احسان زیورعالم

 

پرولوگ:

پاییز 1366 آتیلا پسیانی و قطب‌الدین صادقی همزمان اجرایی از نمایشنامه «آژاکس» سوفوکل در تئاتر شهر روی صحنه می‌برند. این اتفاق موجب اختلافاتی در فضای تئاتری آن روزگار می‌شود. این برای نخستین بار و شاید آخرین بار بود که یک متن همزمان در دو سالن تئاتر شهر روی صحنه می‌رفت. با این همه به همت لاله تقیان در آن روزها گفتگویی میان صادقی و پسیانی شکل می‌گیرد. گفتگویی چند بعدی که امروز سند مهمی از وضعیت تئاتر در سال 1366 است. آنچه اما در این نوشتار مهم است گفتاری است که میان صادقی و نماینده مجله نمایش – که احتمالاً جلال ستاری است – رخ می‌دهد. در این گفتار قطب‌الدین صادقی جوان، کارگردان تازه‌بازگشته از فرانسه، مدعی می‌شود قصدش از اجرای «آژاکس» نجات تئاتر ایران و القای شکل درستی از آموزش تئاتر است. او می‌خواهد دانشجویان تئاتر را با چیزی آشنا کند که آن را «تئاتر واقعی» می‌خواند. تئاتری که هیچ شباهتی با اشکال تئاتری امروز و وابستگی به نظریات مدرن اجرا ندارد. صادقی این اجرا را براساس یک دوره آموزشی در فرهنگسرای نیاوران با گروهی عظیمی از جوانان آماده می‌کند و تلاش می‌کند با معیارهای یک اجرای کلاسیک، فهم تئاتر ایران و مخاطب آن را به آثار کلاسیک و اساساً تراژدی نزدیک کند. صادقی یک صورت‌بندی از اشکال مرسوم تئاتر در ایران هم دارد که می‌خواهد با آنها مخالفت کند: نمایش‌های شبه‌تاریخی، کمدی‌های لاله‌زار و ملودرام‌های خانوادگی. اما 35 سال از آن مصاحبه، قطب‌الدین صادقی در مقام یک معلم در کشور تثبیت شده است، تعداد اجراهایش به رقم قابل‌توجهی رسیده است و مهم‌تر از همه آنکه او امروز خواهان نوعی تئاتر ملی است، تئاتری که بی‌شک برآمده از همان نگاه کلاسیک به نمایش است، چیزی‌که «آژاکس» در ساختار دراماتیک به صادقی می‌داد. صادقی جایی در آن مصاحبه حتی می‌گوید شخصیت آژاکس در مقام قهرمان شباهت بسیاری به او دارد، چه به لحاظ فرهنگی و سیاسی و چه به لحاظ قومیتی. با این حال در آن گفتگو ستاری به صادقی می‌گوید آژاکس تئاتر ایران را نجات نمی‌دهد. با گذشت 35 سال و دیدن آثار امروز این پرسش برایم مطرح می‌شود که به چه میزان میراث قطب‌الدین صادقی در نسل جوان متجلی می‌شود.

 

پرده اول:

بهار امسال در دانشگاه تهران جشنواره‌ای با عنوان تجربه برگزار شد که آثارش هیچ شباهتی با «آژاکس» صادقی نداشت. در یکی از نمایش‌ها که برای من اهمیت ویژه‌ای دارد، مریم دهقانی‌نژاد، دانشجوی تئاتر پرفورمنسی ترتیب می‌دهد تا پس از دو دهه برای پدرش عزاداری کند. پدر مریم، خلبان پرواز دلخراشی است که دو دهه پیش در کوهستان لرستان دچار سانحه می‌شود و این در حالی است که مریم تنها یک سال سن دارد. خاطره مریم از پدرش چیزی جز چند سکانس از فیلم‌های هندی‌کمی نیست. اجرای مریم نیز وابسته به همین تصاویر است، تصاویری که پدر با نوزادش مشغول بازی است و البته بریده‌هایی از گزارش سقوط هواپیما و تشییع پیکر پدر خلبان. مریم در برابر تصویر در حال پخش پدر، بر پرده وسیع 300 قوری می‌چیند، به حاضران این مراسم عزا چای می‌دهد و به وقت غروب، در عزای پدر تمام قوری‌ها را می‌شکند. این نمایش اثر تک‌نفره بود درباره خود مریم. او در مقام مؤلف خودش را عیان می‌کند.

 

پرده دوم:

امیررضا احمدی دانشجوی تئاتر است و چندی پیش در حیاط یک خانه نسبتاً قدیمی نمایشی با عنوان «دستگاه چهچه‌زن» ارائه داد. اجرای امیررضا ترکیبی از پرفورمنس و تئاتر سخنرانی (Lecture Theater) بود. او در سخنرانی خود از چگونگی تمرین نمایشنامه مکبث و آنچه بر سر بازیگرانش رخ داده است، می‌گوید. می‌گوید بدون آگاهی – به این واژه دقت کنید – سراغ ایده بدن ناآگاه رفته است و نتیجه آن یک فاجعه است. سخنرانی با ورود بازیگران آسیب‌دیده از تمرین وارد فاز اجرا/بازی می‌شود تا امیررضا خودش را در معرض نوعی انتقام‌گیری از سوی بازیگرانش قرار دهد. در این نمایش نیز امیررضا در مقام مؤلف خودش را عیان و برهنه می‌کند و برای برهنه‌سازی بهتر تمام داده‌هایش را روی پرده می‌افکند.

 

پرده سوم:

سارا یزدانی دانشجوی تئاتر است و در یک پلاتوی بسیار ساده اجرایی بر مبنای تئاتر پلی‌بک (Playback Theater) و با عنوان «قَ قِ وَ» که در آن سارا به همراه دوستش، مطهره با نشان دادن تصاویری از کودکی تلاش می‌کنند بخشی از مشکلات شخصی خود حول موضوع مدرسه را بیان کنند. نمایش داستان مطهره و یک عکس را به میان مخاطبان پرتاب می‌کند تا آنان قضاوت کنند مطهره با مدرسه چه کرده است. آزمایش جذابی که محصولش بیان خشم‌ها و عقده‌های فردی است و در این مسیر، تصویر تماشاگران شرکت‌کننده در این اجرا، روی پرده پخش می‌شود. سارا در مقام مؤلف نمایش خودش را عیان می‌کند.

 

پرده چهارم:

دلارام موسوی دانشجوی تئاتر است. چندی است در تالار مولوی نمایش «شرحی کشاف در باب زندگی و مرگ نابهنگام زنی در مطبخ» را روی صحنه می‌برد. اقتباس آزاد محمد چرمشیر از شخصیت فخری رمان «شازده احتجاب» با تک‌بازی دلارام، در فضای سال 1401 بدل به یک روایت شخصی می‌شود. متنی که در دهه شصت نوشته شده است، تلاش برای واکاوی شخصیت‌های اصلی متن گلشیری است؛ اما در اجرای دلارام، او تبدیل به تک‌تک شخصیت‌ها می‌شود تا دریابد در کالبد کدام شخصیت حلول پیدا می‌کند. دلارام تلاش می‌کند خودش را عیان کند. او به جای تجسد شخصیت فخری، به‌نوعی فضاسازی می‌کند تا شخصیت یا محتوای درونی و ذهنی خویش در مقام یک زن را کشف کند. همانند سه نمایش بالا، در اینجا باز روی پرده ویدئویی پخش می‌شود مرکب از صحنه‌هایی از فیلم بهمن فرمان‌آرا، پیری متصور‌شده دلارام و در نهایت هشت قاب از دلارام در تیپ‌های مرسوم زن ایرانی.

 

اپیلوگ:

35 سال پس از خواسته صادقی برای نجات تئاتر ایران، به‌نظر می‌رسد نسل جدید هیچ تمایلی به آموزه‌های او ندارند. به جای آثار کلاسیک عظیم، در پی یک اجرای کوچک‌اند. برای مثال امیررضا احمدی،‌ «مکبث»ی مینیمال و تقلیل‌گرا مهیا می‌کند و به جای نمایش دادنش،‌ درباره‌اش حرف می‌زند. به عبارتی حتی به بازنمایی خرده‌تراژدی باقی‌مانده نیازی نمی‌بیند. این گروه برخلاف تصویر کردن خویش در قامت قهرمانان دراماتیک، خود را عیان می‌کنند؛ اما آنان همانند آژاکس شخصیت‌هایی صاحب هامارتیا نمی‌دانند؛ آنان انسان‌هایی هستند که چون هر انسانی واجد چیزهای خوب و بدند. آنان به‌جای استعاری کردن جهان‌زیسته خویش، با صراحت تجربه‌زیسته خویش را بیان می‌کنند و در بیان، نهان خود را عیان می‌کنند. این گروه به جای کاوش دنیای قدیم و بازتعریف فلسفه تئاتر یونانیان باستان، تئاتر را منزه نمی‌بینند و آن را با هنرهای دیگر آغشته می‌کنند. در اجرای دلارام موسوی کار حتی به تدوین نیز کشیده می‌شود. فناوری بخش جدایی‌ناپذیر اجرای این گروه جوان است. بدون فناوری گویی برهنه کردن جهان‌زیسته ناممکن است. در مقابل در نگاه صادقی جهان‌زیسته باید در حجاب واژگان نهان بماند. 35 سال بعد از «آژاکس» پرهیاهو، چشم‌انداز دانشجویانی که قرار بود صادقی ناجیشان باشد، 180 درجه دستخوش تغییر شده است. مهم‌تر آنکه اگر روزی برای تئاتری شدن، دانشجو می‌بایست مرارت‌های محضر استادی چون صادقی را تحمل می‌کرد تا چیزی شود، حالا نسل جدید بدون نیاز به استاد، در همان ابتدای شاگردی دانشگاه، روی صحنه می‌رود و یک ادعای جذاب دارد. او برخلاف استاد اکنون پخته‌ای چون صادقی، خودش را به هیچ عنوان حرفه‌ای نمی‌داند و به جای چشم‌انداز ملی برای کارش، در پی چشم‌اندازی شخصی است.

 

**35 سال پس از خواسته صادقی برای نجات تئاتر ایران، به‌نظر می‌رسد نسل جدید هیچ تمایلی به آموزه‌های او ندارند. به جای آثار کلاسیک عظیم، در پی یک اجرای کوچک‌اند. برای مثال امیررضا احمدی،‌ «مکبث»ی مینیمال و تقلیل‌گرا مهیا می‌کند و به جای نمایش دادنش،‌ درباره‌اش حرف می‌زند. به عبارتی حتی به بازنمایی خرده‌تراژدی باقی‌مانده نیازی نمی‌بیند

**اگر روزی برای تئاتری شدن، دانشجو می‌بایست مرارت‌های محضر استادی چون صادقی را تحمل می‌کرد تا چیزی شود، حالا نسل جدید بدون نیاز به استاد، در همان ابتدای شاگردی دانشگاه، روی صحنه می‌رود و یک ادعای جذاب دارد. او برخلاف استاد اکنون پخته‌ای چون صادقی، خودش را به هیچ عنوان حرفه‌ای نمی‌داند و به جای چشم‌انداز ملی برای کارش، در پی چشم‌اندازی شخصی است