احسان زیورعالم

علی رفیعی دو بار و در دو برهه تاریخی، نمایش شاخصش را روی صحنه می‌برد. یک بار پیش از فروپاشی نظام شاهنشاهی در تئاتر شهر و یک بار پس از استقرار دولت حسن روحانی و در گرماگرم مذاکرات برجام در تالار وحدت. اولی خوانشی انتقادی از وضعیت موجود تفسیر شد و دومی تصویری از آنچه امروز مورد نیاز است. با این حال، نمایش «خاطرات و کابوس‌های یک جامه‌دار از زندگی و قتل میرزا تقی‌خان فراهانی» خوانشی سیاسی از تاریخ ایران و البته شخصیت امیرکبیر است. کسی که حداقل در یکصد ساله گذشته همواره مورد تحسین بوده تا مورد انتقاد. برای آنان‌که نمایش را می‌بینند فضا این گونه به پایان می‌رسد. آنجا که امیر قرار است شاهد شهادت خویش باشد.

در برابرمان فضایی است سفید، چک‌چک قطرات آب باید برایمان گوش‌نواز باشد. این آخرین دقایقی است که امیر بر صفه حمام آرمیده است، بدون آنکه خون از پیکرش جاری شود. امیر آرمیده است و سایه شوم سیه‌پوشان به سویش روان. این آخرین صدای گام‌هایی است که امیر خواهد شنید و این جامه‌دار است که در آب، اندکی بالاتر از قوزک پا، بی‌امان است. آرام و قرار ندارد. او شاهد است، شاهد یک ترور، ترور امیر. جامه‌دار نقل می‌کند «چه کسی امیر را کشت؟» سیه‌پوشان قجری که یا فلان‌الدوله بودند یا بهمان‌السلطنه و یا کس دیگری. اگر پای دیگری در میان باشد، آن دیگری چه کسی است؟

«خاطرات و کابوس‌های یک جامه‌دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی» نمایشی است با قدمت. قدمتی نزدیک به 40 سال. روایتی است دگرگون از نقل قتل میرزا تقی خان فراهانی، مشهور به امیرکبیر، پسر آشپز قائم‌مقام فراهانی،‌ از جلوس ناصرالدین شاه تا روز سیاه ترورش در حمام فین. این نمایش روایتی است به نقل  علی رفیعی از یک واقعه تاریخی معاصر، واقعه‌ای که رسیدن به مسیر دموکراسی در ایران را حداقل برای پنج دهه به تأخیر انداخت. در اوایل اجرا، برخی رسانه‌ها نگاهی تند به اثر باز اجرا شده رفیعی داشتند و آن را توهینی نسبت به یک شخصیت تاریخی تلقی کرده بودند؛ ولی آنچه مسلم است آن دسته مخاطبان متوجه برخی جزئیات کار رفیعی نشده و تنها به کلیت اثر دقت کرده‌اند؛ اینکه «چه کسی امیر را کشت؟»

دقیقاً پرسش رفیعی همین است که امیر به دست چه کسی کشته شده و برای رسیدن به این پاسخ به قوه خیال خود رجوع کرده است. او زندگی امیر از زمان صدارت و درایت تا خزینه قتل و جنایت، را در فضایی خیالی به تصویر می‌کشد، در یک حمام. شاید اولین پرسش برای مخاطب آن باشد که چرا حمام؟ حمام، این سازه سفید نمناک، این مکان مرطوب که از امیر با درایت تا شازده‌های فاسد قجری در زلالی آبش پا می‌گذارند و همچنان غسال است. جواب این معما چیست که دو ساعت در برابر دیدگان مخاطب تلالو دارد، با آن همه سفیدی؟

اکنون با دو پرسش روبه‌روییم که پاسخ هر دو در یک نکته است. یک آنکه چه کسی به واقع امیر را کشت و دو اینکه چرا همه ماجرا در حمام رخ می‌دهد. حمام دمی کاخ است و دمی دارالخلافه، یک صحنه خانه امیر است و یک صحنه فتنه‌گاه مهد علیا. به راستی این حمام چیست که این گونه انعطاف دارد؟ برای رسیدن به این پرسش باید ابتدا به این پرسش پاسخ داد که داستان را چه کسی روایت می‌کند. پاسخ بسیار روشن است: «جامه‌دار» و این جامه‌دار است که هر آنچه را نقل می‌کند که روی صحنه روایت می‌شود. جامه‌دار کلید یک معمای پیچیده تاریخی است که شاید کمی موهومی باشد؛ به خصوص با آن آغاز و پایانی که چندان بر هم منطبق نیستند. این توهم بدان سبب است که مخاطب شاهد قتل امیر به دست جامه‌دار است و شاید کسی نپرسد چرا باید جامه‌دار دستش به خون امیر آغشته شود.

برای یافتن این پرسش یک پاسخ سطحی وجود دارد؛ امیر خود خواهان آن بوده و نمی‌خواسته دست آن شاهزادگان قجری به خونش آلوده شود. این یک نگاه سطحی و گذراست، یک استنباط تنها به واسطه یک بخش از نمایش است و از آنجا که کلیت اثر به زعم نگارنده یافتن پاسخی است که «امیر را چه کسی کشت؟»، لزوم دو ساعت نمایش زیر سؤال می‌رود. این پرسش جذاب، پاسخ دیگری دارد. ولی پیش از پاسخ به این پرسش به حمام بازگردیم و ببینیم چرا تمام این نمایش در حمام می‌گذرد. پاسخ اولیه روایت نمایش توسط جامه‌دار بود که تمام امرش را در حمام سلطنتی می‌گذراند. او برخلاف دیگر شخصیت‌ها یک ایستایی خاص در گریم و لباس دارد. او تغییر نمی‌کند. او همیشه جامه‌دار است. عزل و نصب نمی‌شود. اوج و فرود ندارد. او یک جامه‌دار است.

آنچه رخ می‌دهد کابوس جامه‌دار است. او خود می‌فهمد که قاتل حقیقی میرزا تقی‌خان فراهانی مشهور به امیرکبیر خود اوست. شاید این همان تصوری است که مردم امروز نیز در مخیله خود پرورش می‌دهند. جایی‌که مدام میان تعیین‌گر بودن در انتخاب امرای خویش و مقصر بودن در جامعه مردد می‌شوند

گزنفون، فیلسوف یونان باستان در یک تعبیر مشهور می‌گوید: «حبشی‌ها خدایان خود را سیاهپوست با بینی پهن تصور می‌کنند، مردم تراکیا خدایانشان را چشم آبی و سرخ‌موی می‌دانند... اگر گاو، اسب و شیر دست می‌داشتند و می‌توانستند نقاشی کنند و مانند مردمان کار انجام دهند، اسب خدایانشان را شبیه به اسب و گاو شبیه گاو می‌کشیدند و پیکر آنان را همانند شکلی که خود دارند می‌ساختند.» این نقطه‌ای است برای رسیدن به حمام‌بودگی نمایش علی رفیعی. در واقع جامه‌دار همیشه در حمام همه جهان را به مثابه حمام می‌بیند؛ پس باید روایت خود را بر پایه مکان حمام بیافریند. به نحوی این مصرع زیبای مولانا را یادآور می‌شود که «هر کسی از ظن خود شد یار من».

اما این جامه‌دار دربار ناصری جهان حمام‌گونه خود را همچون دربار ناصری عظیم می‌بیند. عظمت این حمام شاهی از چشم جامه‌دار رعیت باید چنین باشد. جهان ذهنی جامه‌دار در ظاهر کوچک است؛ پس هر آنچه از دریچه چشم او مشاهده می‌شود که در چارچوب ذهنی او نگنجد، عظیم و شگرف است. تخت ناصری روان و پایه‌هایش رو به آسمان است. ناصرالدین شاه با آن همه سوداگریش آدمی را به یاد کیکاووس و زیاده‌خواهیش می‌اندازد. او همان کسی است که برای زنان یک بار هفت‌خوان رستم را پدید می‌آورد، یک بار جنگ با شاه هاماوران و اسارت و در نهایت به دست جلاد تورانی سپردن پسر را.

پرسش رفیعی دقیقاً این است که امیر به دست چه کسی کشته شده و برای رسیدن به این پاسخ به قوه خیال خود رجوع کرده است. او زندگی امیر از زمان صدارت و درایت تا خزینه قتل و جنایت، را در فضایی خیالی به تصویر می‌کشد، در یک حمام

در چنین فضایی جامه‌دار آیا تنها یک راوی است؟ به نظر چنین نیست و بر هم زننده این تصور برخی دیالوگ‌های ریزی است که در بطن نمایش گنجانده شده است. شاید در قاب تصویر این ناصرالدین شاه و مهدعلیا و امیرکبیر باشند که بیش از دیگران بر صحنه عرض اندام می‌کنند؛ ولی کلید حل معما در دیالوگ‌هایی است که میان جامه‌دار و امیر رد و بدل می‌شود. امیر در برابر جامه‌دار که سخنانش را با جان و دل گوش می‌دهد از رابطه‌اش با مردم می‌گوید. از این نقل می‌کند که مردم حامی اویند و تا مردم پشت او باشند، او را باکی نیست. اینکه امیری‌اش تنها برای کمک به خلق‌اللّه است و لاغیر. در همان زمان جامه‌دار از امیر می‌خواهد که نامش را بگوید و امیر گوش نمی‌دهد. جامه‌دار تا انتهای نمایش تنها شخصیت بی‌نام نمایش باقی می‌ماند.

حال به پرسش نخست می‌رسیم؛ «چه کسی امیر را کشت؟» در تصویر این جامه‌دار است که خنجر بر رگ امیر می‌نوازد؛ ولی چرا امیر او را انتخاب کرد؟ جواب بسیار روشن است. امیر پی به اشتباه خود می‌برد. امیر در یک بازی تراژیک دچار دگرگونی و بازشناخت ارسطویی می‌شود. او در چرخش تراژیک درمی‌یابد نگاهش نسبت به مردم اشتباه بوده است. در حالی که مردم در مقتلش حضور دارند، کاری از دستشان برنمی‌آید. او می‌فهمد مردم‌سالاری ذهنیش واجد خطا بوده؛ پس خنجر را به دست مردم یا بهتر است بگوییم تنها نماینده مردم می‌دهد.

«خاطرات و کابوس‌های یک جامه‌دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی» یک تراژدی با مؤلفه‌های ارسطویی است که قهرمان اسطوره‌ایش کسی جز میرزا تقی خان فراهانی نیست و این قهرمان باید واجد هامارتیا باشد. برای دولتمردی که خود را برآمده از مردم می‌داند چه هامارتیایی بهتر از نادیده‌گیری همان مردم. هامارتیایی عظیم که شاید بتوان از آن به‌عنوان هامارتیای دولتمردان امروز یاد کرد.

آنچه رخ می‌دهد کابوس جامه‌دار است. او خود می‌فهمد که قاتل حقیقی میرزا تقی‌خان فراهانی مشهور به امیرکبیر خود اوست. شاید این همان تصوری است که مردم امروز نیز در مخیله خود پرورش می‌دهند. جایی‌که مدام میان تعیین‌گر بودن در انتخاب امرای خویش و مقصر بودن در جامعه مردد می‌شوند. تماشای نمایش علی رفیعی پس از پنج سال،‌ بیش از پیش قابل‌درک است. آن روز که دولتمردان برای تماشای نمایش در تالار وحدت گوی سبقت از یکدیگر می‌گرفتند، شاید باورش سخت بود چندی بعد آنان هم به هامارتیایی امیرکبیر دچار شوند. هامارتیایی که در کلام مردم نهفته است: ما فراموش شده‌ایم.