نادر صدیقی،پژوهشگر سیاسی اجتماعی

ایران سپر شرق در مقابل غرب نیست؛ پل بینا-فرهنگی است در میانه تمدن‌های شرق و غرب جهانی. ایرانی که از لحاظ جغرافیایی میان شبه قاره هند و جهان غرب قرار دارد، کشور زرتشت، سهروردی، روزبهان و حافظ است.این جهان قلمرو وسطا که «میانه و میانجی» بود صحنه تلفیق و آمیزش انواع و  اقسام اندیشه‌های شگفت به شمار می‌رود؛ جهانی است که زرتشت پیامبر را با حکمت افلاطون به هم آمیخته و هر دو را با مشکوه نور نبوت در سنت دینی ابراهیم پیوند داده است.

...باری جهان ایرانی از هر جهت جهان میانجی بود که از لحاظ جغرافیایی واسطه میان جهان معنوی هند و جهان عرب، از دیدگاه وجود شناسی، بیانگر برزخ صور متافیزیکی که در آن شناخت ارزش معنوی خاصی می‌یافت که حاکی از«بینش تجلی‌نگر جهان» بود، از دیدگاه زمانی نیز دربردارنده موقعیت میانی، چرا که  اعتقاد ایرانیان به غیبت امام غایب بیانگر زمان انتظار جغرافیایی، چه در سطح وجود شناختی تصویر و زمان، کالبد یا هیات کلی ایرانی را تشکیل می‌دهد، وچنین جهانی بود که کربن آن را به عنوان منزلگه معنوی خود برگزید«(داریوش شایگان، هانری کربن-ترجمه باقرپرهام،ص 82) »

ایران در گذار از جامعه بسته ایرانشهری «ایران-شاهی  به فضای باز و تمدنی امت بود که به تعبیر شهید مطهری  تبدیل به مکان «تلاقی تمدن‌ها» تبدیل شد و تابلوی مذکور را آفرید. ایران به حکم سرشت تمدنی خود نمی‌تواند سپر شرق در مقابل غرب باشد زیرا همواره در میانه فرهنگ‌ها و تمدن‌ها، مکان درهم‌آمیزی افق‌های شرق و غرب بوده است.

نظم استعماری از همان ابتدای خود همواره به  کشورما  به دیده «عایق»،«حائل» و به قول خودشان «تامپون» می‌نگریست. بخصوص استعمار انگلیس برای پیشگیری از اتصال و اتحاد مسلمانان هند و عثمانی به میانجیگری ایران خلق و جعل  یک سلسله «حائل-کشور»‌ها را در دستور کار قرار داد. امروز نیز استعمار و اتاق فکرهای جنگ و اشغالگری در همه اشکال گوناگون غربی و یا شرقی خود می‌کوشند هویتی تک‌سویه برای کشورمان جعل کنند. اکنون راهبرد طلایی «نه شرقی نه غربی»، ایرانیت تمدنی و توصیف شده در قانون اساسی کشورمان در معرض آزمون اوکراین قرار گرفته است: آیا کشور ما به مثابه قلب فرهنگی و نرم‌افزاری امت و جان جهان حوزه تمدنی اسلام می‌تواند به رسالت میان-فرهنگی خود عمل کند و میانجی صلح در این جعرافیای نزدیک باشد و به القا‌های نگاه ابزاری استعماری که ایران را جز «سپر» و«حائل» نمی‌خواهد یک «نه » قاطع و تمدنی بگوید؟

پرسش مشابهی فراروی روسیه قرار دارد: استمرار گامی بلند و تمدنی که از خلال ابتکارعمل همگرایی شش کشوری (ایران، ترکیه، روسیه و سه جمهوری قفقاز) برداشته و یا استغراق در باتلاق جنگی غرب‌پسند و ناتوپرور؟

تولستوی یا داستایفسکی؛ مسئله این نیست

همین چند هفته پیش بود که پوتین در سالگرد عقب‌نشینی کشورش از افغانستان (15 فوریه) گفت آموزه‌های  تولستوی باید مبنای تربیت جوانان  شود.« اما او بلافاصله تبصره‌ای زد وگفت متاسفانه مقاومت پیگیر تولستوی علیه شر در جهان امروز از سوی برخی رعایت نشده است.تلویحا می‌خواست بگوید حق با تولستوی است، اما ما در جهان امروز در شرایط استثنایی زندگی می‌کنیم و در مسیر «مبارزه برای منافع ملی خودمان» تولستوی جایگاه چندانی ندارد. پس از تجاوز روسیه به اوکراین برخی با ارجاع به مدعای مذکور پوتین گفتند او نگرش‌های انسانی تولستوی را به تعلیق نهاد و داستایوفسکی را  و به همراه او « خاص‌گرایی تمدن اسلاوی» را ترجیح داد. پوتین می‌توانست به جای تهاجم به اوکراین اصلاحاتی را که در سطح داخلی علیه مافیای روس به راه انداخته بود عمق تازه‌ای ببخشد و همزمان تلاش کند به کمک ایران و ترکیه، گرجستان را به درون حوزه منطقه‌گرایی شش کشوری وارد نماید. اما گویی روح روسی در قبال اصلاحات بی‌حوصله است و خیلی زود به راه‌حل‌های رادیکال متوسل می‌شود. پیشتر در سال 80 در مقاله «عقاب جور، مرغ عشق » نوشته بودم:

«دشمنی آشتی‌ناپذیر انقلابیون روس با رفرم از جمله خود را در بی‌مهری نسبت به تولستوی نشان می‌دهد که در مقاله لنین به نام «تولستوی به مثابه آیینه انقلاب روس» به وضوح منعکس شده است. لنین «تضادهای شدید» تولستوی را در این می‌داند که از یک سو به نقد بی‌امان علیه استثمار کاپیتالیستی می‌پردازد و ریاکاری‌های جامعه بورژوایی و اقتدارگرایی حکومت و «بازی‌های محاکم دولتی را افشا می‌نماید» و از طرف دیگر در اندیشه «تکامل معنوی خود است» و «دیوانه عیسی». لنین نمونه بارز جمع‌ناپذیریِ امر مبارزه با تئوری عدم خشونت را در «تضادهای قاطع تولستوی» می‌بیند. به عبارت دیگر می‌گوید چگونه ممکن است از یک طرف این چنین با بنیادهای قدرت کاپیتالیستی درافتاد و در همان حال «به نحوی دیوانه‌وار به تبلیغ ”عدم مقاومت در مقابل ظلم“ و مخالفت با کاربست زور پرداخت»؟

به نظر می‌رسد پوتین نیز به شیوه دیگری و قدری متفاوت با لنین، داستایفسکی را به تولستوی ترجیح داده است: نه همه آموزه‌های داستایفسکی که «خاص‌گرایی » او را. داستایفسکی بر این باور بود که روسیه رسالت تمدنی خاصی بر دوش دارد که آن کشور را از تمدن اروپایی متمایز می‌سازد. در همان دهه‌ها، شرق‌شناسی روسیه و مقامات روسیه در توجیه یورش ارتش تزاری به مناطق مسلمان‌نشین عملیات اشغالگرانه خود را به مبارزه «تمدنی» امریکا با «اقوام وحشی سرخ پوست» تشبیه می‌کردند.