احسان زیورعالم

 

توفیقی اجباری پیش آمد تا تعداد انبوهی از متون یک جشنواره مناسبتی را مطالعه کنم. نمایشنامه‌هایی که نه براساس حساسیت نویسنده که برمبنای خواست متولیان یک جشنواره نگاشته شده بودند و قرار بود بابت انتخاب متن و اجرای آن در یک جشنواره مبلغی مناسب برای تولید به گروه اعطا شود. اگرچه جشنواره وعده‌هایی برای اجرای عموم نمایش‌ها داده بود؛ اما مسأله اصلی حضور در جدول نهایی و دو اجرا در جشنواره بود. خوانش متون برای من یک چشم‌انداز جذاب داشت: ارزان‌سازی.

اساساً بیشتر نمایشنامه‌ها به نحوی نگاشته شده بودند که می‌شد فهمید قرار است به ارزان‌ترین شکل ممکن ساخته شوند. تعداد بازیگران اندک بود و نویسنده – که در بیشتر مواقع خود کارگردان بود – فضایی بدون دکور و صحنه‌پردازی تصور کرده بود. بیشتر فضاسازی‌ها با نور صورت می‌گرفت و قرار بود با همان دیالوگ‌های اضافی گنجانده شده در نمایشنامه به مخاطب فهماند دنیایی پیش‌رویشان کجاست. جشنواره مذکور جایی بود برای کسب اندک پولی برای معاش گروه و این نوع تفکر منجر به شکل‌گیری نوعی از نمایشنامه‌نویسی شده بود که می‌شد آن را بیشتر متون مناسباتی و پیرو آن در اجراهای اولویت‌دار دید. نمونه اخیرش را در نمایش «دعوت‌نامه» به کارگردانی علی باهری می‌توان تماشا کرد.

نمایش داستان شمعون یهودی و شهرزاد گبرزاده است که در مقام بازیسازان وقایع کربلا را بازآفرینی می‌کنند. آنها، مردمانی از سال‌های ابتدایی اسلامند که امر دراماتیک را برای یک تراژدی دینی بنا می‌کنند. بی‌شک با یک داستان خیالی روبه‌روییم؛ ولی این مهمترین وجه متنی است که فرهاد ارشاد نگاشته است. او چیزی فراهم کرده است که گروه را به دردسر چندانی در تولید نیاندازد. اگرچه در نمایش گروهی از همسرایان بی‌صدا، هر از گاهی می‌آیند و می‌روند؛ اما اساس نمایش بر پایه دو بازیگر است که مدام رنگ و نقش عوض می‌کنند و در این تغییر و تبدل دست‌وپاگیرترین چیز دکور است، پس دکور به راحتی حذف می‌شود و آنچه به نمایش جلوه می‌دهد عمق سالن مولوی است. فرورفتن در سیاهی و برآمدن به آوانسن، یک زیبایی بصری ایجاد می‌کند و البته یک فرم تکراری در آثار دینی و مذهبی.

فارغ از اینکه آیا ما با نمایش جذابی روبه‌روییم یا بازی بازیگران چشم‌نواز است، با نوعی روش تولید روبه‌روییم که از قضا فراگیر است. نمی‌دانم متن فرهاد ارشاد در چه زمانی و به چه منظور نگاشته شده است؛ اما تجربه خواندن نزدیک به هزار متن از این دست آثار نشان می‌دهد نوعی فکر در سر نمایشنامه‌نویسان آماتور می‌گذرد که چطور می‌توان با ارزان‌سازی، یک مفهوم اولویت‌دار را نوشت. در چنین فضایی خبری از زیبایی‌شناسی نیست؛ اما ما با نوعی زیبایی‌شناسی اتفاقی روبه‌رو می‌شویم، نه در آثار اولویت‌دار که در آثار دانشجویی، آثاری که بدون نگرش موضوعی که برمبنای حساسیت هنری آفریده می‌شود.

در گوشه دیگر تالار مولوی نمایش دیگری روی صحنه می‌رود با عنوان «هیوشیما»، به قلم و کارگردانی مصطفا فراهانی. شب چله است و چند شخصیت نامتجانس در اتاقکی درون قبرستان شهر گرد هم آمده‌اند. برف شدیدی در حال بارش است و افراد به‌نوعی در این اتاقک اسیر شده‌اند و بیشتر از آن، اسیر گناهان و امیال خویش شده‌اند تا جایی‌که نه تنها طبیعت، که قبرستان علیه آن می‌شورد. آنان مقتول مردگانی می‌شوند که در عجیب‌ترین شکل به آنان هجوم می‌آورند و روی صحنه وضعیت سوررئال بی‌منطق شکل می‌گیرد. این بی‌منطقی با نوعی ارزان‌سازی همراه می‌شود و از همین رو گران نبودن اثر واجد زیبایی‌شناسی فکر شده می‌شود.

دکور نمایش یک اتاقک کامل است که سقفش را با ایرانیت و پلاستیک پوشانده‌اند، با ارزان‌ترین مصالح ممکن و البته نزدیک به واقعیت چنین فضاهایی. درون صحنه مقداری وسیله زندگی واقعی رنگ‌ورو رفته است که گویی از خنازیر و پاسگاه نعمت‌آباد تهیه شده است. همه چیز قرار است با نوعی رئالیسم خشن گره بخورد. دو نفر در خوابند که یکی احساس می‌کند صدایی می‌شنود و وحشت می‌کند. وحشت او زمانی واقعی‌تر می‌شود که درمی‌یابیم آنان در میانه قبرستان زندگی می‌کنند. همه چیز از جمله بازی‌ها با نوعی بدویت پیش می‌رود. انگار قرار است زیست شخصیت‌ها در فضایی نامتعارف اما واقعی، به بازی نامتعارف اما واقعی هم دچار شود. اگرچه بازی‌ها آغشته با آماتور بودن است. این وضعیت با نوع روایت داستان که اساساً داستانی ندارد جز گره خوردن روابط چهار شخصیت، با بلبشوی بصری یکی می‌شود. ارزان بودن اما به اثر هم آسیب می‌زند و هم آن را تقویت می‌کند. برای مثال شاید در یک دکور گران‌قیمت ابعاد وحشت‌آفرین نمایش بیشتر می‌شد. کارگردان و بازیگران تلاش می‌کنند هراس حاضر در اتمسفر اتاقک قبرستان را به مخاطب القا کنند و البته پایان نمایش ضربه‌ای است کاری برای هراسیدن؛ اما در یک وضعیت گران‌قیمت‌تر می‌شد ترفندهای خوفناک‌تری به کار برد و تماشاگر را بیشتر روی صندلیش میخکوب کرد. با این حال گران شدن نمایش می‌توانست خلاقیت اثر را به قتل برساند. بسان دست برتر به دور گردن شیطنت جوانی کارگردان و نویسنده نمایش گره می‌خورد و او را خفه می‌کرد. پس ما باید براساس مقتضیات درک کنیم نمایش چگونه کار می‌کند.

نسبت به کار پیشین مصطفا فراهانی، «کات‌داگ» او به مراتب در کمرنگ کردن مرز واقعیت و خیال موفق ظاهر شده است. در «کات‌داگ» همه چیز در یک وهم فرومی‌رفت؛ اما در اینجا خبری از وهم نیست. فضا تلاش می‌کند به مخاطب بگوید در یک وضعیت واقعی قرار داریم. روابط افراد نیز چنین است. زمانی‌که شخصیت دختر پا به اتاقک می‌گذارد، سه مردی که در وضعیت طبقاتی قرار دارند – دو خانه‌به‌دوش و یک سرباز فراری – نسبتی روانی با دختر پیدا می‌کنند که کاملاً برآمده از فضای رئالیستی است. حتی ممکن است افراد دست به خوانشی روانکاوانه بزنند که چگونه طبقه و جنسیت در هم گره خورده‌اند. دختری که ماشین شخصی دارد و برای برداشتن دندان طلای مادرش آمده در مقابل مردانی که چیزی برای از دست دادن ندارند؛ اما به نظر می‌رسد همه این کدها واقع‌گرا در نتیجه برای گمراهی و رسیدن به امری خیالین است، امری که در «کات‌داگ» نیز رخ می‌دهد؛ اما آشفته و درهم و اینجا در «هیوشیما» منسجم شده است. خودش را پیدا کرده است. با این حال برای من روشن است که مخاطب عام با «دعوت‌نامه» بیشتر از «هیوشیما» ارتباط برقرار می‌کند. دو نمایش که در وضعیت ارزان‌سازی قرار می‌گیرند در نگاه عمومی وضعیت کاملاً متفاوتی قرار می‌گیرند. اولی برای مردم آشناست و دومی ناآشنا و این فاکتور مهمی است در عرصه اثر هنری.