب و محتوا، بسیار نزدیک‌تر از سینماست؛ اما کماکان یک فاصله میان این دو مقوله وجود داشته است.

ترس از تلقی توهین‌آمیز از بازنمایی روحانیت در تمامی این سال‌ها به یک مهم منجر شده است و آن هم بازنمایی الهیات مسیحی است. کافی است در همین چند سال به آثار متعدد روی صحنه با موضوع دستگاه دینی نگاه کنیم. از «دیر راهبان» فرهاد مهندس‌پور تا «سوختن» علیرضا آرا، می‌توان عناوین بسیاری از نمایش‌ها را نام برد که محتوای اثرشان به چالش کشیدن دستگاه دینی با دستمایه قرار دادن محتوای دینی است. این مهم در شرایطی که نمی‌تواند به ساحت روحانیت وطنی نزدیک شود، در زمین الهیات مسیحی بازی می‌کند. هر چند آنچه در «سوختن» رخ می‌دهد پیشتر شخصیتی چون رضا میرکریمی در «زیر نور ماه» و همایون اسعدیان در «طلا و مس» یا بهروز شعیبی در «پرده‌نشین» بدان پرداخته‌اند. هر سه فیلم به نقد دستگاه دینی در قالب مدرسه دینی می‌پردازند. به یاد داشته باشیم در اینجا نقد به معنی اعتراض نیست؛ بلکه خوانش‌پذیر کردن شرایط است. همان چیزی که تسوآیک یا فالکنر در رمان‌هایشان ممکن کرده‌اند.

تئاتر همواره از این مسأله گریخته است. نمی‌تواند روحانیت شیعی را روی صحنه بازنمایی کند و ورودش به الهیات اسلامی را برابر با بدخوانی می‌داند. بدخوانی الهیات مسیحی کسی را خشمگین نمی‌کند. نتیجه چنین کاری تولید ضعیف از چیزهای بی‌اهمیت می‌شود. تنها نمایش برای کسی قابل درک است که فهمی از ماجرا داشته باشد. اینکه چرا عشق دختر به کشیش فراتر از عشق کشیش به دختر است. نتیجه این بدخوانی در اجرا هم پدیدار می‌شود. از بازی‌هایی که بیشتر به هجو وضعیت می‌مانند تا میزانسن‌هایی که به هیچ در خدمت مفهوم نیست. همه چیز با قول معروف باسمه‌ای است. همان تصویری که ما از کشیش‌ها داریم. همه آثاری که از آنها نام بردیم به همین درد کلیشه‌ای بودن دچارند. در عوض کافی است الهیات مسیحی را در قالب آثار کارگردانان مسیحی بنگریم. در حال و هوای نمایش «سوختن» می‌توان فیلم «آیدا» ساخته پاوو پاولیکوفسکی را مثال زنیم، جایی که نقد الهیات مسیحی منجر به تبلور دینی می‌شود. نتیجه چنین وضعیتی تقلیل‌گرایی است که نه به نفع تئاتر ایران است و نه به نفع مخاطب. هنرمند با سالن خالی مواجه می‌شود و مخاطب با نوعی جهالت. او هم با همان بدخوانی سالن را ترک می‌کند. بدخوانی که به بغل‌دستیش می‌گوید «فهمیدی اینجا کی رو زد؟» با خوانش نکردن می‌توان حداقل از بدخوانی جلوگیری کرد. جهان درام وسیع‌تر از اینهاست.

اگر به همین نمایش «سوختن» بازگردیم می‌توان دید چگونه بدخوانی متون مسیحی موجب ضعف ساختاری می‌شود. بازیگران نمایش بدون هر آگاهی بازی می‌کنند. آنان تصویری کلیشه‌ای از مسیحیت ارائه می‌دهند که همان تصویر هم مخدوش است. به عبارتی کلیشه‌ها نیز نه توسط مسیحیان آگاه که براساس برداشت ما از مسیحیت شکل گرفته است. برای مثال اگر از نمایش بخواهیم برای ما نسبت دومنیکینی کشیش‌ها و جامعه درگیر با آن را تشریح کند، هیچ چیزی ندارد. حتی شاید نویسنده و کارگردانش هم چیزی برای بیان ندارد. همه چیز به یک این‌همانی تاریخی بازمی‌گردد که آن هم شدنی نیست. 

آگوستین کجای این نمایش است؟ هیچ جای آن نیست. چرا؟ چون سازندگانش نمی‌دانند چه نسبتی میان نگاه آگوستین به آفرینش و زن و روایت فالکنر وجود دارد. محصول ندانستن سازندگان؛ بدل به انتقال ناقص داده‌های یک رمان می‌شود. یک اقتباس دم‌دستی برای رسیدن به یک روایت صرف

برای فرار از سانسور به الهیاتی پناه می‌برند که ربطی با الهیات ما ندارد و حتی نقد مدنظر نیز مخدوش می‌شود. حالا این پرسش مطرح می‌شود چرا الهیات مسیحی؟ شاید به سبب نزدیکی آن به اسلام با اینکه نگرش عرفی این الهیات تفاوت چشمگیری با اسلام، به خصوص خوانش شیعی ما ایرانیان دارد. همین جا می‌پرسم چرا ما به عرفان بودا یا هندو یا الهیات یهودی و حتی زرتشتی سرک نمی‌کشیم؟ به نظر صرفاً همه چیز یک عادت است، عادتی که شرایط ما را سخت کرده است. مخاطب سردرگم از درک مفاهیم نمی‌داند با چه داستانی روبه‌رو است، به خصوص آنکه در این نمایش‌ها امر داستان‌گویی نیز از مرکزیت خارج می‌شود.