محمد تقی‌زاده

اقتباس از یک رمان پرفروش همیشه روی کاغذ ایده‌ای وسوسه‌برانگیز به نظر می‌رسد؛ مخصوصاً رمانی مثل «بامداد خمار» که در دهه هفتاد یکی از پدیده‌های بازار کتاب بود و برای بخشی از نسل آن دوران نقش یک دفتر خاطرات عاشقانه را داشت. اما هر اقتباسی در لحظه تولد با یک پرسش دشوار روبه‌رو می‌شود: آیا می‌تواند از قد و قامت متن فراتر برود و اثری مستقل خلق کند؟ یا زیر سایه نام رمان باقی می‌ماند؟ دربارۀ سریال «بامداد خمار»، پاسخ این پرسش فعلاً امیدوارکننده نیست. آنچه روی پرده می‌بینیم، بیش از آنکه یک اثر نمایشی منسجم باشد، تلاشی است پرزرق و برق برای زنده نگه داشتن نوستالژی، نه ساختن روایتی تازه.

از همان قسمت‌های نخست مشخص بود که سازندگان سریال، بیش از آنکه دل در گرو داستان داشته باشند، به جذابیت نوستالژیک اثر تکیه کرده‌اند. نام «بامداد خمار» هنوز برای بسیاری تداعی‌گر نوجوانی و خاطرات دور است و سریال نیز به همین سرمایه احساسی چسبیده است. اما مشکل اینجاست که نوستالژی، درست مثل بخار روی آینه، خیلی زود محو می‌شود و اگر پشت آن ساختاری محکم نباشد، سریال فرو می‌ریزد. قصه‌ای که باید مخاطب را درگیر کند سطحی و کم‌مایه است و بیشتر به رمانی احساسی و زرد شباهت دارد که تلاش می‌کند با یادآوری خاطرات جمعی، ضعف‌های خود را پنهان کند. مخاطب شاید در ابتدا با هیجان به سراغ سریال می‌رود، اما خیلی زود درمی‌یابد که چیزی فراتر از یک بازسازی ساده در کار نیست؛ همان داستان، همان لحن، همان سانتی‌مانتالیسم، اما 

بدون تازگی.

پیش از آنکه سریال وارد مسیر اصلی روایت شود، مدت زیادی صرف مقدمه‌چینی و فضاسازی می‌شود. این فضاسازی نه تنها موتور روایت را روشن نمی‌کند، بلکه همچون باری سنگین بر دوش سریال می‌نشیند. ریتم کند و کشدار قسمت‌های اول، فرصتی برای درگیر شدن مخاطب باقی نمی‌گذارد. گویی کارگردان بیشتر به دنبال آن بوده که شروعی باشکوه تدارک ببیند؛ شروعی که از نظر بصری پرزرق و برق است اما از نظر روایی کم‌اثر. این تأکید بیش از اندازه بر مقدمه، نتیجه‌ای جز فرسودن ذهن مخاطب ندارد. سریال آن‌چنان درگیر ساختن حال‌وهوای تاریخی می‌شود که قصه را فراموش می‌کند؛ حال آنکه در سریال‌سازی حرفه‌ای، مقدمه باید زمینه‌ساز ورود به درام باشد، نه مانعی برای آن.

در ادامه نیز این مشکل بارها تکرار می‌شود. جزئیات صحنه، لباس و اکسسوار چنان پررنگ است که متن به حاشیه رانده می‌شود. سازندگان به‌جای آنکه جزئیات را در خدمت قصه قرار دهند، آن‌ها را تبدیل به مرکز توجه کرده‌اند. این افراط در جزئیات باعث شده سریال گاهی بیشتر به یک نمایشگاه طراحی صحنه شباهت پیدا کند تا یک روایت منسجم. هرجا داستان کم می‌آورد، قاب‌ها شلوغ‌تر می‌شوند؛ هرجا شخصیت کم‌رنگ می‌شود، نورپردازی پررنگ‌تر. اما هیچ حجمی از زیبایی بصری نمی‌تواند ضعف بنیادین روایت را جبران کند. بامداد خمار با معضل بیماری رایج در آثار تاریخی ایرانی مواجه است: توهم اینکه با تزریق عناصر ظاهری می‌توان عمق خلق کرد.

مشکل اما به همین‌جا محدود نمی‌شود. کارگردانی سریال نیز گرفتار جلوه‌گری است؛ نوعی نمایش مهارت که گاهی به خودنمایی می‌رسد. بسیاری از صحنه‌ها کارکرد روایی ندارند و تنها به این دلیل شکل گرفته‌اند که قاب زیباتر به چشم بیاید. حرکت‌های دوربین، میزانسن‌های شلوغ، و نورپردازی‌های اغراق‌شده بیشتر به نمایش قدرت کارگردان شبیه‌اند تا خدمت به داستان. گویی هر صحنه می‌خواهد فریاد بزند: «نگاه کنید چقدر می‌توانم تصویر بسازم!» اما سینما فقط ساختن تصویر نیست؛ سینما ساختن معنا در دل تصویر است و اینجا چنین معنایی شکل نمی‌گیرد.

دوربین نیز آرام و قرار ندارد. این بی‌قراری اگر در خدمت ایجاد تنش دراماتیک بود، قابل توجیه بود؛ اما در سریال بیشتر به آشفتگی شبیه است. قاب‌ها مدام در حرکت‌اند؛ چرخش‌های بی‌مقدمه، لرزش‌های حساب‌نشده و زوایایی که مخاطب را از متن دور می‌کنند. نتیجه این شده که تنش تصویری جای تنش روایی را گرفته و ذهن مخاطب به‌جای همراه شدن با قصه، درگیر یافتن نقطه ثابتی برای دنبال کردن تصویر می‌شود. دوربین در این سریال بیشتر شبیه چشم کارگردانی است که آرام و قرار ندارد، نه چشمی که بخواهد جهان داستان را تعریف کند. یکی دیگر از مشکلات جدی، تکیه افراطی بر طراحی صحنه و لباس است. هرچند طراحی‌ها چشم‌نوازند و در بسیاری لحظات تصویری خوش‌ساخت ارائه می‌دهند، اما این زیبایی‌ها چونان پوسته‌ای براق اما خالی عمل می‌کنند. شخصیت‌ها در لباس‌های تاریخی زیبا ظاهر می‌شوند، اما شخصیت‌پردازی در حد همین ظاهر باقی می‌ماند. سریال می‌کوشد با لباس و گریم شخصیت بسازد، در حالی که شخصیت‌پردازی به عمق رفتارها و انتخاب‌ها نیاز دارد، نه صرفاً ظاهر. دنیای سریال از بیرون مجلل است اما از درون تهی؛ همچون عمارتی که نمای باشکوه دارد، اما اتاق‌هایش خالی است.

انتخاب بازیگران نیز دچار همین سطحی‌نگری است. بسیاری از چهره‌ها مناسب نقش به نظر می‌رسند، اما فقط در حد ظاهر. بازیگران عمدتاً بر اساس چهره و اندام انتخاب شده‌اند، نه توان بازیگری. به همین دلیل شخصیت‌ها بیشتر شبیه مدل‌های یک شو لباس هستند تا کاراکترهایی زنده و باورپذیر. این کمبود در لحظاتی که سریال نیاز به فوران احساس دارد بلافاصله آشکار می‌شود؛ چرا که بازیگران توانایی انتقال عمق شخصیت‌ها را ندارند و رابطه‌های عاطفی بیشتر شبیه دیالوگ‌خوانی‌های تمرینی باقی می‌ماند تا مواجهه انسانی. همین مسئله باعث شده بسیاری از نقطه‌های عاطفی سریال بی‌اثر بماند.

تقدس‌محوری متن

سریال از نظر اقتباس نیز دچار یک مشکل اساسی است: تقدس‌محوری متن.

سازندگان به جای آنکه رمان را نقطه شروع بدانند، آن را همچون متنی مقدس تلقی کرده‌اند. گویی نمی‌توان حتی یک جمله از رمان را دگرگون کرد. نتیجه آن شده که تمام ضعف‌های متن نیز به همان شکل وارد سریال شده است؛ از دیالوگ‌های اغراق‌آمیز گرفته تا روابطی که با منطق تصویری امروز سازگار نیستند. اقتباس، یعنی ترجمه خلاقانه از یک رسانه به رسانه دیگر. اما آنچه در «بامداد خمار» می‌بینیم، بیشتر یک بازنمایی مکانیکی است تا اقتباسی خلاقانه. سازندگان جرئت نداشته‌اند رمان را از نو تفسیر کنند و به همین دلیل سریال نه تنها هویت مستقل ندارد، بلکه در لحظات بسیاری اسیر فضای رمان می‌شود.

در کنار این موارد، غیبت استانداردهای حرفه‌ای در سریال کاملاً محسوس است. روایت انسجام ندارد و گاهی چنان از خط اصلی فاصله می‌گیرد که مخاطب تمرکز خود را از دست می‌دهد. شخصیت‌ها پرداخت کافی ندارند و در حد تیپ باقی می‌مانند. تدوین نیز نتوانسته ریتم درونی قصه را اصلاح کند و گاهی با انتخاب‌های عجیب، سردرگمی را تشدید می‌کند. مجموعه بارها دچار پراکندگی است؛ گویی گروه سازنده هنوز در حال آزمون و خطا هستند و محصول نهایی بیشتر شبیه تمرینی طولانی است تا اثری حرفه‌ای.

در نهایت باید گفت «بامداد خمار» به‌رغم تمام امیدها و انتظارات، نتوانسته از قالب یک اثر نوستالژیک فراتر برود. این سریال نمونه‌ای است از اینکه تکیه بر شهرت یک رمان یا خاطرات جمعی یک نسل، جایگزین روایت و شخصیت‌پردازی نمی‌شود. تصاویر زیبا، لباس‌های چشمگیر و دکورهای پرزرق و برق، تنها می‌توانند پوسته‌ای خوش‌نما ایجاد کنند، اما اگر در زیر این پوسته داستانی زنده جریان نداشته باشد، آنچه باقی می‌ماند مجموعه‌ای سرد، کم‌جان و فراموش‌شدنی است.

شاید اگر سازندگان می‌پذیرفتند که «بامداد خمار» تنها یک نقطه شروع است و نه متنی مقدس، می‌توانستند با جسارت بیشتری به بازآفرینی اثر بپردازند؛ شخصیت‌ها را از نو بسازند، روایت را چابک‌تر کنند و جهان داستان را از منظر امروز تعریف کنند. چنین رویکردی ممکن بود «بامداد خمار» را به یکی از آثار قابل‌توجه اقتباسی سال‌های اخیر تبدیل کند. اما حالا، آنچه پیش روی ماست، محصولی است که بیش از هر چیز به خاطرات گذشته چسبیده و از دل امروز بی‌خبر مانده. سریالی که تلاش دارد گذشته را بازسازی کند، اما نتوانسته حال را تسخیر کند؛ و درست همین‌جاست که ناکامی‌اش آشکار می‌شود.