عشق زنانه؛ تمامیت‌خواه و بی‌پایان!

این زن عاشق است. این زن قاتل است. این زن رها شده است. این زن، همان زن اثیری است که در خیابان‌های شهر سرگردان است و سهم هر مرد را به او می‎دهد... او سهم همه است، اما از این همه، هیچ سهمی ندارد. و چون سهمش را نگرفته است، نداده‎اند، اینک در میدان‎گاه هستی، به هماوردی تقدیر آمده است؛ تقدیری که هم آن‌ را شکست می‌دهد و هم در برابر آن شکسته می‌شود. هماوردی با تقدیر، معامله‌ای پایاپای است؛ هیچ شکست یا پیروزی در آن وجود ندارد: تو تقدیرت را می‌پذیری، هم‌چنان که تقدیر تو را می‌پذیرد.

آذر فخری، روزنامه‌نگار

نمایش: حجم غلیظ

نویسنده، طراح و کارگردان: منصور صلواتی

بازیگر:هانیه مفلح

وضعیت: بر روی صحنه

تاریکی وارد می‌شوید؛ صدایی که شبیه واگویه‎های ذهنی است می‎شنوید. صدای زنی که با خودش و اندرونش، در پچ‌پچه است. صدایی که از آن، نه فقط کلمات که حسرت، آرزو، عشق، نفرت و امید سرریز می‎کند. و تو را به سرسامی غیرقابل‌تحمل می‌رساند.

زنی سیاه‌پوش که از تاریکی و از کنار جسدی برمی‌خیزد، پله‌ها را پایین می‌آید و چراغ مطالعه و دو آباژور را روشن می‌کند. کمی در صحنه چرخ می‌زند، انگار هنوز درگیر یک کابوس وحشتناک است، انگار هنوز درگیر یک رویای شیرین است. کنار آکواریوم می‌رود و مشتی از آب آن به صورت می‌زند.  حالا بیدار شده است... حالا در همین جاست، حالا صداها و پچ‌پچه‌های ذهنی خاموش می‌شوند ... سکوت است. ساکت است. جسد یک مرد، روی پاگرد پله‌هاست. جسد یک کودک همین پایین در گوشه‌ای از صحنه. زن با چاقوهایی هنوز آغشته به خون بر روی هر دو جسد، مراسمی آئینی به جا می‌آورد؛ آیین تطهیر مردگان. مردگانی که پیش از زنده بودن برایش عزیز بوده‌اند... مردگانی که پس از مرگ  برایش عزیزند. این زن عاشق است. این زن قاتل است. این زن رها شده است. این زن، همان زن اثیری است که در خیابان‌های شهر سرگردان است و سهم هر مرد را به او می‎دهد... او سهم همه است، اما از این همه، هیچ سهمی ندارد. و چون سهمش را نگرفته است نداده‎اند، اینک در میدان‎گاه هستی، به هماوردی تقدیر آمده است؛ تقدیری که هم آن ‌را شکست می‌دهد و هم  در برابر آن شکسته می‌شود. هماوردی با تقدیر معامله‌ای پایاپای است؛ هیچ شکست یا پیروزی در آن وجود ندارد: تو تقدیرت را می‌پذیری، هم‌چنان که تقدیر تو را می‌پذیرد.  در چنین صحنه‌ای است که ما به شهادت نشسته‌ایم. در چنین صحنه خون‌باری است که ما برای قضاوت دعوت شده‌ایم.

چه تراژدی سهم‌گین‌تر از این‌که جهان، زنانی را که داستانی برای گفتن و رازی برای افشا کردن دارند، یا نادیده می‌گیرد یا از دور خارج می‌کند

 این زن چه می‌گوید؟

«کلمه آخرش ناتموم موند. باید تو چهره‌اش زل می‌زدم و تمومش می‌کردم. اون یه چهره ترسناکه. شب ترسناکیه . ترسیده بودم. دست کشید به موهام. موهام ژولیده پخش شده بود رو شونه‌ام. شونه‌هام سنگین بود. دستش رو گذاشت رو شونه‎ام. دست تو دستش می‎خندیدم. خندیدم با لبخندش. همیشه یه لبخند تلخ رو لباش بود. پاش رو دستم بود. دستش همیشه یه شکل نبود. یه شکل تو دستش تکون می‎خورد. تکون خوردم تو دستش. داشت دستامو نوازش می‎کرد. دستش پینه‎بسته و ضخیم بود. بسته شده بودم به فکرش. فکرش ته گرفته بود. گرفتمش تو افکارم. تو افکارم همیشه یه درخت خشک وسط یه جاده بود. جنگل ترسناک بود. دخترم می‎ترسید. دخترم می‎لرزید. من لرز نداشتم. مثل بید می‎لرزید. هیچ وقت نیومد... »  باید از میان تمام این جملاتی که یکی از کلمه‌های جمله پیش از خود را پی می‌گیرد، بیفتی در جریان آن چه بر زن رفته است. او، زنی پریشان، زنی رها شده، زنی عاشق، زنی هیستریک و مادری نادیده شده، وزن هر کلمه خاص را در جمله‌ای از سرش گذشته، می‌گیرد و روی صحنه و به سوی تماشاگر پرتاب می‌کند و تا تو، تماشاگر می‌آیی که آن ‌را برداری، زیر و رویش کنی تا بفهمی‌اش، چندین جمله بعدی را که از پی این سنگینی آمده‌اند، از دست می‌دهی. تو، تماشاگر با از دست دادن چند جمله در این میان، چه چیزی را از دست می‌دهی؟ اصلا حرف‌های این زن، این زن خیابانی اثیری، این مادر ترک ‌شده، برای تو مهم است و اصلا دوست داری داستانش را که چنین پریشان و گیج‌کننده است ادامه بدهی؟ اگر به خودت باشد، نه! توی تماشاگر، چه در عرصه شهر و خیابان و چه در این صحنه، واکنشت در برابر چنین زنی، یک نگاه سرسری و یک عبور گذراست... با این تفاوت که امشب، در این صحنه، به انتخاب خودت گیر افتاده‌ای و راهی جز تماشای زن، شنیدن صدای گرفته‌اش، و احساس بغضش نداری. مثل همه، مثل هر مرد یا هر زنی، تو در این زن، به دام افتاده‌ای؛ در دام یک عنکبوت سیاه... یک بیوه سیاه‌پوش.  زن، دمی پیش از آن که توی تماشاگر وارد صحنه شوی، دختر و پدر دخترش را کشته است. و تو درست مثل تمام ماموران قانون، دیرتر از همه به صحنه جرم رسیده‌ای و برای این‌که روشن شوی چه اتفاق افتاده است، مجرم باید صحنه را برایت بازسازی کند. طاقت حضور در صحنه بازسازی دو قتل را داری؟ صحنه قتلی که این‌بار، با بیرون کشیدن قلب دخترو پدر از سینه‌شان انگار هنوز ادامه دارد کاری در این قتل‌ها ناتمام مانده بود که حالا با بازسازی آن‌ها کامل می‌شود؛ قلب‌هایی که هیچ عشق و علاقه‌ای به زن نداشتند، از سینه مردگان بیرون کشیده می‌شوند و زن آن‌ها را در آکواریوم شناور می‌کند. واگویه‌ها ادامه دارد. زن هرگز سکوت نکرده است. او داستانش را از اول و آخر و وسط، از آخر و اول وسط، اصلا از هیچ‌جا مدام شروع می‌کند و مدام ادامه می‌دهد. حالا چشم‌های مرد هم در آکواریوم است.   

در طول تاریخ، زنان نام‌آوری بوده‌اند که وقتی در عشق‌شان، خیانت دیده‌اند، گاه شوهران و همیشه فرندان خود را کشته‌اند. مده‎آ، برجسته‎ترین و سنگدل‎ترین این زنان است؛ شاهزاده بانویی که برای انتقام گرفتن از شوهرش، دو پسر خود را می‎کشد تا تبار این مرد را بر باد دهد

این زن درباره چه می‌گوید؟

زن، یک زن رهاشده و تنهاست که در خیابان‌ها پرسه می‌زند و هر چند تن به هر خریداری می‌دهد اما  نمی‌تواند از عشق بگریزد و روزی این عشق گریبان خودش و مردی را می‌گیرد و دخترکی از این عشق، زاده می‌شود. حالا زن پرسه‌گرد، مادر است و سرگردان خیابان‎هایی که نه زنانگی او را می‎پذیرد و نه مادر بودنش را به رسمیت می‎شناسد. او که خود را هم مالک این عشق می‎داند و هم مادر کودکش می‎بیند که چگونه روزگار، هم عشق را و هم کودکش را به زور و با نیرویی غیرقابل مقاومت، از دستانش بیرون می‎کشد. و او که تا به امروز، از سهم خود چشم پوشیده بود و گذاشته بود خیابان‎های تاریک و بی‎تفاوت شهر، او را در پیچ‎های تو درتویش گم کنند، اینک، با به دام کشیدن دخترک که او را نمی‌خواهد با به دام کشیدن مردی که هرگز او را نمی‌خواست، سهم خود را می‌گیرد؛ آن‌ها را می‌کشد و قلب‌هایی را که به خودش تعلق داشت، از آن‌ها می‌گیرد.

این زن، خودش است یا دخترکش؟ این زن داستان خودش را واگویه می‌کند یا داستان دخترکش را؟ این زن، از پدرش می‌گوید یا از شوهرش؟ این زن، موجودی است متکثر، که در پریشان‌گویی‌هایش، تو را گم می‌کند... تو را گیج می‌کند. تو درنهایت به نقطه تلاقی زن و دخترک می‌رسی؛ جایی‌که هر دو یا رها می‌شوند، یا کشته می‌شوند. البته در این میان مردی هم هست که سهم خود را می‌پردازد.

این زنان قاتل از کجا می‌آیند؟

در طول تاریخ، زنان نام‌آوری بوده‌اند که وقتی در عشق‌شان، خیانت دیده‌اند، گاه شوهران و همیشه فرندان خود را کشته‌اند. مده‎آ، برجسته‎ترین و سنگدل‎ترین این زنان است؛ شاهزاده بانویی که تن به رسم و تقدیر روزگار نمی‎دهد و برای انتقام گرفتن از مردی-جیسون-شوهرش، دو پسر خود را می‎کشد تا تبار این مرد را بر باد دهد. هم‎چنان که خودش به خاطر این مرد، شهر و دیار و تبارش را از دست داده است؛ پدرش را فریب داده و برادرش را کشته است.  اگر، تاریخ با سبعیت تمام، بر حضور تراژیک این زنان در جهان، غبار فراموشی افشانده است، اما همیشه یک درز، یک شکاف، یک شاهد نامرئی هست که روزی سربرمی‌آورد و داستان حزن‌انگیز چنین زنی را واگویه می‌کند. در داستان و نمایش، تحمل چنین زنانی آسان‌تر است، تا رو‌به‌رو شدن با آنان در خیابان... اگر چنین زنی در خیابان شناسایی شود، بلافاصله لو می‌رود، و همین‌هایی که اینک در سالن امن نمایش نشسته‌اند و با حزن و اندوه با چنین زنی همدلی می‌کنند، همین‌ها با دستان خود، این زن را به دار می‌کشند بی‌ آن‎که بخواهند قصه‌اش را بشنوند. و چه تراژدی سهم‌گین‌تر از این‌که جهان زنانی را که داستانی برای گفتن و رازی برای افشا کردن دارند، یا نادیده می‌گیرد یا از دور خارج می‌کند. و آن گاه، گاهی مردی پیدا می‎شود و با روایت مردانه‎اش از چنین زنی سخن می‎گوید؛ سوفکل یا صلواتی. اما چه می‎شود اگر خود زن بخواهد خود را روایت کند؟ چه می‎شود اگر خود زن، در صحنه جنایتش؛ جنایتی که هم بر او رفته و هم او بر دیگران روا داشته، حاضر شود و همه‌چیز را موبه‌مو برای آنان که به قضاوتش نشسته‌اند بازگو کنند؟

روایت قوی، بازی ناتوان!

نمایش خوب نوشته و خوب پرداخت شده است. قلم نمایش، قلمی آزموده و تراش و صیقل خورده است. کلمات روایت، جان دارند و با جان تماشاگر درگیر می‌شوند و او را به چالش وامی‌دارند. او را از میان همین صحنه به عرصه زندگی واقعی می‌کشانند. هرچه که می‌شنویم، واقعی و طبیعی است و داستان رابطه‌ای عاشقانه است که در جایی یا تمام می‌شود یا فراموش می‌شود یا به عمد کنار گذاشته می‌شود. داستان با قدرت تمام، از ذات زنانه عشق سخن می‌گوید که پایان‌ناپذیر است؛ عشق برای زنان، شکل و شمایلی دیگر دارد و هیچ نقطه پایانی برای آن پیش‌بینی نشده است. اما... هانیه مفلح نمی‌تواند بازیگر چنین نقشی باشد؛ او در همین شب اول نمایش، از صدایش کم می‌آورد. صدا ضعیف و خسته است؛ انگار که از پس فریادهایی، و با حنجره خراشیده حرف می‌زند.  در حالی‌که این سخنان در یک نمایش مونولوگ، باید از حنجره زنی خارج شوند که قدرتی درونی دارد برای گرفتن سهمش از روزگار. این صدا باید برنده و پرطنین باشد. اما نیست. صدا شکسته است. مفلح، از پس دیالوگ‌های سرسام‌آور این نقش برنیامد؛ آن‌هم در شب اول اجرای نمایش.  از نظر بدنی هم  تماشاگر، انتظار زنی را دارد که در عین به نمایش گذاشتن ظرافت‌های زنانه بتواند تجسمی از یک زن قوی با روحی سترگ، به نمایش بگذارد. در این مورد البته نباید از بازیگر نقش انتظار چندانی داشت، چراکه در عرصه هنر ما، هنوز زنان، نمی‌توانند آن‌چنان که باید، نقش خود را به تمام و کمال بازی کنند. پس می‌شود به اغماض از این نقصان گذشت. اما صدا را نمی‌توان نادیده گرفت؛ صدا نخستین رکن صحنه نمایش است. صدای کار نکرده و گره‌دار هانیه مفلح برای این نمایش با چنین دیالوگ‌های نفس‌گیری اصلا مناسب نبود، نیست!