پای ثابت یک دشمن خارجی!

فیلم«پشت دیوار سکوت» در گیشه، چندان خوش‎اقبال نبود. بگذارید صریح‎تر بگوییم که اصلا اقبالی نصیبش نشد. در سالنی که ما به تماشای فیلم نشستیم، پنج نفر بودیم که از نیم ساعت اول به بعد، کلافه و خسته، منتظر بودیم فیلم تمام بشود؛ آن‎هم با این سوال کلافه کننده‎تر که این فیلم، قرار است چگونه تمام شود! فیلم تلاش دارد با به بازی گرفتن ابژه دراکولا، رابطه مرشد و ستاره را به نوعی به رمان با شکوه مرشد و مارگریتا، پیوند بزند و البته در این کار موفق نمی‌شود. چون تماشاگر هر چه می‌گردد هیچ وجه مشترکی بین این مرشد و شازده کوچولو، و آن مرشد و مارگریتایش پیدا نمی‌کند هر کدام از شخصیت‌های مشکل‌دار فیلم به نحوی که بر تماشاچی چندان معلوم نیست، نجات پیدا می‌کنند؛ شاید تنها به این دلیل که قرار است همه مظلومین، نجات یابند؛ چون شازده کوچولوی فیلم این‌طور دلش می‌خواهد

آذر فخری، روزنامه نگار

فیلم: پشت دیوار سکوت

کارگردان: مسعود جعفری جوزانی

نویسنده: مسعود جعفری جوزانی, سحر جعفری جوزانی

بازیگران: پرویز پورحسینی, سحر جعفری جوزانی, حسین پاکدل, امین تارخ, آرمان درویش, شقایق فراهانی و ...

قرار نیست در مورد این فیلم زیاد حرف بزنیم؛ چون اصلا نمی‌شود حرفی در مورد آن زد.

فیلمی که از تاریخ مصرف موضوعش، مدت‌هاست که گذشته و جامعه امروز ما و مردمش، با بیماری ایدز و روش‌های پیشگیری و نیز طرز برخورد با بیماران مبتلا به ایدز را تا حدود قابل قبولی آموخته و پذیرفته‌اند.  

داستان فیلم و نگاه ما

ستاره، علی‌رغم میل خود و به انتخاب دیگران، که معلوم نیست این دیگران چه کسانی هستند، رشته مددکاری را انتخاب می‌کند و در نهایت به‌عنوان مددکار اجتماعی، در بیمارستان مشغول به کار می‌شود؛ اما او، با آن دل نازک و مخملیِ شازده کوچولویی‌اش، تحمل شنیدن درد و مشکلات لاعلاجی و نداری بیماران را ندارد و با مراجعه به نزد استادی که در واقع در این فیلم نقش یک مرشد را بازی می‌کند، از او می‌خواهد که کار دیگری به او معرفی کند.

طبعا به‌عنوان تماشاگر، انتظار داریم که این مرشد، شاگرد نازک دلش را سرکاری بفرستد که با آن کمتر درگیری احساسی پیدا کند، اما در کمال تعجب، ستاره وارد NGOایی می‌شود که اتفاقا در آن نه فقط  درگیری‌های احساسی‌اش شدیدتر می‌شود که درگیری‌های فیزیکی و خطرهای جانی هم برای او پیش می‌آید.

فیلم تلاش دارد با به بازی گرفتن ابژه دراکولا، رابطه مرشد و ستاره را به نوعی به رمان با شکوه مرشد و مارگریتا، پیوند بزند و البته در این کار موفق نمی‌شود. چون تماشاگر هر چه می‌گردد هیچ وجه مشترکی بین این مرشد و شازده کوچولو، و آن مرشد و مارگریتایش پیدا نمی‌کند.

شازده کوچولوی فیلم که پدرش برای آوردن مدادرنگی به جبهه‌های نبرد رفته و هرگز بازنگشته، هنوز با خیال حضور پدر زندگی می‌کند و مادرش در یک آسایشگاه روانی، بستری است، ( احتمالا به دلیل از دست دادن همسری که عاشقش بوده!) دختر، تنها و بی‌کس است و در این میان تلاش می‌کند، برای نجات جامعه‌ای که به شدت هم دچار بی‌اخلاقی و بی‌رحمی است و هم درگیر سوءتفاهم‌های بسیار، نقش یک مسیح مونث را بازی کند؛ او می‌خواهد به هر ترتیب خود را قربانی مردمی کند که گاهی هیچ راه نجاتی برای‌شان وجود ندارد؛ اما از آن‌جا که این مسیح مونث در فیلم حضور دارد، همیشه امکان وقوع معجزه وجود دارد و معجزه اتفاق می‌افتد و هر کدام از شخصیت‌های مشکل‌دار فیلم به نحوی که بر تماشاچی چندان معلوم نیست، نجات پیدا می‌کنند؛ شاید تنها به این دلیل که قرار است همه مظلومین، نجات یابند؛ چون شازده کوچولوی فیلم این‌طور دلش می‌خواهد.

نامزد شاعر و ادیب ستاره، که ناچار از مسافرکشی است، باید مردی رمانیتک و حساس باشد، باید او باشد که برای ستاره گل می‌خرد و نگران حال و روز دل نازکش است، اما ماجرایی که در بین این دو عاشق دلداده اتفاق می‌افتد درست برعکس است و این ستاره است که باید مدام هوای شاعر مسافرکش را داشته باشد که در نهایت وامی‌دهد و وارد بده بستان‌های بساز و بفروشی می‌شود و با دختر صاحب کارش آن‌قدر نزدیک می‌شود که ناچار دیگر جایی برای ستاره باقی نمی‌ماند. و چه بهتر برای ستاره! او به پدرش که حضوری اثیری در زندگی‌اش دارد می‌گوید که نامزدش ارزشش را ندارد و به آسانی و بدون تحمل هیچ دردی، این عشق دیرین، کنار گذاشته می‌شود. شاید چون همراه تازه‌ای در کنار ستاره هست که به جای فکرکردن به منافع خودش، دنبال حل کردن مشکلات مردم است.

ماجرای تماشاچی

و دیواری که نیست!

خوب گفتیم که این روزها، بیماری ایدز، حالا یا از شدت فراگیری و یا به دلیل روش‌های موثر آگاهی بخشی، بیماری وحشتناک و ترساننده‌ای نیست و مردم در پذیرش و تحمل آن خیلی بهتر از چند سال گذشته عمل می‌کنند و یک بیمار مبتلا به ایدز، کمتر رانده می‌شود و کمتر انگ بی اخلاقی به او می‌خورد. برای بسیاری از مردم ما مشخص شده است که  دلیل ابتلا به این بیماری، تنها روابط ناهنجار و خارج از نرم نیست و هر فردی، تحت شرایط خاصی ممکن است به این بیماری مبتلا شود، و یکی از راه‌های ابتلا به این بیماری، تزریق خون آلوده به بیمار نیازمند خون است.

اما سوی جالب و کودکانه فیلم که به‌شدت هم بر روی آن تاکید می‌شود؛ ورود خود آلوده به ایدز از فرانسه است. و این داستان طوری در فیلم پیش می‌رود که اگر خون‌های آلوده به ویروس ایدز از فرانسه وارد نمی‌شد، در ایران هیچ‌کس، هرگز به این بیماری مبتلا نمی‌شد!  به این ترتیب، همیشه پای یک دشمن خارجی در میان است؛ مقصری که توانسته تمام پرونده‌های موجود و ردپاها و اثر انگشتش را پاک کند؛ اما هنوز و همیشه می‌توان تمام تقصیرها را به گردن او انداخت. اما سوال اساسی این است که اگر بیمارانِ نخستین، با خون آلوده، درگیر ایدز شدند، چگونه است که معضل روابط ناهنجار و اعتیاد به آن دامن می‌زند؟ آیا این بیماران، افراد نابابی بوده‌اند که این بیماری را در جامعه شیوع داده‌اند؟! آیا نمی‌شد جلوی شیوع بیماری را در همان روزهای نخستین و در همان بیماران مظلوم و بی گناه ناآگاه متوقف کرد ؟ چه‌طور می‌شود که این مظلومان، با خانواده یا بی‌خانواده، موجب گسترش این بیماری می‌شوند. سوال مهمی که در ارتباط با وارداتی بودن این بیماری مطرح می‌شود، وجود و حضور آن‌همه خانواده؛ زنان و کودکان بی‌سرپرست بیماری است که ناخواسته به این بیماری مبتلا شده‌اند، حالا گیریم که عده‌ای با تزریق همان خون‌های آلوده بیمار شده‌اند، اما عده‌ای هم هستند که به دلیل اعتیاد و روابط ناهنجار، خود مسئول بیماری‌شان هستند؛ اگر در این میان صرفا یک دشمن خارجی وجود دارد، این افراد در فیلم برای چه می‌روند و می‌آیند و چرا تا این حد، سویه‌های درگیر فیلم، سفیدند و سیاه‌اند و هیچ موجود خاکستری در میان این آدم‌ها وجود ندارد؛ آدم‌ها یا قربانی‌اند یا سلاخ‌اند؛ این را گوسفندی که دارد در وسط حیاط پوستش کنده می‌شود، مدام به تماشاچی یادآوری می‌کند.

همین چند نفر!  

فیلم«پشت دیوار سکوت» در گیشه، چندان خوش‎اقبال نبود. بگذارید صریح‎تر بگوییم که اصلا اقبالی نصیبش نشد. در سالنی که ما به تماشای فیلم نشستیم، پنج نفر بودیم که از نیم ساعت اول به بعد، کلافه و خسته، منتظر بودیم فیلم تمام بشود؛ آن‎هم با این سوال کلافه کننده‎تر که این فیلم، قرار است چگونه تمام شود!

خوب فیلم با چند تا معجزه تمام شد. فیلمی که قرار بود شازده کوچولویش، تیغ جراحی بردارد و با تراشیدن پوسته ظاهری شهر، زخم‌های عمیق آن را نشان بدهد.

اما این شازده کوچولو و مسیح مونث، خودش هیچ ارتباطی با این زخم‌ها و زخمی‌ها نمی‌توانست برقرار کند؛ همیشه بین او و آن‌ها، فاصله‌ای بود، جنسش، با آن‌ها جور در نمی‌آمد و هم‌خوان نبود.لمسِ واقعی و ارتباط از نوع نزدیک، اتفاق نیفتاده بود؛ جادوگر مهربان فقط چوب جادویش را تکان می‌داد و همه‌چیز جور می‌شد.  پشت دیوار سکوت، بیشتر یک تله فیلم بود؛ که کش آمده بود. ماجراها، آن چنان که باید و شاید، دلهره و تعلیق ایجاد نکردند. داستان در همان سطح تخیلات دوست‌داشتنی یک دختر کوچولو، با دل مخملی و رویاهای شازده کوچولویی باقی می‌ماند و گاه تنه به تنه فیلم کودک می‌زند. نه که فیلم کودک، سطح نازلی داشته باشد؛ بلکه از آن جهت که وارد اعماق نمی‌شود، آسیب‌شناسی نمی‌کند. ستاره، دنبال راه حل‌ها و نشان دادن‌شان نیست و فقط دلش می‌سوزد و چون دلش می‌سوزد می‌خواهد کاری بکند. همین!