کودکان کار را به نگاه سرد میهمان نکنیم

اکثر این بچه‌ها دست‌فروشند. بیشترشان، به‌طور ثابت مدرسه نمی‌روند. ولی گه‌گاه در کلاس‌های مختلفی که دوست دارند، شرکت می‌کنند. وقتی این‌جا در کنار هم هستند، در ارتباط با هم و در ارتباط با مربیان‌شان، همان رفتاری را دارند که آن بیرون با دیگران، با مشتری‌ها و افراد مختلف جامعه دارند؛ بی‌اعتماد، آماده پرخاشگری، در پی جلب توجه و ترحم. و اگر محبت ببیند، استعداد عجیبی برای وابسته شدن دارند. آن‌ها ارتباط برقرار کردن، بلد نیستند. نمی‌توانند منظور و مقصودشان را آن‎طور که باید، برسانند. از نظر عاطفی، دچار بحران‎های عجیب و غریب هستند. وقتی عصبانی می‎شوند، غیر قابل کنترل‎اند و می‎توانند به خود و دیگران آسیب‎های جدی بزنند می‎شود لحظه‎ای تامل کرد، مکث کرد و برای‎شان توضیح داد. آن‎ها خیلی وقت‎ها توضیح‎ها را می‎پذیرند، شاید حتی مشتاق شنیدن این مدل حرف زدن‎اند. کسی که به آن‎ها بگوید چرا نمی‎خواهد یا نمی‎تواند از او خرید کند. اما مردم متاسفانه چنین رفتاری ندارند و معمولا پرخاش می‎کنند

سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و داد می زند: «ای بابا! من اگر نخوام کسی شیشه ماشینمو پاک کنه، کیو باید ببینم؟ پسر دست تو بردار از رو ماشین...» در همین حال و هوا، چراغ سبز می‌شود و راننده پایش را روی گاز می‌گذارد و پسر بچه، خودش را با وحشت و سرعت به کناری می‌کشد.  «خاله!... خاله!... تو رو خدا یه دونه بخر. چی می‌شه. هزار تومن که برای تو چیزی نیست.» و همان‌طور دنبال خاله راه افتاده و در کنارش راه می‌رود. حالا خاله کلافه شده است. چند بار می‌گوید که نمی‌خواهد. بعد تشر می‌زند که چرا افتاده دنبالش و ولش نمی‌کند. در نهایت برمی گردد و هلش می‌دهد که چه خبرش است و از جانش چه می‌خواهد؟ در کافه روباز نشسته‌اند. قرار است محوطه آرام و امن و راحتی باید باشد. اما بچه‌های دست فروش، یک دم از این میز به آن میز می‌روند و از مشتری‌های کافه می‌خواهند از آن‌ها چیزی بخرند. مشتری‌ها اغلب نگاه‌شان نمی‌کنند. آن‌قدر نگاه نمی‌کنند و به کار خودشان مشغول‌اند، که بالاخره با تمام سماجت‌شان، آن‌ها را رها می‌کنند وسراغ میز بعدی می‌روند. اگر یکی از مشتری‌ها چیزی از یکی از این بچه‌ها بخرد، بقیه سر او هوار می‌شوند که باید از ما هم بخری. حالا معلوم می‌شود که چرا مشتری‌ها سعی می‌کنند اصلا بچه‌ها را ندیده بگیرند. بالاخره، صدای یکی از مشتری‌ها که قهوه‌اش زهرمارش شده، بلند می‌شود که این‌جا هم یک دقیقه آرامش ندارد و می‌رود سراغ مسئول کافه. کافه چی می‌آید و بچه‌ها را با تشر و تی‌پا از محوطه روباز کافه بیرون می‌کند. بچه‌ها هم البته با چیزهایی که زیر لب می گویند، از خجالت کافه‌چی و مشتری‌هایش، درمی‌آیند! 

    

دور میز نشسته‌ایم با بچه‌ها گپ می‌زنیم. اکثر این بچه‌ها دست‌فروشند. بیشترشان، به‌طور ثابت مدرسه نمی‌روند. ولی گه‌گاه در کلاس‌های مختلفی که دوست دارند، شرکت می‌کنند. وقتی این‌جا در کنار هم هستند، در ارتباط با هم و در ارتباط با مربیان‌شان، همان رفتاری را دارند که آن بیرون با دیگران، با مشتری‌ها و افراد مختلف جامعه دارند؛ بی‌اعتماد، آماده پرخاشگری، در پی جلب توجه و ترحم. و اگر محبت ببیند، استعداد عجیبی برای وابسته شدن دارند.  این‌ها، همان بچه‌های دست‌فروشی هستند که دیده نمی‌شوند که با فریاد و تی‌پا و گاه با کتک‌های جانانه، دور و طرد می‌شوند. بیرون انداخته می‌شوند. وقتی داری با آن‌ها حرف می‌زنی، این حس بیرون انداخته شدن، هم در کلمات‌شان هست و هم در نگاه‌شان و هم در زبان بدن‌شان. هر طور که هست می‌خواهند نزدیک به تو بنشینند و یکی از هنرها یا کارهایی را این روزها یاد گرفته‌اند نشان بدهند. 

ماه لیلی، دختر 10 ساله‌ای است که فال و آدامس و هر چه که به دستش بدهند می‌فروشد. همیشه قیافه غمگین و بهت‌زده‌ای دارد. برخلاف بچه‌های دیگر، آرام است. سرو صدا راه نمی‌اندازد و همیشه منتظر می‌ماند تا سر یکی از مربی‌ها خلوت شود، آن‌وقت یک کتاب برمی‌دارد و می‌خواهد که آن‌را برای او بخواند. ماه لیلی خیلی خوب کتاب می‌خواند. بدون غلط، بدون تپق. وقتی دارد کتاب می‌خواند، حواسم می‌رود به تن و بدن تکیده و نحیفش، و به آن روسری که چنان سفت زیر گلویش، گره زده است. می‌گویم نمی‌خواهی کمی گره روسری‌ات را شل کنی؟ نگاهش به اطراف می‌دود... می خواهد نشان بدهد که هم‌چنان آرام است و در نهایت می‌گوید که نمی‌تواند. اگر پدر و برادرهایش ببینند او را کتک می‌زنند.  ماتم می‌برد. ماه لیلی هر روز از این واگن به آن واگن، از این چهار راه به آن چهار راه می‌رود و مدام زیر دست‌وپای مردم است. هزار حرف ناجور و ناسزا از مردم می‌شنود. حتی سابقه تعرض هم داشته است. با این‌حال به خاطر شل و سفت بودن گره روسری‌اش، از پدر و برادرانش کتک می‌خورد!  «خاله فرقی نمی‌کنه که... هر شب باید کتک بزنه. اصلا بهانه نمی‌خواد. ساکت هم که باشیم، می‌گه چرا ساکتین!» این‌ها را ماه لیلی می‌گوید و به من نزدیک‌تر می‌شود. می‌دانم که چه‌قدر به نوازش شدن نیاز دارد. به دستی که به جای ضربه‌های سنگین و دردناک، با ملایمت روی پوستش بخزد و به او احساس با ارزش‌بودن بدهد. او این لحظه‌های آرامی را می‌نشیند و با صدای گرفته‌اش کتاب می‌خواند دوست دارد. بگذارید بگویم خیلی دوست دارد. کتاب که تمام می‌شود، می‌خواهد کتاب بعدی را بردارد که می‌پرسم: «این روزا چی می‌فروشی؟» می‌گوید مدتی است برای فروش نمی‌رود. با خانواده‌اش صحبت شده، و قرار است فقط درس بخواند. عجیب است. واقعا توانسته‌اند پدرش را راضی کنند؟ می‌دانم که حتما ماجرای دیگری در کار است. از شدت کنجکاوی، دلهره می‌گیرم تا بالاخره می‌فهمم این دختر، بیمار است. احتمالا یک بیماری بدخیم. ماه لیلی، همان‌جا نشسته و دارد کتاب می‌خواند. می‌ترسم برگردم نگاهش کنم. 

نمی پرسید چرا؟

آن‌ها ارتباط برقرار کردن، بلد نیستند. نمی‌توانند منظور و مقصودشان را آن‎طور که باید، برسانند. از نظر عاطفی، دچار بحران‎های عجیب و غریب هستند. وقتی عصبانی می‎شوند، غیر قابل کنترل‎اند و می‎توانند به خود و دیگران آسیب‎های جدی بزنند.  تمام این‎ها را از خانه و از سر چهارراه‎ها، واگن‎های مترو، و مجتمع‎های تجاری، آموخته‎اند؛ در لحظه‎هایی که ناچار از فروش چیزی بوده‎اند، و نباید دست خالی به خانه و پیش صاحب‎کار می رفته‎اند. تمام این چیزهایی که می‎فروشند حساب و کتاب دارد. خوش‎شانس‎ترین‎ها، برای خانواده خودشان کار می‎کنند. اما در نهایت آن‎چه برای‎شان می‎ماند یا پرخاش و طردشدگی از سوی مردم است یا از سوی والدین. وقتی هم که با هم یک جا جمع می‎شوند، گروهی بچه تند و بیش‎فعال و غیرقابل کنترل‎اند که به هر طریقی، در نهایت رفتاری می‎کنند که تو را به آستانه انفجار برسانند. و اگر عصبانی نشوی و هم‎چنان آرام بمانی؛ با تعجب می‎پرسند که چرا؟ یکی از مربی‎ها می‎گوید:«بارها، برخورد مردم با این بچه‎ها را دیده‎ام. بله، این بچه‎ها بدجوری گیر می‎دهند و به آدم می‎چسبند. گاهی دنبال خانم‎ها راه می‎افتند و با خاله‎خاله گفتن، کلافه‎شان می‎کنند. اما چرا باید سر آن‎ها داد بزنیم؟ اصلا چرا آن‎قدر سر آن‎ها داد زده‎ایم که به این رفتار عادت کرده‎اند و دیگر روی‎شان تاثیر نمی‎گذارد. آن‎ها را نمی‎رماند. آن‎ها به نادیده شدن و توهین شنیدن عادت کرده‎اند. اصلا برای‎شان مهم نیست که مشتری چه می‎گوید یا چه رفتاری می‎کند. زخم‎هایی که دارند، عمیق‎تر از این زخم‎های تازه است. با این‎همه ، این‎ها هم بچه‎اند... مثل تمام بچه‎ها. و می‎شود لحظه‎ای تامل کرد، مکث کرد و برای‎شان توضیح داد. آن‎ها خیلی وقت‎ها توضیح‎ها را می‎پذیرند، شاید حتی مشتاق شنیدن این مدل حرف زدن‎اند. کسی که به آن‎ها بگوید چرا نمی‎خواهد یا نمی‎تواند از او خرید کند. اما مردم متاسفانه چنین رفتاری ندارند و معمولا پرخاش می‎کنند. رفتارهای پرخاشگرانه، از این بچه‎ها موجوداتی غیرقابل کنترل و عصبی و یا در خود فرورفته ساخته، آن‌ها مستعد هر نوع بزه اجتماعی هستند و فکر کنید که هر روز بر تعدادشان افزوده می‌شود. این‌ها، همراه مردم همین جامعه، قرار است وارد آینده این سرزمین شوند.»

باور دارند و این خیلی بد است!

برای آن‌ها، مردم، مشتری‌اند. با مشتری فقط می‌توان و باید معامله کرد. اگر این معامله اتفاق نیفتد، بین آن‌ها درگیری پیش می‌آید. و نتیجه این درگیری، هیچ‌وقت به نفع آن‌ها نیست. حنیف در حال صحبت با یکی از مربیان آقاست، که مرد جوان اما کارآزموده‌ای است. حنیف پرسش‌هایی می‌کند که اصلا ربطی به او به این‌جا و به رابطه او با مربی‌اش ندارد. اما دقت در همین پرسش‌ها، که تقریبا از همه ما پرسیده نشان می‌دهد که حنیف می‌خواهد نشانه‌های مشترکی در سبک زندگی خودش و «دیگران» پیدا کند. این اشتراکات، به او احساسی متفاوت می‌دهد، شاید با یک مورد مشترک؛ بتواند خودش را مثل «دیگران» ببیند؛ این حالش را خوب می‌کند. اما کم‌کم شکل سوال‌ها عوض می‌شود. از جایی به بعد، وقتی حنیف هیچ‌چیز مشترکی بین خودش و دیگری پیدا نکند، سوال‌ها به سمت مقایسه این دیگران با هم می رود و «حنیف» حذف می‌شود. حالا او در پی آن است که ببیند سطح این «دیگران» در شکل و شمایل و سبک زندگی چه‌قدر به هم نزدیک، یا از هم دور است. به هر حال، حنیف آن بیرون می‌ماند و این بیرون ماندگی را می‌فهمد. آن‌را باور و قبول کرده است. «ما» این حس جدا افتادگی را به او داده‌ایم و دیوارهای نامرئی بسیاری ما و آن‌ها را از هم جدا می‌کند.

حرف بزنیم

درست است رفتارشان کلافه کننده است. آن‌هم در روز و روزگاری که هیچ‌کدام از ما فرصت نگاه کردن به خودمان را نداریم چه برسد به این بچه‌ها. همیشه دیر کرده‌ایم. همیشه دیر می‌رسیم. خسته‌ایم. نا امیدیم ... چه کسی می‌تواند این‌ها را انکار کند.  اما این‌ها مشکل همه ماست. مشکلاتی که در درون جامعه ما و با ماست. هر مشکل به همان نسبت که ما را درهم می‌شکند، دیگران را هم می‌شکند. در این شکستگی‌ها، تنها و منحصر به‌فرد نیستیم. و این بچه‌ها، از همه ما شکسته‌تر و در هم کوبیده‌ترند.ممکن‌ترین کار برای کنترل این انرژی، حرف زدن با این بچه‌هاست و نگاه کردن در چشم‌های‌شان و توضیح دادن به آن‌ها. وگرنه در سکوت و پشت پا زدن‌های ما، آن‌ها، تبدیل به جامعه‌ستیزانی می‌شوند که هم رفتارشان و هم انعکاس رفتارشان، دامن همه ما را می‌گیرد. همه مایی را آن‌ها را «دیگری» دیده‌ایم و گفته‌ایم ربطی به ما ندارند. اما ربط دارند. وقتی از آن‌ها زخم می‌خوریم پی به این ارتباط عمیق می‌بریم!