انسانی تهی شده از فردیت

بی شک، اگر خواسته باشیم افلاتون‌وار درباره هنر حرف بزنیم، ناچاریم به جنبه بازنمایانه آن اشاره کنیم. صادقی در «کافکا با من سخن بگو» در واقع او را به امروز می‌آورد و روحش را در کالبد تک تک ما می‌دمد. بازی که صادقی راه می‌اندازد بسیار ساده است: مبادله کلاه و کتاب، کتاب و کلاه... هر کجا که کلاه هست، پدر حضور دارد و هر جا که کتاب حاضر است، کافکا-انسان فردیت یافته- موجودیت می‌یابد. صادقی با این نمادهای ذهنی، از عین‌هایی که جامعه و فرد فرد ما را درگیر کرده است پرده برمی‌دارد.

آذر فخری، روزنامه‌نگار

نمایش: کافکا با من سخن بگو 

نویسنده و کارگردان: قطب‌الدین صادقی

بازیگران: مرجان آقانوری، سونیا فاروقی، دنیا گفتاری، شهزاد وجدانی و نوید نوروزی

    

فرانتس کافکا، تنها، گوشه‌گیر و منزوی؛ نویسنده و شاعری که زیر سیطره پدری ستمگر، به فرمان او گردن می‌نهد، اما در درون خود، زندگی دیگری را آغاز می‌کند. زندگی که با نوشتن هویت می‌یابد و در نهایت از فرانتس همیشه سرخورده و بیمار، هیولایی برای جهان ادبیات به وجود می‌آورد، چنان هیولایی که نه خواندنش ساده است و نه تحملش آسان.

آثار کافکا، به رنج و تنهایی انسان چنان نزدیک می‌شود که گاه نفس خواننده بند می‎آید از این‎همه درک و آگاهی از ذات انسانی. از این‎همه همدلی و اقرار بر بیچارگی بشری که «میله‎های زندان خود را هر جا که می‎رود در درونش می‎برد.» گویی که «خود انسان» یک زندان سیار است. زندانی که ناچار است روح خود را در آن به این طرف و آن طرف بکشد و چنان او را در این زندان خودساخته و خودخواسته محافظت کند که نگذارد جهان توتالیتر-پدر- دستش به او برسد. وقتی از کافکا سخن می‎گوییم با انسانی درک ناشده و تحت فشارمواجهیم؛ انسانی که روح پدرسالارانه حکومت‎ها، او را به عقب، به عقب‎تر و به درونش می‎راند و نمی‎گذارد با خود و هسته واقعی‎اش ظهورو زندگی کند.

نمایش «کافکا با من سخن بگو» این‎بار نگاه تازه‎ای دارد به کافکایی که چنین در تنگنا زیسته و چنان سبکبار و آزاد و رها نوشته است. در این نمایش سخن از کافکایی است که کلمات او را آزاد می‎کنند و نجاتش می‎دهند، حتی اگر این کلمات پیچیده در کتاب؛ در آخر او را به سوی تابوتش رهنمون شوند و آسودگی ابدی تقدیمش کنند.

همه نمایش، فقط کافکاست

از همان ابتدای ورود به سالن نمایش، وقتی با دیواره‌هایی که با صفحات کتاب پوشیده شده‌اند، با آن رنگ‌هایی که انگار نه از چراغ‌های بیرون که گویی از درون صفحات کتاب بیرون می‌تراوند، مواجه می‌شوی، درمی‌یابی که قرار است کافکا «محاکمه» شود، اما این‌بار در مقام قاضی و نه در مقام مجرمی که تا زنده بود یوغ مجرم بودنش را به دوش می‌کشید. 

کافکا این جا، در دادگاه هستی، آمده است تا در مقام یک متهم بالذاته، در مقام یک انسان، با ما حرف بزند؛ از دردها و رنج‌ها و سرخوردگی‌هایش، از عشق‌هایش، از کتاب‌هایش و حرص و ولعش برای نوشتن و نیز از پدرش...

پس این نمایش، قرار نیست ما را با کافکایی که از قبل می‌شناسیم مواجه کند. هم حرف‌ها تازه‌اند و هم نگاه... دکور صحنه را نگاه کنید: این‌ها صفحات کتاب کافکا هستند؛ جایی که کافکای واقعی در آن‌ها زندگی کرد و مرد.

آن‌چنان که کارگردان می‌گوید؛ آدم‌های بزرگ پرسش‌های بزرگ مطرح می‌کنند و البته گاه پاسخ‌های بزرگ هم می‌دهند، و از همین جاست که ما درمی‌یابیم کافکا خود یک پرسش بزرگ است و باید با واکاوی روح رنج کشیده او، به پاسخ بزرگی که خودش برای‌مان آماده کرده است، دست یابیم. در رسیدن به این پاسخ بزرگ است که درهای سالن به روی ما باز می‌شود و انوار رنگین، بر ذهن و روح ما می‌تابد.

کافکایی که صادقی در برابر ما می‌گذارد، کافکایی است که از دل یک بیماری و از میان خاطرات یانوش بیرون آمده است؛ بیماری خود کارگردان که او را به سوی کافکا می‌کشاند و خاطرات گوستاو یانوش که با دقتی بی‌نظیر کافکا را ترسیم کرده است. 

اکسپرسیونیسم پیچیده در کلمات کافکا 

رنگ و نور در این نمایش، حضوری شگرف دارند و منبعث از مکتب اکسپرسیونیم، تداوم ندارند، مرز ندارند؛ تنها تاش‌هایی هستند که ناگهان فرو می‌ریزند، درست مثل کلماتی که ناگهان بر ذهن نویسنده فرومی‌بارند و او را ناچار از نوشتن می‌کنند.  

جهان با تاش‌های آبی لبالب می‌شود وقتی که با کافکایی مواجه هستیم که در درون خود پنهانش کرده، با یک زندگی درونی خاص در لابه‌لای کلماتی که در نهایت سر از کتاب‌ها درمی‌آورند.

وقتی از کافکا سخن می‎گوییم با انسانی درک ناشده و تحت‌فشارمواجهیم؛ انسانی که روح پدرسالارانه حکومت‎ها، او را به عقب، به عقب‎تر و به درونش می‎راند و نمی‎گذارد با خود و هسته واقعی‎اش ظهورو زندگی کند

جهان با تاش‌های زرد درمی‌آمیزد و بیمار و افسرده نشان می‌دهد وقتی پدر کافکا، این زورگوی بزرگ پیکر و خشن، وارد می‌شود و می‌خواهد و می‌تواند با خشونت خود، این کودک را گرفتار یک هراس دائمی در طول زندگی‌اش کند. پدر کافکا، با نور زرد بیمارگونی که به همراه می‌آورد نمایاننده جهان توتالیتری است که انسان را فی‌نفسه مجرم و متهم می‌داند مگر آن‌که عکسش ثابت شود.  آن‌گاه که کافکا وارد جهان اثیری رمان و کتاب می‌شود، این بنفش است که ما را در تلالواش با کافکا همراه می‎کند؛ گویی که او فقط در لابه‎لای کتاب‎ها آرامش می‎یابد و اگر این نور بر ما می‎بارد، یعنی که او در آرامش است. پدر و خشم و خشونتش را فراموش کرده و از بند زندگی که بر او حکم می‎راند رها شده است.

کافکا اما در هنر نیز رنج می‌کشد: «هنر برای هنرمند، رنجی است که با آن خود را برای گرفتار شدن در رنجی دیگر نجات می‌دهد. هنرمند غول نیست، بلکه پرنده‌ای است کمابیش رنگارنگ در قفس وجود خود.» چنین است که کافکا برای رهایی از رنجی که از بیرون، از سوی پدر-جامعه- بر او تحمیل می‌شود، به رنجی دیگر، به هنر پناه می‌برد. این رنج حداقل به او استعلا می‌بخشد. رنجی است که خودش آن‌را انتخاب می‌کند. رنجی است که می‌داند چگونه و در کجا به آن پاسخ بدهد. 

و در نهایت این قرمز است که بر ما نور رهایی می‌تاباند؛ وقتی که مرگ، آرام آرام پیش می‌آید و نوید رهایی با خود می‌آورد؛ در تابوتی که لبالب از کتاب است. کافکا چه سال‌ها که در آرزوی چنین بستری سوخته است. او این مرگ را با جان و دل یا تمام خونش-این قرمز بی‌نهایت- پذیرا می‌شود. 

کافکا و فردیت به تاراج رفته

«انسان، فقط چیزی را که مالک آن است، می‌تواند دور بریزد.» اما کافکا، که تحت حکومت پدر و جامعه‌ای توتالیتر رشد کرده است، خود را مالک چیزی نمی‌داند. نه وقتی که عشق چهاربار به سراغ او می‌آید می‌تواند آن‌را نگه دارد و مالک شود و نه وقتی چهار کتاب مهمش را می‌نویسد این حس به او دست می‌دهد که او-خودش- مالک آن‌هاست. کافکا، تحت خشونت و استیلاست و تمام هم و غمش صرف آن می‌شود که در هر موقعیتی بدون آن‌که درگیر خشونت شود، فردیت بر باد و تاراج رفته‌اش را بازیابد. اما او تا آخرین دم مطمئن نیست که توانسته است این فردیت را به ظهور برساند یا نه . 

انسان امروز، تحت سیطره جامعه توتالیتر-در واحدهای کوچک تا بزرگش- قالبی است تهی. او در سایه هراس و خشونت زندگی می‌کند؛ جمع را دشمن خود می‌داند اما با قوانین  همین جمع کنار می‌آید تا طرد نشود

بازی ذهن و عین و جامعه امروز

بی شک، اگر خواسته باشیم افلاتون‌وار درباره هنر حرف بزنیم، ناچاریم به جنبه بازنمایانه آن اشاره کنیم. 

صادقی در «کافکا با من سخن بگو» در واقع او را به امروز می‌آورد و روحش را در کالبد تک تک ما می‌دمد. بازی که صادقی راه می‎اندازد بسیار ساده است: مبادله کلاه و کتاب، کتاب و کلاه... هر کجا که کلاه هست، پدر حضور دارد و هر جا که کتاب حاضر است، کافکا-انسان فردیت یافته- موجودیت می‌یابد. صادقی با این نمادهای ذهنی، از عین‌هایی که جامعه و فرد فرد ما را درگیر کرده است پرده برمی‌دارد؛ ما چه در سطح اجتماع خود- خانواده، مدرسه، دانشگاه، باشگاه، گروه و هر جا که باید مجموعه‌ای از انسان‌ها حضور داشته باشند و تابع جمع باشند- و چه در درونی که چنان به تاراج رفته که نمی‌تواند جز بدون اجتماع فکر کند و تصمیم بگیرد، حضوری غیرموثر و منفعل داریم. آنقدر بر ما خشونت رفته است که حتی برای اثبات خود، از راه‌های میانبر و بدون خشونت، عبور می‌کنیم تا مبادا زخم کاری دیگری بر روح‌مان بخورد؛ چراکه روح و جان ما دیگر تحمل حتی یک زخم کوچک را ندارد. 

عینیت جامعه انسانی امروز، نشان از فروپاشی فردیتی دارد که انسان را هم از قالب انسانی‌اش و هم از موجودیت روحانی‌اش، منفک کرده است. انسان امروز، تحت سیطره جامعه توتالیتر-در واحدهای کوچک تا بزرگش- قالبی است تهی. او در سایه هراس و خشونت زندگی می‌کند؛ جمع را دشمن خود می‌داند اما با قوانین  همین جمع کنار می‌آید تا طرد نشود. 

انسان امروز، انسان «محاکمه» کافکاست؛ او هر روز صبح بیدار می‌شود تا لایحه‌ای بنویسد در اثبات این که بی‌گناه است!