نسرین هزاره مقدم

اولی را در زاهدان دیدم، کنار بلوار مقابل ایستگاه راه‌آهن بساطی داشت و به خاطر عید نوروز و آمدن تعداد اندکی مسافران نوروزی به شهر، دستبند و گردنبند و زیورآلات صنایع‌دستی بافت خودش را می‌فروخت. هر دستبند کار دست فقط 30 تا 50 هزار تومان و هر گردنبند ۸۰ تا 100هزار تومان. این زن هنرمند بلوچ فقط همین چند روز عید را می‌تواند تا اندازه‌ای بفروشد، بعد بازار کساد می‌شود. حداقل خودش نمی‌تواند کار دست خودش را بفروشد، کار دست او را مفت می‌خرند و در پاساژهای شهرهای بزرگ و پایتخت به قیمت‌های چند برابری می‌فروشند. این زن بیمه و بازنشستگی هم ندارد.

با دومی روی نیمکت‌های یکی از ایستگاه‌های متروی تهران دیدار می‌کنم؛ ساعات‌های پایانی یک بعدازظهر بهاری‌ست. برای درمان زخم معده شدید به بیمارستانی در تهران آمده و می‌خواهد به اسلامشهر برگردد. او حتی دفترچه بیمه هم ندارد. در تمام این سال‌ها، یک بیمه ساده را از او دریغ کرده‌اند اما روی دست‌هایش آثار تیره سال‌ها کار سخت در کارگاه‌های مختلف از سبزی پاک‌کنی تا بسته‌بندی قند و مواد غذایی به چشم می‌خورد. دست‌ها خیلی پیر است، حدوداً 60 ساله اما این زن تازه به 40 سالگی پا گذاشته است.

درددل‌های زن اول در نزدیکی‌های آنجایی که زاهدانی‌ها فلکه رستم می‌گویند، بیش از حد شبیه درددل‌ها و صحبت‌های زن دوم در ایستگاه مترویی در تهران است. زن ساکن اسلامشهر که سال‌ها پیش از روستاهای اردبیل و پی کار به تهران بزرگ مهاجرت کرده و بعد از متارکه با همسر به نان‌آور خانواده بدل شده (تنها نان‌آور یک خانواده سه نفره) از همان دردهایی رنج می‌برد که زن هنرمند بلوچ در زاهدان. هیچ‌کدام حقوق ثابت ندارند، کارشان کارمزدی و در نهایت روزمزدی‌ست. هر دو به‌رغم توانمندی‌های بسیار و سال‌ها کار سخت، همچنان بیمه ندارند و برای یک بیماری کوچک باید معطل و سرگردان باشند، ضمن اینکه بعد از سال‌ها زحمت کشیدن هیچ امیدی به بازنشستگی و مستمری ناچیز آن هم نیست.

البته مهم‌تر از هر چیز دیگر، رنج بی‌سرپناهی‌ست. زنان سرپرست خانواری که با هزار و یک زحمت نان شب خانواده خود را به دست می‌آورند، عموما خانه ندارند و با این شرایط سخت زندگی، دیگر در خود توان پرداخت اجاره‌خانه را نمی‌بینند. هیچ دولتی در دهه‌های اخیر به فکر تامین مسکن، یک چاردیواری حداقلی و ساده برای زنان بدون سرپرست و نان‌آور، نبوده‌ است و در هیچ‌یک از طرح‌های رنگارنگ مسکن، این زن‌ها که سرمایه و آورده چندانی ندارند و متقاضیان بالقوه وام‌های سنگین و بهره‌های درشت آن نیستند، در اولویت قرار نگرفته‌اند.

زبان مشترک رنج

این دو زن، در دو جغرافیای متفاوت و با دو لهجه مختلف، با زبانی مشترک سخن می‌گویند. زبان رنج؛ زبان مشترک زنان کارگر در اقتصادی‌ست که به حال خود رها شده و نظام خشن عرضه و تقاضا از نوع دلالی و واسطه‌گری، مناسبات کلیدی آن را تعیین می‌کند. «رقیه» زن بلوچ می‌گوید: «قدر هنر دست ما را نمی‌دانند. مسئولان هیچ برنامه و نمایشگاهی با خرج خودشان برگزار نمی‌کنند تا مجبور نباشیم حاصل ساعت‌ها سوزن زدن و نخ بافتن را به دلالان و واسطه‌ها به قیمت بسیار پایین بفروشیم و سر خودمان بی‌کلاه بماند». «زهرا» که زنی از روستاهای اردبیل است، می‌گوید: «سال‌ها کار کرده‌ام اما حمایتی از ما نمی‌شود. بیمه و بازنشستگی‌ای برای زنان کارگری که رسمی و بیمه‌شده نیستند، وجود ندارد تا ما به ناچار هر سال در یک کارگاه جدید زیر دست سودجویان استثمار نشویم و کارمزدی کار نکنیم».

یعقوبیان: از قوانین زایمان و شیردهی گرفته تا حمایت از امنیت شغلی، هیچ حمایتی از زنان کارگر نمی‌شود؛ حتی زنان کارگر بیمه‌شده، چه برسد به زنان کارگری که بیمه ندارند و نام‌شان جایی ثبت نشده است

فقدان آمارهای قابل اطمینان

آمارها در مورد زنانی مانند رقیه و زهرا به غایت ناکافی و غیرقابل اعتمادند. زنان کارگر در فضای غیرقانونی و غیررسمی اقتصاد در همه جای جغرافیای ایران پراکنده‌اند و به تنهایی با تمام دشواری‌های زندگی دست و پنجه نرم می‌کنند. شاید یکی از اولین راه‌ها برای درک سطح رنج مشترک این زنان، آن‌گونه که «سیمین یعقوبیان» فعال حقوق کارگران می‌گوید «یک آمارگیری خانوار دقیق با جزئیات کامل از زنان سرپرست خانوار و شاغل باشد تا تعداد زنان سرپرست فاقد مسکن و شاغل در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه مشخص شود».

او می‌گوید: متاسفانه هنوز نمی‌دانیم چه تعداد از زنان شاغل، سرپرست خانوار هستند، چه تعداد در اقتصاد غیررسمی مشغول به کارند و چه نرخی از این زن‌ها بیمه و حداقل دستمزد ندارند اما براساس شواهد امر، حداقل دو میلیون زن در کشور، در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه و مختصات قانونی کار می‌کنند. این آمار البته تخمینی‌ست و مسلماً زنان بسیاری در آن به حساب نیامده‌اند.

در میانه دهه 90 «علی ربیعی» وزیر وقت کار، از حضور 10 میلیون کارگر در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه خبر داد که به گفته او در آن زمان، یک‌پنجم آنها را زنان تشکیل می‌دادند. با این حساب، در آن سال‌ها دو میلیون زن در اقتصاد غیررسمی با انواع رنج‌ها و استثمارهای ریز و درشت مشغول جان کندن و نان درآوردن برای خانواده بودند و بدون هیچ تردیدی، با توجه به موج‌های تورمی و شوک‌درمانی‌های ارزی پیاپی، نرخ دو میلیون نفری «زنان غیررسمی‌کار» افزایش یافته است.

در میانه دهه 90 «علی ربیعی» وزیر وقت کار، از حضور 10 میلیون کارگر در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه خبر داد که به گفته او در آن زمان، یک‌پنجم آنها را زنان تشکیل می‌دادند

از میان این دو میلیون و اندی زن، حتی اگر نیمی نان‌آور و یگانه سرپرست خانواده باشند، یعنی بیش از یک میلیون خانواده در کشور هستند که تنها نان‌آور آنها زنان فاقد بیمه و بدون دستمزد رسمی‌ هستند. بیش از یک میلیون خانواده در کشور را زنانی می‌گردانند که کارمزدی یا روزمزدی حقوق می‌گیرند، عموماً خانه ندارند، بیمه تامین اجتماعی شامل حال‌شان نمی‌شود و همه نوع استثمار را به خاطر گرسنه نماندن فرزندان به جان خریده‌اند؛ از فشارهای روحی و جسمی گرفته تا آزارهای شغلی و موردی بسیار در محل کار.

بی‌توجهی به زنان کارگر

یعقوبیان، بی‌توجهی دولتمردان و نمایندگان مجلس در قبال زندگی این گروه‌های در معرض خطر را مورد انتقاد قرار می‌دهد و می‌گوید: هیچ زمان به این زن‌ها توجهی نشده است. هیچ طرح یا لایحه‌ای در حمایت از اینها در دستور کار قرار نگرفته است. وقتی مجلس و دولت‌ از مقوله اشتغال زنان یا حمایت از زنان شاغل سخن می‌گویند منظورشان فقط زنانی‌ست که در بدنه دولت مشغول به کار هستند. از قوانین زایمان و شیردهی گرفته تا حمایت از امنیت شغلی و کار پاره‌وقت، هیچ حمایتی از زنان کارگر نمی‌شود؛ حتی زنان کارگر بیمه‌شده در اقتصاد رسمی، چه برسد به زنان کارگری که بیمه ندارند و نام‌شان هیچ کجا ثبت نشده است.

به گفته وی، با این بی‌توجهی گسترده، هزاران زن به امان خدا رها شده‌اند و باید به تنهایی در هزارتوهای بی‌رحم و خشن اقتصاد، گلیم خود را از آب بیرون بکشند و بنابراین هر روز در معرض خطر و آسیب باشند. یعقوبیان تاکید می‌کند «این مقیاس از بی‌توجهی در جهان پیشرفته امروز بی‌سابقه و البته دردآور است».

پایان دردناک گفت‌وگوها

هر دو گپ و گفت یک‌جور به نقطه پایان می‌رسد. رقیه در کنار ایستگاه راه‌‌آهن زاهدان، نگران فرداست و می‌گوید: «هرچه گرانی‌ها بیشتر می‌شود، ما زنان عقب‌تر می‌افتیم، پایین‌تر می‌رویم و بیشتر سقوط می‌کنیم» و زهرا وقتی قطار درون شهری می‌آید و موقع خداحافظی‌ست، دست‌های خسته و پوسته‌شده‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «با این دست‌ها همه کاری کرده‌ام اما نتوانسته‌ام یک اتاق ساده برای خانواده‌ام فراهم کنم». هر دوی این زن‌ها دست‌هایشان خالی‌ست، هر چند بار سنگینی بر دوش دارند که پشت‌شان را خم کرده است. در آستانه 40 سالگی از نزدیک که به آن چشم‌های غمگین و دست‌های خالی نگاه می‌کنم، 60 ساله هستند.