ایمان عبدلی

اعتراف می‌کنم که قبل از تماشای «رضا» و توصیه‌هایی که از دوستان می‌رسید، قضاوتم درباره این فیلم چیزی بود در این حد که خب با یک اثر فرمالِ ضد جریان مواجه خواهم شد که کسل‌کننده خواهد بود و در حالت محترمانه چیزی جز دغدغه‌های شخصی سازنده‌اش را نخواهد داشت. از آن آثار پرشمار هنر و تجربه‌ای که معلوم نیست از کجا سرمایه تامین می‌کنند و چرا اصلا ساخته می‌شوند که بعد سینماها را اشغال کنند؟ اما خب «رضا» اصلا ربطی به این تفاسیر ندارد و یکسره چیز دیگری‌ست!

من ادعا می‌کنم که این عاشقانه‌ترین اثر چند سال اخیر سینمای ایران است. شاید گمان کنید اغراق می‌کنم و جوزده شده‌ام، اما خب این یادداشت تلاش می‌کند که برای این ادعا، دلایلی بیاورد که قانعتان کند. از مکان‌ها و تاثیر آن بر گفتمان فیلم شروع می‌کنم. فیلم در اصفهان می‌گذرد، با یک شاملیت و جامعیت کم‌نظیر، یعنی این پالتی‌ست از جزء به جزء اماکنی که سازنده هویت یک ایرانیِ امروزی‌ست.

 ما با رضا در خانه‌اش پرسه می‌زنیم؛ خانه‌ای با اکسسوار سنتی، از رنگ مبلمان تا گلدان‌های حیاط و دیوارآویزهای نمادین و البته با کارکرد مدرن. یعنی آشپزخانه اوپن نیست؛ اما یخچال از نوع پست مدرن و مینی‌مال آن است. خانه مبله است، اما کارکرد میز عسلی فراتر از یک کارکرد نرمال است و در سکانسی فاطی و رضا حتی روی آن ناهار می‌خورند. این سبک تلفیقی معماری و اکسسوار در منزل رضا، هوشمندانه است و منطبق بر نگاه رایج طبقه متوسط به پدیده‌های مختلف. مثل نگاهی که مثلا به موسیقی وجود دارد. این سال‌ها موسیقی فیوژن محبوبیت زیادی داشته، یعنی مخاطب هم شعر کلاسیک حافظ و سعدی را می‌خواهد و هم سولوی گیتار را.

اما مکان‌ها در «رضا» بیشتر از این‌ها سهم دارند. رضا را در مسجدی با معماری صفویه می‌بینیم و آن انحنا و گنبدهای فیروزه‌ای که در اصفهان فراوان وجود دارد، او به طور واضحی یک روشنفکر است. مجله فیلم می‌خواند، قهوه و اسپرسو و سیگار و شلوار جین و اصلا لختیِ مستتر در تک تک رفتارهایش بروزهای نمادین از جایگاه و تیپ اجتماعی‌اش است، اما توامان به مسجد می‌رود و حتی پای مولودی‌خوانی درباره حضرت علی(ع) می‌نشیند. دوربین در دو سه باری که رضا را در اماکن مذهبی می‌بینم، در لانگ‌شات قرار دارد و کاراکتر به نوعی در آغوش مکان است. به نوعی غیرمستقیم کارگردانی صحنه‌ها بر دربرگیرندگی و پناه‌وار بودن مذهب تاکید دارد.

رضا البته کافه‌نشین هم هست. شبی که او به کافه ویولت می‌رود، رفتار دوربین و پالت رنگی به کار رفته اساسا از جنسی دیگر است. طیف‌هایی از رنگ‌های گرم، نظیر زرد و قرمز در همنشینی با ویولت موج می‌زند. نوعی تاکید دوجانبه بر «کافه» به عنوان محلی برای همنشینی آدم‌ها و اغواگریِ «ویولت» به عنوان یک جانشین موقتی برای «فاطی»، که همه از کارگردانی حساب شده علیرضا معتمدی‌ست. حتی در سکانس ماهیگیری و کنار رودخانه نشستن رضا و ویولت طیف‌های رنگی تاکید بر هیجان‌زدگی این ارتباط دارد و این در انسجام کامل معنایی با مضمون مورد نظر فیلمنامه دارد.

حالا به سکانس‌هایی که رضا و دخترعمه‌اش حوضر دارند، توجه کنید؛ او را با دخترعمه‌اش در حال خرید «سیر» می‌بینیم و بعدتر در حیاط خانه عمه در حال گفتگو درباره گذشته‌ها و آن دیالوگ‌های شیرین درباره زیبایی رضا. مکان‌ها در مواجهه رضا و دخترعمه، همه بار نوستالژیک و حتی تا حدی اساطیری دارند. آن‌ها روی پلکان نشسته‌اند و پشتشان دری وجود دارد از جنس درهای قجری.

 تمام عناصر تاکید بر گذشته دارد و اتفاقا دیالوگ‌هایی که میان آن‌ها رد و بدل می‌شود درباره ماندن یا رفتن است. پرسشی که در این سال‌ها کارکردهای سیاسی و اجتماعی گسترده‌ای دارد. دخترعمه ساکن خارج از کشور است و از رفاه و آسایش آن طرف‌ها می‌گوید و رضا اما می‌گوید: «پس چه کسی آن کارِ سخت را انجام بدهد؟» اشاره رضا به ماندن و تغییر وضعیت است. به نوعی بخشی از مانیفست فیلم هم اینجا بیرون می‌زند اما انقدر ظریف است که پذیرفته می‌شود.

نکته اما اینجاست که این مانیفست در فضایی بیان می‌شود که با تاکید بر معماری، انگار حامل نوعی تاریخ است. حالا فرقی نمی‌کند از دست رفته و باشکوه و یا حتی یک تاریخ معمولی، اما به هرحال از سرگذشته را به رخ می‌کشد. مثلا چنین گفتگویی را اگر در کافه نشانمان می‌داد، کمی انتزاعی و منفک به نظر می‌رسید .در شرایط فعلی اما همنشینی این فضا و مضامین، کلیت فیلم را تقویت کرده و سنبه کار را پرزور می‌کند.

«رضا»، فیلمی‌ست درباب «عشق» با نمک به اندازه، رنگ کافی، موسیقی‌های دل از جا کَن و هر آن چه از یک «عشق» می‌خواهید

درباره سکانس‌های رضا و فاطی اما ماجرا یک‌سر متفاوت است، آن‌ها را در ابتدا در خودرو می‌بینیم و در حال عزیمت به آزمایشگاه. تاکید بر خیابان و زیست روزمره و بعدتر در آزمایشگاه، رضا را می‌بینیم در کادری که متقارن نیست و نیمه بالاییِ آن سهم زیادتری از قاب دارد. شاید تاکید بر بعد ذهنی رضا که بر بعد عینی‌اش غلبه کرده و به زبان ساده‌تر بر فکر و خیال‌هایی که او را مفلوک کرده و توانایی تصمیم درست را از او سلب کرده و او را به سمت یک انفعال کُشَنده سوق داده! بعدتر رضا و فاطی را در یک قاب مدیوم می‌بینیم در دادگاه، دادگاهی خلاف تمام دادگاه‌های عصبی این سال‌های سینمای ایران، کاملا فرمایشی (از لحاظ جایگاه روایی) و تا حدی معذب.  چندباری آن‌ها را در خانه رضا می‌‍بینیم، موقعیت‌هایی بیانگر و هوشمندانه. یک‌بار فاطی منزل رضا را برای یک استراحت‌گاه موقتی انتخاب می‌کند و سرِ ظهر به خانه او می‌آید. رضا، قرار بوده میزبان ویولت باشد اما فاطی از سر می‌رسد. توصیف رابطه در این سکانس بیانگر نوعی خواستن و نخواستن توامان است؛ زوجی که ظاهرا جدا شده‌اند و در واقع جدا نشده‌اند. شکل دیالوگ‌ها که تسلط دو نفر را روی همدیگر نشان می‌دهد و البته تسلطی که آمیخته با نوعی تعارف است. یک اتمسفر عاشقانه کم‌نظیر و بسیار واقعی را تصویر می‌کند. اینجا درواقع فیلمساز از گسست به وصل می‌رسد و شرح هجران قبل وصال نیست! نظرگاه «رضا» عجیب است و عادت داریم درباره رابطه‌ای قبل وصال ببینیم، بشنویم و یا بخوانیم، اینجا دو نفر در وصل همدیگر بوده‌اند و گسست ایجاد شده و حالا شرح «خلأ»های جبران‌ناپذیر را می‌بینیم.

بعدتر در سکانسی که رضا و فاطی از مهمانی چیده شده خانه مادری فاطی بیرون می‌آیند و آتش به جا مانده از چهارشنبه‌سوری در خیابان سوژه بازیگوشی آن‌ها می‌شود و در عین حال جدی‌ترین حرف‌ها هم از دلش زاده می‌شود و فاطی از سرگشتگی‌اش می‌گوید، جنس کلمات و جای ارائه آن‌ها خیلی رئال است. قرار نیست تمام حرف‌های مهم زناشویی در دادگاه خانواده، مقابل مشاور و یا در یک کافه استخوان قورت داده زده شود، گاهی جایش در یک شب خوش و کنار آتش‌های به جا مانده است. همان‌طور که نگاه هجوآمیز فیلسماز به صحبت‌های پامنقلی (این بار منقل کبابی) بدیع و بامزه است.  جایی که داودنژاد از فرازمینی‌ها می‌گوید و به دنبال توجیه و دلیل برای آفرینش است و سرآخر هم جز چند شوخی و خنده از آن حرف‌های پامنقلی نمی‌ماند، نوعی کنایه به تلاش‌های مذبوحانه در دورهمی‌های دوستانه و خانوادگی برای تئوری‌بافی و چیدن مصرانه خزعبلاتی این‌چنینی در کنار هم. درباره «رضا» فقط آن بخش‌هایی که به دختر نجات‌بخش و اسب‌سواری پرداخته، کمی مبهم است. احساس شخصی‌ام این است که در کلیت کار جا نگرفته و کمی بیرون می‌زند. کمی هم سردستی اجرا شده. سکانس تیمار کردن رضا در بیمارستان، کلیشه‌ای‌ست و شاید به دیگر اجزای کار نمی‌آید. خلاصه این که فیلمی‌ست درباب «عشق» با نمک به اندازه، رنگ کافی، موسیقی‌های دل از جا کَن و هر آن چه از یک «عشق» می‌خواهید.