کهریزک البرز، جایی برای پنهان شدن و فراموشی

ما آدم‌های عصر جدید، ازروبه‌رو شدن با پیری و مواجهه با مرگ، می‌ترسیم و به هر روش درست و نادرستی متوسل می‌شویم تا این دو پدیده طبیعی زندگی را پنهان کنیم. پیرها را وامی‌داریم که خودخواسته یا به اجبار به خانه سالمندان بروند. یا اواخر عمر پر درد و رنج‌شان را در گوشه بیمارستان‌ها سپری کنند و در تنهایی و یا در حضور غریبه‌هایی که هیچ احساس دوطرفه‌ای بین‌شان نیست بمیرند. ساختمان «گل»های کهریزک البرز، سبک و سیاقی متفاوت دارد. در این‌جا، سالمند می‌تواند با بخشیدن خانه، ملک یا باغ خود، صاحب یک اتاق بشود که متراژ آن از۲۰ متر شروع می‌شود تا ۵۶ متر آسایشگاه‌های معمولی این حسن را دارند که فرد خیلی نمی‌تواند منزوی و تنها بماند. اتاق و سوئیت خاص خودش را ندارد. می‌تواند یا ناچار است در ارتباط با دیگران باشد و خواه ناخواه به هم‌صحبتی با آنان کشیده می‌شود

آذر فخری، روزنامه‌نگار

می‌گوید :« این جا ایستگاه آخر است. جایی‌که از اتوبوس زندگان پیاده می‌شویم و منتظر رسیدن اتوبوس مرگ می‌مانیم.» اسمش را نمی‌گوید. می‌خواهم منیر صدایش کنم؛ ماه‌منیر! لبخند تلخی می‌زند. دوست و همکلامش در این‌جا، به اتاقش آمده تا در صحبت ما شرکت کند. من هنوز ننشسته‌ام  دارم در اتاقش قدم می‌زنم. اتاقش که نه؛ سوئیتش. هر چه را که در خانه‌اش برایش عزیز بوده، یادگاری بوده و خاطره‌انگیز، با خودش آورده و این‌جا را، این سوئیت را به شکل خانه‌ای تک نفره، درست و جمع و جور کرده.

دوستش دارد سر این که مرگ، اتوبوس ندارد، چانه می‌زند: « همه‌مون رو که دسته‌جمعی نمی‌بره... تک‌تک می‌بره. پس اتوبوس نداره.» ماه منیر می‌پرسد: «فکر می‌کنی ماشینش چی باشه؟» وسط حرف‌شان، روی یک کاناپه قدیمی که ماه منیر از خانه‌اش آورده می‌نشینم و می‌گویم : «قایق... مرگ یه قایق داره!» هر دو با تعجب نگاهم می‌کنند. اما چیزی نمی‌پرسند.

می‌پرسم: « چای دم نکشیده؟!»

    

این‌جا، آن آسایشگاه معمولِ و نام آشنای کهریزک نیست. آن‌جایی نیست که اغلب سالمندان، معلولان و مبتلایان به اوتیسم، در سالن‌ها یا اتاق‌های چند نفره و در کنار هم زندگی می‌کنند و چندان فرصت تنهایی ندارند و یا نمی‌توانند یک جزیره کوچک مثل سوئیت ماه‌منیر داشته باشند.

ساختمان «گل»های کهریزک البرز، سبک و سیاقی متفاوت دارد. در این‌جا، سالمند می‌تواند با بخشیدن خانه، ملک یا باغ خود، صاحب یک اتاق بشود که متراژ آن از20 متر شروع می‌شود تا 56 متر. کهریزک البزر، با هفت ساختمانش که هر کدام نام گلی را بر خود دارد، برنامه‌های خاصی برای چنین سالمندانی دارد؛ سالمندانی که به خاطر تنهایی و بی‌کسی و جداافتادگی، ترجیح داده‌اند، خانه و ملک خود را در به آسایشگاه اهدا کنند و در عوض در جایی باشند که از آنان مراقبت و نگهداری می‌شود. در جایی که می‌توانند تنهایی‌شان را- اگر بخواهند یا حوصله‌اش را داشته باشند- با دیگران سهیم شوند. هر چند، حال و هوای ساختمان «گل»های البرز، این حس را به تو نمی‌دهد که این سالمندان چندان دل‌شان بخواهد با هم ارتباط داشته باشند. آن‌ها، اتفاقا این‌جا را برگزیده‌اند، که هر کدام جزیره تنهایی خود را داشته باشند؛ اتاق‌ها یا سوئیت‌های مجهز با وسایل شخصی و با سرگرمی‌های خاص خودشان، و گاهی هم شرکت در برنامه‌های آسایشگاه.

برنامه‌های آسایشگاه هم متناسب با وضعیت ساکنان تنظیم می‌شود؛ از پیاده‌روی‌های روزانه و هفتگی تا ورزش‌هایی مثل یوگا و نیز کارگاه‌هایی برای انجام کارهای هنری، بسته به انتخاب خود سالمند. و وقتی حرف از چنین برنامه‌هایی به میان می‌آید، تازه متوجه می‌شوی که سالمندی که این‌جا پذیرفته می‌شود، باید توانایی بدنی نسبتا خوبی داشته باشد و مبتلا به بیماری‌هایی مثل آلزایمر هم نباشد.  به این ترتیب، آسایشگاه سالمندان البرز، جایی است که فرد سالمند، خود آن‌را برای زندگی انتخاب می‌کند؛ با اهدای یک یا دو ملک، در این‌جا، رسیدگی و امنیت و توجه به‌دست می‌آورد.

ترس از تنهایی

می‌گوید از اولش هم از تنهایی می‌ترسیدم. حتی وقتی هنوز بچه ها را داشتم و با هم زندگی می‌کردیم، بازم می‌ترسیدم شب در اتاق تنها بمانم. حالا فکر کن که بعد از رفتن بچه‌ها چه به روزم آمد. هر چند بچه‌ها دوست داشتند که من به خانه آن‌ها و پیش‌شان بروم. البته نوبتی. اما من این‌طور دربه دری رو دوست ندارم. خانه و وسایل خودم را می‌خوام و می‌خوام یک جای ثابت داشته باشم. برای همین به پیشنهاد یکی از آشنایان که با این مرکز کار می‌کند، خانه‌ام را به کهریزک اهدا کردم و یک سوئیت گرفتم. البته تا زنده‌ام، خانه در اختیار خودمه و هر وقت که بخوام می‌تونم برم به آن سر بزنم. ولی خوب... چه کاری است رفتن به خانه خالی؟ این‌جا رو مثل خانه خودم درست کرده‌ام. خیلی هم حوصله هم‌صحبتی و گپ زدن با دیگران رو ندارم. خیلی وقتا تو این اتاق تنهام و خودم با کتاب و نقاشی و رادیو مشغول می‌کنم.

سرحال است. از آن مادربزرگ‌هایی است که دوست داری در کنارش ساعت‌ها قدم بزنی و به خاطراتش گوش بدهی. اما خودش چنین حال و هوایی ندارد و منزوی است.

دلم نمی‌خواهد سوال‌های تکراری بپرسم ولی انگار چاره‌ای نیست. به چشم‌هایش خیره می‌شوم که هنوز نور امید و زندگی در آن می‌درخشد. نمی‌پرسم چند سال دارد، نمی‌خواهم با دانستن سال‌های زندگی‌اش، فاصله‌ای بین‌مان درست بشود. همان‌طور که نگاهش می‌کنم و نگاهم می‌کند، با تردید و دودلی می‌پرسم : بچه‌ها که می‌آیند؟ هر دو روی صندلی‌های لهستانی قدیمی‌اش نشسته‌ایم، پشت یک میز دو نفره. چای با شیرینی که می‌گوید خودش این‌جا می‌پزد. دست‌هایش را از آن سوی میز دراز می‌کند و دستانم را در دستش می‌گیرد و می‌گوید: می‌آیند. چرا نیایند؟ اما آمدن و نیامدن‌شون فرقی به حالم نمی کنه. من این چیزا را رو رد کردم.

-رد کردی؟ یعنی چی؟  

-یعنی این که دعا می‌کنم  حال همه‌شون خوب باشه و زندگی خوبی داشته باشن. ولی ازشون انتظاری ندارم. به تنهاییم عادت کردم. این‌جا مطمئنم که مدام مواظبم هستن. در اتاقم همیشه بازه. همیشه یکی می‌آد بهم سرمی‌زنه. صدای رفت و آمد دیگران رو می‌شنوم. می‌تونم کارایی رو که دوست دارم بکنم. یا هیچ کاری نکنم. مهم اینه که تنهام نمی‌ذارن. من از تنهایی می‌ترسیدم که اومدم این‌جا!

حریم را رعایت کنیم!

در اتاق نیمه‌باز است، آرام دو سه تقه به در می‌زنم. پرستار، از قبل هشدار داده که پیرمرد کمی بداخلاق است. اما مورد خاصی است. برای خودش کسی بوده و هنوز هم هست. خوبه که باهاش حرف بزنی. البته اگه تو اتاقش راهت بده!

در جواب در زدنم، صدایی نمی‌آید. این بار بلندتر به در می‌کوبم و صدایی از داخل اتاق می‌گوید: کر که نیستم!  

از لای در نیمه باز سرم را می‌کنم تو. دلم می‌خواهد صورت این صدای بداخلاق را ببینم.

سکوت... جرات می‌کنم و وارد اتاقش می‌شوم. پشت به در و رو به پنجره ایستاده. بلند قامت و کشیده. حتی موهایش هم به تمامی سفید نیست و جو گندمی است. همان‌طور که شق و رق ایستاده در جا دور می‌زند و به سمت من می‌چرخد. کمی مکث می‌کند و با دست به صندلی اشاره می‌کند. می‌نشینم و می‌خواهم ضبط گوشی‌ام را روشن کنم که نمی‌گذارد. می گوید لازم نیست. حرف زیادی برای گفتن ندارد.

برای این‌که یخ فضا بشکند، می‌گویم برخلاف انتظارم خیلی رو فرم است. هم‌چنان که در طول اتاق را قدم‌رو می رود می‌گوید: پولش رو می‌دم!

-چه‌طور؟

-این‌جا سالن ورزشی مجهزی داره. هر روز ازش استفاده می‌کنم.

-پولش رو می‌دیدید، یعنی چی؟

-مگه نمی‌دونی؟

-شما بگید!

-این‌جا اون کهریزکی نیست که شما می‌شناسین. این‌جا کهریزک پولداراست. جایی که امثال من، برای این که تنها و بی‌کس و رها شده نباشیم، پول می‌دیم و عوضش امکانات خوب دریافت می‌کنیم.

می‌گویم: داستان اهدای خونه رو می‌دونم...

-فقط خونه نیست. باید ماهانه، یه چیزی هم بپردازیم. فکر می‌کنی این‌همه رسیدگی و این سوئیت و اون سالن ورزشی و ... از کجا می‌آد؟ چرا توی آسایشگاهای دیگه از این خبرا نیس...

می‌نشیند روبه‌رویم و زل می‌زند توی چشم‌هایم: نه دخترجون، همه‌جا همین طوریه... هر چه قدر پول بدی، آش می‌خوری.

-این بده؟

-با بد و خوبش کاری ندارم. ولی من برای این‌که به رسیدگی‌های پزشکی و پرستار دسترسی داشته باشم، ناچار شدم، خونه و ملکم را به کهریزک اهدا کنم. اما در عوض بچه‌ها مو از دست دادم. اونا انتظار داشتن ارثیه‌ای براشون باقی بمونه . اما من با این وضعیتی که انتخاب کردم نذاشتم چیزی به اونا برسه. اونا هم من رو ول کردن و رفتن. دیگه هم سراغم نیومدن.

-قبلش که تو خونه خودتون بودید سر می‌زدن؟ مواظب‌تون بودن؟

دست به سینه می‌شود و صاف می‌نشیند: ای بابا...

-کتاب چی می‌خونی؟

حالا جای‌مان عوض شده، او می‌پرسد و من باید جواب بدهم، برایش درباره چیزهایی که می‌خوانم توضیح می‌دهم.

-وموسیقی؟

در این مورد هم از سلیقه‌ام حرف می‌زنم.

خودش هیچ نظری نمی‌دهد. هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. می‌گویم نظری ندارد؟ نمی‌خواهد درباره خودش حرف بزند؟

-چه اهمیتی برای تو داره؟ تو که به هر حال بعد از این‌که از این جا بیرون رفتی و داستانم رو نوشتی، فراموشم می‌کنی!

-پس قراره داستان بگید برام؟!

-نه... داستانی وجود نداره... هیچ داستانی وجود نداره. من نیومدم این‌جا که هر روز یکی مثل تو بیاد، بی اجازه وارد اتاقم بشه و ازم داستان بخواد.

-من در زدم!

-ولی من نگفتم بیا تو!

بعد تق تق با انگشت روی میز می زند و می گوید حالا ضبطت رو روشن‌کن. ولی فقط برای خودت نه برای هیچ کس و هیچ جای دیگه. به خاطر کتابایی که خوندی، دلم می خواد داستانم رو برات تعریف کنم. اما تو نه جایی از این داستان حرفی می‌زنی و نه برای کسی تعریف می‌کنی!

-ناخودآگاه می‌گویم : چشم!

    

ما آدم‌های عصر جدید، ازروبه‌رو شدن با پیری و مواجهه با مرگ، می‌ترسیم و به هر روش درست و نادرستی متوسل می‌شویم تا این دو پدیده طبیعی زندگی را پنهان کنیم. پیرها را وامی‌داریم که خودخواسته یا به اجبار به خانه سالمندان بروند. یا اواخر عمر پر درد و رنج‌شان را در گوشه بیمارستان‌ها سپری کنند و در تنهایی و یا در حضور غریبه‌هایی که هیچ احساس دوطرفه‌ای بین‌شان نیست بمیرند.

آن‌ها که در  خانه گل‌های البرز، زندگی می‌کنند، سالمندان از پا افتاده‌ای نیستند. که اصلا شرط پذیرش آن‌ها، سرِپا و به هوش بودن‌شان است. آن‌ها این نوع زندگی توام با انزوای زودرس را خودشان انتخاب کرده اند. و این انتخاب، شاید در نگاه اول، خود خواسته باشد، اما وارد داستان هر کدام که می شوید، نوعی اجبار و الزام دردناک در این انتخاب پیدا می کنید.

سالمندان خانه گل‌های البرز که بخشی از همان کهریزک نام آشناست، برای سالمندانی است که هنوز فرصت زیادی برای ورود به این آسایشگاه دارند، اما ترس‌های خاص شان، آنان را واداشته که چنین انتخابی بکنند.

هر ترسی، چه تنهایی، چه بیماری و ناتوانی در نگهداری از خود، چه عادت به زندگی پر تجمل و راحتی که در آن، همیشه دیگران کارها را برای‌شان انجام داده‌اند و ... ریشه در یک ترس عمیق‌تر دارد: مرگ.

مردی که اجازه ندادن قصه‌اش را بنویسم دقیقا به این نکته اشاره کرد؛ به این‌که در این جا، هر روز، با مرگ مواجه می‌شوند. هر روز و هر شب، یکی می‌میرد که هنوز باید زنده می‌ماند. و این مرگ، در تنهایی و غربت اتفاق می‌افتد.  درست است من می‌خواستم گزارشی از ساکنان آسایشگاه سالمندان البرز، بنویسم. درباره سالمندان خاصی که با پرداخت پول، از امکانات ویژه برخوردار می‌شوند و احتمالا وضع بهتری باید داشته باشند. اما آن‌ها هم می‌میرند. شاید خیلی زودتر از سالمندانی که در آسایشگاه‌های معمولی و پر جمعیت، روزگار می‌گذرانند. آسایشگاه‌های معمولی این حسن را دارند که فرد خیلی نمی‌تواند منزوی و تنها بماند. اتاق و سوئیت خاص خودش را ندارد. می‌تواند یا ناچار است در ارتباط با دیگران باشد و خواه ناخواه به هم‌صحبتی با آنان کشیده می‌شود.

اما البرز، جای دیگری است. مردان و زنان این‌جا، جور دیگری از دست رفته‌اند و از دست داده‌اند. آنان، اغلب افراد تحصیل کرده‌ای هستند که روزگاری از شهرت، ثروت و احترام ویژه‌ای در اجتماع برخوردار بودند. آنان پژوهشگر، استاد دانشگاه، نویسنده، شاعر و موسیقی‌دان هستند. آنان هنوز می‌نویسند، می‌نوازند، نقاشی می‌کنند. کتاب می‌خوانند، یادداشت برمی‌دارند. آنان هستند، اما فقط در این‌جا، در البرز و در گوشه  ذهن خودشان.

این‌جا، آن کهریزکی نیست که درباره‌اش می‌شنویم و می‌خوانیم و هر هفته افراد مختلف از دانش‌آموزو دانشجو و خانواده‌ها، به دیدن‌شان می‌روند و از تنهایی درشان می‌آورند.

در کهریزک البرز، احتمال این که پذیرفته نشوید، بسیار است. این‌که کسی نخواهد در اتاقش را به روی شما باز کند و با شما هم کلام بشود هم بسیار.

شاید این‌طور باشد... همین طور که آن مرد فرهیخته سال دیده گفت؛ این‌که تا از این‌جا بیرون بروم، او را فراموش می‌کنم. او را و هر چیزی را که دیده‌ام و شنیده‌ام. داستان بر سر همین «فراموشی» است.

اما با تنهایی دم مرگ، که به هرحال سراغ هر کدام از این‌ها خواهد آمد، چه می‌شود کرد؟ چگونه می‌شود این آدم‌هایی را که مثل هر آدم دیگری دل‌شان می‌خواهد دم مرگ، پیش نزدیکان‌شان باشند، حرف‌های تسلی بخش از آن‌ها بشنوند، وصیت کنند، نصیحت کنند، وبا وقار و متانت بمیرند، به آرزوهای‌شان رساند. به این آخرین خواسته‌شان بر روی زمین؟