احسان زیورعالم

1. موریس اشر، نقاش هلندی قرن بیستم به سبب الهام‌گیری از ریاضیات در دنیای هنر به شهرت رسیده است. نقاشی‌هایش با الهام گرفتن از مفاهیم هندسی همچون نوار موبیوس تفسیری از بی‌نهایت را تداعی می‌کند، بی‌نهایتی که گره‌ای بس سخت با مفاهیم ریاضیاتی چون حساب دیفرانسیل، حد، پیوستگی، انتگرال و ... خورده است. در نقاشی اشر تصاویر بواسطه همان تعاریف دیفرانسیلی که در آن حدود یک معادله ریاضیاتی با حضور نماد بی‌نهایت به صفر ختم می‌شود، ناممکن‌ها در تصویر ممکن به نظر می‌رسد.

2. با فروکش کردن جنگ جهانی دوم شاخصه‌های اندیشه عمومی متأثر از فلسفه پدیدارشناسی و وجودگرایانه هایدگر «طرفدار نازیسم در زمان جنگ جهانی دوم» از مجرای فلسفی ژان پل سارتر و داستان‌های اگزیستانسیالیستی آلبر کامو دچار دگرگونی شد. توجه به آزادی انسان «آن‌گونه که سارتر آن را نوعی محکومیت می‌دانست» توجه قشر سرکش و جوان را به خود جلب کرد و با اتکا به نگاه اگزیستانسیال، تفاسیری فارغ از واقعیت این فلسفه شکل گرفت، همانند حق انتخاب فرد در ادامه حیات و نتیجه آن خودکشی‌های دسته‌جمعی ناشی از بارقه‌های فلسفی سطحی بود. با این حال اگزیستانسیالیسم سارتر با بیان اینکه در جهان بی‌خدا انسان چاره‌ای جز برگزیدن ندارد تا ارزش‌های خود را بیافریند و خط‌مشی کلی زندگیش را تبیین کند، انسان را در مقام آفرینشگری آزاد عرصه کرد.

«بالاخره این زندگی مال کیه» نمایشنامه‌ای از برایان کلارک، نمایشنامه‌نویسی بریتانیایی به کارگردان اشکان خیل‌نژاد، این روزها پس چند بار اجرا در ایرانشهر و مولوی به صورت فیلم‌تئاتر در فضای مجازی منتشر شده است.

 «بالاخره این زندگی مال کیه» داستان کن هریسون، استاد مجسمه‌سازی است که در پی یکی سانحه رانندگی قطع نخاع می‌شود و تنها سرش توانایی حرکت کردن دارد. وی با علم به درمان نشدن نخاعش، تصمیم می‌گیرد از بیمارستان مرخص شود، کاری که منجر به مرگش خواهد شد. با مخالفت دکتر امرسون، پزشک مسئول وی، هریسون با وی وارد نزاعی قضایی می‌شود و در نهایت پیروز از صحنه خارج می‌شود.

در نقدهایی که بر این نمایش نگاشته یا بیان شده، دو رویکرد برجسته به چشم می‌خورد. رویکرد نخست به سبب نام بردن از موریس اشر و تابلو Relativity (نسبیت) او توسط کارگردان اثر مطرح می‌شود. خیل‌نژاد در برنامه مجله تئاتر مدعی می‌شود که طراحی حرکات و میزانسن‌ها براساس نقاشی مشهور اشر است.

نقاشی اشر فرایندی است در ضدیت مفاهیم چون گرانش در یک جهان سه‌بعدی و به‌واسطه همین دنیای سه‌بعدی او یک جهان واجد سه منبع گرانشی خلق می‌کند که هر یک بر دو منبع دیگر متعامد است. در نقاشی اشر شانزده شخصیت به نسبت شش، پنج، پنج در سه بعد پراکنده شده‌اند. هفت پلکان مرزهای این سه جهان محسوب می‌شوند که شخصیت‌های هر جهان به‌صورت مشترک از آنها استفاده می‌کنند. چنین دنیایی گیجی بصری خارق‌العاده‌ای برای تماشاگر خود به ارمغان می‌آورد که ناشی از خلق جهانی سه‌بعدی بر یک صفحه کاغذ دو‌بعدی است.

آنچه در تجربه دیدن نمایش اشکان خیل‌نژاد ذهن نگارنده را به خود مشغول می‌کند شباهت‌ها یا قرابت‌های میان نقاشی اشر و طراحی‌های کارگردان بود. تلاش برای یافتن المان‌ها و فاکت‌ها راه به جای نمی‌برد. تنها می‌توان گفت در هر دو شخصیت‌ها در صفحه پراکنده شده‌اند و مسیرهای از پیش تعین‌شده‌ای را طی می‌کنند. ولی نکته اصلی آن است که نمایش خیل‌نژاد از هیچ یک از قواعد اشر تبعیت نمی‌کند. دنیای اشر سه‌بعدی و صلب است. دنیای اشر منبسط یا منقبض نمی‌شود. اگر یکی از خطوط آن پاک شود، وجود معنویش ملموس است و از لحاظ مادی گرانش سه‌گانه او را فرو می‌ریزد. حال کافی است به صحنه‌ای اشاره کنیم که بازیگران در‌هم می‌لولند و قرار است نقطه تداعی‌گر نقاشی اشر باشند. لیکن نتیجه تصادم میان دو بازیگر است، اتفاقی که روی دادنش به‌واسطه الگوی اقلیدسی غیرممکن است. مهم‌تر آنکه نقاشی اشر فاقد هر‌گونه مرکز است. مرکزی‌ترین المان نقاشی نسبیت شخصیتی است که از پلکانی بالا می‌آید و حرکت رو به جلوی او این مرکزیت را در بی‌نهایت خواهد شکست. حتی درختی که در مرکز است در واقع خارج از قاب تصویر ترسیم شده است. در دنیای اشر صفحات هندسی « طبق تعاریف هندسه تحلیلی » نسبت به هم متنافرند نه متقاطع. در دنیای نمایش خیل‌نژاد فارغ از اینکه چیزی به نام حجم وجود ندارد تا در آن صفحات متعدد قائل شویم، هم چیز در هم متقاطع است. زمانی که دیوارها منبسط می‌شوند و صندلی سفید همچون روح سرگردان از دیوارها رد می‌شود، همه چیز به باد می‌رود.

رویکرد دوم در نقد نمایش «بالاخره این زندگی مال کیه» توجه شایان ذکر منتقدان به تأملات سارتر نسبت به مفهوم وجود و آزادی فرد در انتخاب است. درک این واقعیت که متن مملو از نشانگان اگزیستانسیالیستی است، بر کسی پوشیده نخواهد ماند. انتخاب زندگی توسط هریسون کاملاً مشابه با مثال‌های سارتر در باب انتخاب است. سارتر نیز در مبحث انتخاب مدام پای مرگ را پیش می‌کشد. اما پرسش نگارنده این است به صرف استفاده از فاکت‌های اگزیستانسیالیستی در متن، آن متن بالفعل متنی اگزیستانسیالیستی محسوب می‌شود؟

در پاسخ این پرسش باید در ابتدا گفت توجه بیش از 90 درصد منتقدان به متن و فراموش کردن چیزی به نام اجرای آن در ایرانشهر، ناشی از عدم موفقیت کارگردان در اجراست. قلم برایان کلارک در کلیت نمایش بر کارگردانی اشکان خیل‌نژاد می‌چربد. کارگردان موفق نمی‌شود بر متن غلبه کند و در مسابقه دوی نود دقیقه‌ای، از کلارک عقب می‌ماند. او تنها به کلارک کمک می‌کند دیده شود، شناخته شود و خودش را در مقام کاندید دریافت جایزه تونی به ما معرفی کند. اما درباره نقدها باید گفت نگاه منتقدان ایرانی کماکان سلیقه‌ای و شتاب‌زده است. آنان حتی در نقدهایشان به نکات مشهود و ملموس بی‌توجه می‌مانند و سریعاً به قصد کشف زیرمتن‌های خیالی، به سراغ کلمات مطنطن سارتر می‌روند. منتقدان نگاه نئویونگی شخصیت هریسون را نادیده می‌گیرند که چگونه کهن‌الگوها را در تشریح شخصیت‌های نمایش به‌کار می‌گیرد. او امرسون را زئوس می‌داند و سرپرستار را هرا و حتی در برخورد با قاضی او را هادسی تشریح می‌کند تا او را تحریک کند. اشکان خیل‌نژاد در تأویل متن کلارک این مسأله رو به‌خوبی درک کرده است و نقطه مثبت دراماتورژیش در این مسأله متمرکز می‌شود. خیل‌نژاد بر تن تمام شخصیت‌هایش لباسی متحد کرده است؛ ولی جوراب‌هایشان رنگی در نظر می‌گیرد، رنگی که نشانی بر شخصیت‌های اسطوره‌ای نئویونگی آنان است. شاید در انتخاب رنگ‌ها با کارگردان اختلافی وجود داشته باشد؛ ولی درک این مسأله خیل‌نژاد را از منتقدانش پیش می‌اندازد.

متن کلارک مملو از گفتارهایی است که ما را با محکومیت به آزادی مدنظر سارتر می‌رساند؛ ولی دنیا و شخصیت مخلوق کلارک در قد و قامت متفکر آزادی‌خواه سارتر یا مرسوی بی‌اعتنای کامو نیست. پرسشی که نگارنده را مجاب به مخالفت با نظر منتقدان می‌کند، دلایل انتخاب هریسون است. هریسون نه از سر یأسی فلسفی که به‌واسطه ضعف جنسیش برای خود پایانی آنچنانی می‌خواهد. او برای زن‌های زیباروی نمایش بی‌خطر است، در حالی که لذت زندگیش تجربه آناتومی زنان بوده است. کلارک قهرمانش را همچون موجود استحسانی کیرکگارد خلق می‌کند که بویی از اخلاق نبرده است و همه چیز در خیر خاص و مختص به خود می‌داند و حال این دن ژوان افلیج در آیرونی دنیای جذاب و رمانتیک استحسانی یا پذیرش خرقه اخلاق اولی را درمی‌یابد و طبق نگاه کیرکگارد « پدر معنوی ژان پل سارتر»  راهی جز تن دادن به خودکشی ندارد.

کلارک دنیای غیراخلاقی تکثیر شده در جامعه دهه 60 و 70 اروپا به‌واسطه دیدگاه سارتر را با خلق موجودی غیراخلاقی تمسخر می‌کند. رفتار امرسون در انتهای نمایش مبنی بر گذراندن آن شش روز نهایی در بیمارستان، پیروزی موجودی اخلاقی به نام دکتر امرسون است.

کلارک تنها در یک گوشه از نمایشنامه خود حرکت پایین آوردن تخت هریسون را شرح می‌دهد و او با گفتن «می‌ریم به بخش زنان و زایمان» نگاه نئویونگی موجود در نمایشنامه را بسط می‌دهد. خیل‌نژاد در اینجا نیز با درک درستی از متن، این حرکت را چند بار دیگر تکرار می‌کند تا واقعیت درونی هریسون بروز کند. هریسون هفایستوس لنگی است که آفرودیتش به بستر آرس می‌رود. هفایستوس حسود است و حیف که خیل‌نژاد صحنه ابراز علاقه هیل به اسکات را حذف می‌کند تا واقعیت دیگری از هریسون را برجسته کند.

نمونه نمایشنامه کلارک بسیار است و آثاری چون «برهان» و «زیرکی» خوشبختانه به فارسی نیز ترجمه شده است تا با کمی مداقه به طبع نسبتاً عملگرایانه موجود در آثار نمایشی انگلیسی زبان‌ها پی بریم. نگاه شتابزده و ذوق‌زده را کنار نهیم؛ چرا که بر کسی پوشیده نیست در ایران موج‌سواری بر نگاه تحریف شده سارتر همچنان طرفدار دارد. کاش سارتر را درست می‌خواندیم، کاش!

در جمع‌بندی باید گفت اشکان خیل‌نژاد با آنکه درک خوبی از متن به‌دست آورده، ولی در انتخاب طراحی به خطا رفته یا بهتر است بگوییم به آنچه ادعا می‌کند نرسیده است. خیل‌نژاد آن قدر در آرزوی خلق تصویر اشروار بوده است که متن را رها می‌کند و قافیه را به کلارک می‌بازد

در جمع‌بندی باید گفت اشکان خیل‌نژاد با آنکه درک خوبی از متن بدست آورده؛ ولی در انتخاب طراحی به خطا رفته یا بهتر است بگوییم به آنچه ادعا می‌کند نرسیده است. خیل‌نژاد آن قدر در آروزی خلق تصویر اشروار بوده است که متن را رها می‌کند و قافیه را به کلارک می‌بازد. نوید محمدزاده بازیگر پر انرژی و فوق‌العاده‌ای است؛ ولی در مرکز قرار گرفتن او مستلزم وزنه‌ای است تا در صحنه تعادل ایجاد کند. شاید هومن کیایی استانده بازی کند؛ اما از پس محمدزاده برنمی‌آید. بازیگران زن هم که حرفی برای گفتن ندارند و محمدزاده یکه و تنها می‌تازد و نمایش لنگ می‌ماند و خودش تبدیل به هفایستوس می‌شود و به زمین می‌خورد. نمره قبولی خیل‌نژاد در نمایشی چون «پچپچه‌های پشت خط نبرد» تنها به سبب یک‌دستی و همسطح بودن بازیگرانش بود و بس.