آبان مصدق

اندوه مونالیزا را که باز کردم کم و بیش می‌دانستم با چه زبانی و نثری روبرو هستم؛ گرایش به زبان تاریخی در رمانی با تم تاریخی و زبان شاعرانه. پیش‌تر می‌دانستم از آن رمان‌هایی است که ورق خوردنش را خیلی حس نخواهم کرد.

وقتی اندوه مونالیزا را بستم، از معدود رمان‌های تازه منتشر شده‌ای بود که با خواندنش احساس لذت ادبی (البته این اصطلاحی است که من به کار می‌برم) کردم. چرا که توانسته تاریخ معاصری را که چندان از آن دور نشدیم، تصویر کند.

بنابراین نمی‌خواهم بگویم منِ راوی در رفت و برگشتی میان زمان حال و گذشته در مرور ذهنی و پیوند آدم‌ها و اشیا و مکان در نوستالژی تأثیرگذاری به زمان حال پیوند می‌خورد. نه، نمی‌خواهم بگویم رمان مدرن است یا اجتماعی است یا تاریخی است یا نگاه مطالعات فرهنگی دارد، یا نگاه تأسف‌باری به شرایط سیاسی و اقتصادی را ردیابی کنم و یا در گوشه گوشه رمان دنبال مدرک و شواهدی دال بر آن‌ها باشم. بلکه بر این باورم که تحلیل بر نقد مقدم است. پس می‌خواهم بگویم اندوه مونالیزا، روایت سه نسل است. اما راوی یعنی بهرام، در رفت و برگشت‌های ذهنی و فلاش‌بک‌هایی که به گذشته می‌زند تا به پایان محافظه‌کارانه بر روی خط حرکت کرده و به حیات خود، به رغم تباهی سه نسلی که برشمردیم، ادامه داده است. اما تنها و تنها ادامه حیاتی بوده که رفته رفته خالی از معنا و روح زندگی شده است. بنابراین حتا محافظه‌کاری و روی خط راه رفتن نیز، دردی از مردم اجتماعی بیمار حل نمی‌کند.

با اینکه آمار دقیقی مد نظر قرار نداده‌ام اما می‌توان گفت، رمان در رفت و برگشت‌های ذهنی یکسان میان حال و گذشته حرکت می‌کند، اما فضا و صحنه‌های گذشته شفافیت بیشتری دارند. چراکه در زمان گذشته، در رمان، امید به ساختن و آباد شدن هست و البته تلاش برای بازسازی اندیشه. بیابان بدل به محله‌ای آباد می‌گردد، شیوه‌های شاد زیستن ترویج می‌شود و حتا برای حفظ آنها راه مبارزه را پیش می‌گیرند. البته اینان یکی پس از دیگری، قربانی اندیشه‌هایشان و یا بدبینی حکومت حاکم می‌شوند؛ سمندر که پایه‌های آغازین آبادانی و اتحاد میان خاندان و نیز حفظ میراث گذشتگان از هنر نمایش یا طنز با اوست، روی تخته حوض و در حال اجرای نمایش از پا می‌افتد؛ مظفر از کشور می‌گریزد تا به حمالی و ظرف‌شویی و کارهای پست، حتا در یک کشور شرقی رضایت دهد؛ محمود که نماینده یک نسل تمام و کمال انقلابی است، به زندان می‌افتد تا ادامه حبسش را پشت میله‌های ایدئولوژی‌ای که حالا به بار نشسته و رنگ این میله هیچ تغییری نکرده و تنها در نام شاید...، به تماشای ثمره مبارزه خود بنشیند تا نقش یک قربانی تمام عیار را هنگامی کامل کند که کنار نرده‌های پارک شهر نگاهش را در حالی در ناکامی ببندد که حتا جنازه‌اش همچون اندیشه‌اش رنگ شده باشد. وقتی زندگی عاطفی‌اش شکست می‌خورد، وقتی طرد می‌شود و عاقبت به ظاهر و وضعیتی موافق جریان رضایت می‌دهد و فرزندانش محکوم به نابودی‌اند، تنها جایی که می‌تواند پایان شکوهمندی برای او باشد، کنار پارک شهر است که بسیار هوشمندانه انتخاب شده است. نکیسا تنها پسر محمود، برخلاف پدر، دنیای بی‌خبری و خلسه را بر مبارزه و اندیشه برمی‌گزیند و در نهایت ثمره اندیشه‌های اوست که جنازه فرزندش را تا قبرستانی متروک حمل می‌کند و دختران محمود در سردرگمی دینداری و بی‌دینی و سنت و مدرنیته، سرگردان در اجتماعی طاعون زده و مریض در آستانه گام نهادن به آینده‌ای تاریک، در مغلطه‌ای می‌افتند که حتا دست و پا زدنشان برای رفتن به دانشگاه بیهوده مینماید؛ بی‌پناه، بی‌انگیزه و بدون پشتوانه‌ای قابل اعتنا از گذشته، رها در تاریکی مطلق....

و اما عشق...

و اما عشق... تکلیف عشق زودتر از آزادی مشخص می‌شود. پریسا در یازده سالگی می‌میرد تا استعاره‌ای باشد برای عشقی که به بلوغ نرسید و منفعل و تنها در ذهن راوی باقی ماند. عشق پیش از بلوغش می‌میرد تا تنها حسرت و خاطره‌ای برجای بگذارد و این در حالی است که عشق راوی در مقایسه با عشق محمود، کاملن منفعل و کودکانه یا به تعبیری افلاطونی روایت می‌شود که بالاخره هم در زود هنگام، پیش از بلوغش می‌میرد. روشنی صحنه‌ها و فضاهای داستان درست با مرگ سمندر، رمان را وداع می‌گویند و دوره‌ای از سرمایی نفرین شده و بی‌برکتِ باران و برف، جامعه را به تیرگی، فقر و گرسنگی و مرضی مرموز و لاعلاج و در نهایت قهقرای نابودی و مرگ پیش می‌برد و تمام زمان حال راوی در سرمایی مرگ‌زا و گویی بی‌پایان جریان پیدا می‌کند.  اندوه مونالیزا، آشکارا و از زبان شخصیت‌های رمان به نقد سنت در برابر مدرنیته‌ای می‌پردازد که به وضوح نشان می‌دهد، هنوز وارد جامعه‌ای که تصویر کرده، نشده است.    نکته‌ای که قابل توجه و بررسی است و من با نیم نگاهی از آن عبور می‌کنم، این است که نسل پیشین، همگی تحصیل کرده، اهل تفکر و قلم و هنر هستند و در صف روشنفکران قرار دارند؛ محمود مبارز روشنفکر است. بهرام و آسیه سینماگر و هنرمندند و بخصوص سمندر که نسلی پیش‌تر است، نگه دارنده تفکری از جنس هنری فراموش شده است. اما در مقابل، زری و پری بلاتکلیفند، نکیسا معتاد است. مرتضا به طرز رقت انگیزی با مرض مثانه، سوپرمارکت پدرش را اداره می‌کند، کاملن بی‌اندیشه و دچار روزمرگی. و مهتر از همه سوری، آخرین دختر همسایه بر خلاف خواهران بزرگترش، رسوایی به بار می‌آورد.

بلند بگو لااله‌الاالله

رمان از فصل‌های کوتاه و بلند بی‌نامی به هم تنیده شده، با نثری شعرگونه و ضرب آهنگی. در تمام فصل‌ها خراب شدن عمارت محله میرعماد، با صدای مداوم کلنگ زدن با ضرب آهنگی یکنواخت ویرانی را آرام آرام تا پایان رمان پیش می‌برد تا ویرانی در خط طولی رمان اتفاق بیافتد.

در فصل اول، در آغاز، راوی به دنبال مخاطب می‌گردد و انگار دستپاچه است و بی‌قرار. پرحرفیِ از همه جا گفتنش، سردرگمی و تعلیقش را در موقعیتی که قرار دارد، نشان می‌دهد. از صفحه دوم، آنجا که می‌گوید: «اما کو حوصله‌ای برای نوشتن! خیلی سال است که از صرافتش افتاده‌ام.»، تکلیف خواننده با راوی روشن می‌شود. دست کم می‌توان فهمید، راوی از توده مردم کمی جدا افتاده و اهل هنر و ادبیات است و بلافاصله راهش را کج می‌کند سمت عمارت شوهر خاله و روایت نوستالژی که با حوض کاشی وسط حیاط آغاز می‌شود و می‌رود تا همین حوض، بخش بزرگی از خاطرات او را هدایت کند و صحنه‌های محوری مؤثری بسازد. در همین پاراگراف حرف زدن از فیلم‌های غربی و کارگردان‌ها، رابطه تنگاتنگ راوی با سینما را نشان می‌دهد. فصل روباه به روشنی، فصل تأثیرگذار روباه در شازده کوچولوی آنتوان دوسنت اگزوپری را به خاطر تداعی می‌کند. روباهی با نگاه نافذ و شاید فرار و بی‌خانمانی و تلاشش برای نجات تنها یکی از فرزندانش، نمایش ایدئولوژی راوی از جنگ است و انگار بخواهد بگوید:«ای جنگجویان از شما متنفرم».

فصل آخر با جمله «بلند بگو لااله‌الاالله» شروع می‌شود تا آرمان‌ها و آینده‌ای را که بعد از فصل پایانی پیش روی داریم، تشییع کرده باشیم. شاید مصداق این سطر مهدی اخوان ثالث باشد و همچون او مرثیه‌ای دیگر می‌سراید:

باغبان و رهگذاری نیست،

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست...