علیرضا بخشی استوار 

هنر معاصر چیست؟ این سوال نیز مانند بسیاری از سوال ها در حوزه علوم انسانی و در ساحت فلسفه هنر تعریف مشخصی ندارد. در چنین حالتی ما با  تفسیر مواجه هستیم و خوب این قول، نقل بسیاری از هنرمندان معاصر است که:«هر فرد، در برابر اثر هنری می تواند برداشت خودش را داشته باشد.» 

در این سخن اما نکته ای نهفته است.در نقطه نخست باید مسئله یا مفهومی در میان باشد که بتوان از آن تعابیر یا تفاسیر متعددی داشت.این نگاه متکثر که به غلط به ساحتی از نگرش پست‌مدرنیستی در تولید و خلق اثر هنری گره خورده است هنرمند را به ذهنیتی پیوند زده که به راحتی می تواند بار بسیاری از مسائل را از دوش خود بردارد. 

این نقل قول نیز در دوران معاصر وجود دارد که دیگر دوران پیروی هنر از ساحت فلسفه گذشته و هنر با درک و فهم مسائل انسانی در ساحت فردی تفاسیر را به وجود می آورد که باید به بوته نقد گذاشته شود و پس از تحلیل به فهم در بیاید. 

در این نگرش به نظر نوعی راحت طلبی وجود دارد.این که در دوران حاضر میگویند هنرمند فیلسوف نیست و بر آن تایید می کنند  آیا به واقع امر جدیدی است؟ آیا هنرمند در طول تاریخ جز بیان دغدغه های خود به واسطه زیستن در جهان انسانی و در واکنش به اتفاق ها و مسائل موجود جز پرسش گری کاری دیگر انجام داده است؟ آیا اصلا هنرمند فلسفه ای را تبلیغ و یا در کار خودش منعکس کرده است؟ 

برداشتن بار مسئولیت اجتماعی از دوش هنرمند و متهم کردن او به تئوری بافی فلسفی در دوران معاصر به نظر حاصل نوعی سهل انگاری و از سویی تبلیغات است.این مسئله موجب شده هنرمند خود را تنها به آفرینش گر نوعی زیبایی در ساحت بصری تقلیل داده و از بیان نقطه نظر مستقیم خود و بیان نگاه خود نسبت به رخدادها و مفاهیم صرف نظر کند.این اتفاق اگر چه به عنوان یک مد  قدرتمند  حاکمیت پیدا کرده است اما موجب نوعی انفعال است که وجودش آسیب زننده است و می توان ساحت آن را به چالش کشید. 

امروز بیشتر آثار هنری اگرچه از لحاظ تکنیکی و بصری قابل تامل هستند و به پیشرفت رسیده اند، اما کمتر اثری دیده می شود که حامل بیان دیدگاهی مشخص باشد. در حقیقت موضع هنرمند با مخاطب مشخص نیست و در نهایت مخاطب نمی داند که چه مسئله ای ذهن هنرمند را به خود واداشته است که دست به خلق چنین اثری زده است. در چنین شرایطی این بازار است که تعیین می کند در دوره زمانی مشخص چه آثاری باب طبع باشد و به نمایش در بیاید و چه آثاری قابل نمایش نیست. 

اگر چه همه می دانند که هنرمند فیلسوف نیست، که تئوری صادر کند اما هنرمند پرسشگر است.همین پرسشگری فعلیت هنرمند را دستخوش تغییر می کند.هنرمند با درک موضع خود و تضادی که میان موضع او و مسائل معاصر وجود دارد به دیدگاه می رسد و با درک تفاوت ها پرسش می کند. 

وقتی موضع هنرمند در اثرش مشخص نیست ، تصویر یا نتیجه کار او تنها به یک زیبایی صرف تقلیل پیدا می کند که بیش از یک حظ بصری ما را به ساحت دیگری رهنمون نمی کند.حتی ممکن است پیچیده گویی های ساختاری ( که اغلب شکل الکنی دارد ) ما را دچار حیرت کند اما در نهایت و پس از تحلیل اثر ما به درک عمیق مسئله ای سوق داده نمی شویم و اعجاب آن فروکش می کند.نهایت ما پس از سوار کردن تفسیر خود بر یک اثر هنری با بیان جمله «چه جالب» تنها حیرت مان را بازگو می کنیم.با فروکش کردن حیرت به دلیل این که پرسشی وجود ندارد، ذهن ما درگیری پیدا نمی کند و اثر هنری ما را به چالش و در مرحله بعد پیشنهاد تغییری رهنمون نمی کند. وقتی هنرمند به پرسش گری فکر نمی کند و برای او پرسشی وجود ندارد به زیبایی بصری و فرم بسنده می کند و درگیر موضوع می شود.موضوعی که در قالبی ساده انگارانه حاصل نوعی خواست اجتماعی و یا زیست مشترک است و مشتری دارد.در زمانی سانسور را به عنوان موضوع انتخاب می کنیم و یک روز درگیر موضوع خشونت علیه زنان می‌شویم. بی آن که این ها مسائل ما باشند و دغدغه‌ای را برای ما ایجاد کرده باشند.این موضوعات به دلیل خواهشی که از سوی اجتماع در قبال آن وجود دارد پذیرفته می شود اما با تغییر ذایقه‌ها و مسئله های اجتماعی روز این موضوعات یا فراموش می شوند و یا تغییر شکل می دهند و مشتری ندارند. 

درک ساختار و محتوا و رسیدن به فرم نتیجه پرسش است که هنرمند را به سوی انتخاب رسانه ، ژانر و سبک سوق می دهد.هنر بدون محتوا که از دل پرسش به وجود آمده ، معنایی ندارد و محتوا اگرچه وابسته به فرم است و نمی‌توان آن را از ساحت محتوا جدا انگاشت اما این در هم تنیدگی زمانی به وجود می آید که با فهم مشخص از مسئله بتوانیم بهترین ساختار را برای بیان محتوا انتخاب و در قالب یک فرم کامل ارائه کنیم. 

اگر بپذیریم هنر معاصر وابسته به دوران حاضر زیست انسانی است این شکل انعکاس دغدغه ها و پرسش هاست که بیانی معاصر می گیرد.حال آن که به لحاظ شکل در ساحت تعاریف کلاسیک و مکتب های کلاسیک گنجانده شود.هنرمندی که هم چنان درگیر ذهنیتی مدرنیستی است و با امکانات هنر مدرنیستی دغدغه های معاصر خود را بیان می‌کند به واقع عملکردی معاصر دارد و می توان هنر او را هنر معاصر نامید. 

البته سرعت بالای زیست امروز و عطش تولید و مصرف را هم نمی توان در فهم هنر امروز نادیده گرفت.وقتی هنرمند می خواهد در کمترین زمان به بیشترین سطح تولید برسد خود را به تفکری پیوند می زند که امکان تولید انبوه را برای او فراهم کند.در چنین شرایطی است که هنرمند متناسب با خواست مخاطب پیش می رود و اثری را عرضه می کند که مورد پسند او باشد.  با این تفسیر شاید بهتر باشد در برخی مفاهیم که امروز بدون هیچ پرسشی ذهن ما را تسخیر کرده و به یک الگو برای خلق اثر هنری تبدیل شده است کمی تردید کنیم.شاید باید هنر معاصر را جور دیگری ببینیم و تعریف کنیم.