بیتا یاری

هنوز کسی نمی‌پرسید «دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد»، آن روزها شهر آرامشی پس از سال‌ها جنگ را می‌دید که هنوز یاران بودند و این خاک به وجود آنها خاک مهربانان بود. ازاین‌رو تابش خورشید و سعی باد و باران لعل‌ها از کان مروت برمی‌آورد که در گوش جان هر شنونده‌ای نیوشیده می‌شد. روزی در قالب بیداد، روزگاری در شکل سر عشق که از دود عود و دستان برآمده بود تا به قاصدک برسد. اما باد خزانی زود به قاصدک زد و نگذاشت هیچ‌گاه در هوای آزاد این سرزمین به نوازش گوش‌ها رقص‌کنان برخیزد. هرچند در هوای دیگران شنیده شد و باد ذره‌ذره آن قاصدک پرپر شده را به هر گوشه دنیا برد و آوازه یک رقص و کرشمه‌اش همگان را مسحور ساخت اما بااین‌حال هرگز آن قاصدک خبری نیاورد که اینجا منتظرانش آن را می‌جستند.

چراکه کورها و کرهایی بودند که قاصدک را منتظر نبودند و شد در وطن خویش غریب. نباید می‌پرسیدی که دور روزگاران را چه شد؟ آب حیوان تیره‌گون شده بود و کس نمی‌گفت که یاری داشت حق‌دوستی. کس به میدان درنمی‌آمد و سواری نبود. قاصدک هم هرگز نرسید به آن شهر یاران چراکه آن روزها مهربانی سرآمده بود و حق‎شناسان را حالی دیگر افتاده بود. دهه‌ای گذشت و باز خبری از قاصدک نشد تا اینکه یک روز خبری آمد که نه از آن پرورنده قاصدک خبری هست و نه از قاصدک. خون می‌چکید از شاخ گل و کس نداشت ذوق مستی. چه پیش آمده بود هزار نغمه‌پرداز قاصدک را که آنچنان خاموش شد؟ اکنون و بعد از این‌همه سال همچنان قاصدکش در گوشه‌ای مترصد فرصتی است تا بتواند کرشمه‌های آن هزار خوش‌نغمه را به گوش همگان برساند. بعد از گذر از فرازوفرودهای تاریخی همچنان کسانی منتظر نیوشیدن قاصدک هستند.