این کارآگاه مهربان، اما کلیشه‌ای!

فیلم «آخرین بار کی سحر را دیدی» با قتل دختری و رها شدن جنازه‌اش در حاشیه بزرگ‌راه آغاز می‌شود. با دیدن چنین صحنه‌ای ما انتظار یک فیلم پلیسی-معمایی را می‌کشیم؛ فیلمی که ما را درگیر تعلیقی، که به این صورت ایجاد کرده، بکند. چون قرار است درام بر اساس تاکید بر این قتل پیش رود، اما خیلی زود می فهمیم که داستان فیلم ربط چندانی به قتل این دختر ندارد. موضوع اصلی فیلم، قتل نیست. گرچه برای فهمیدن گره اصلی داستان، باید مدتی صبر کرد، اما با رسیدن به گره، داستان قتل به حال خود رها می‌شود؛ سحر می‌میرد تا فقط یک داستان نه چندان مربوط به قتل او آغاز شود ما عوامل فیلم می‌خواهیم این پیام را به شما تماشاگران بدهیم که «هیچ برادری نباید به خاطر حرف مردم و قضاوت‌های‌شان، چنین بلایی سر خواهرش بیاورد»! خوب ما تماشاگرها که مخاطب این فیلم هستیم، همه این‌ها را می‌دانیم اما هم‌زمان، آدم‌هایی هستیم که با دانستن همین چیزها، باز هم این بلاهارا بر سر نوامیس خود می‌آوریم!

آذر فخری، روزنامه نگار

نام فیلم: آخرین بار کی سحر را دیدی

کارگردان: فرزاد موتمن

نویسنده: امیر عربی

بازیگران: فریبرز عرب نیا، سیامک صفری، آتیلا پسیانی، ژاله صامتی، محمدرضا غفاری، بهاران بنی‌احمدی، آناهیتا درگاهی و ...

داستان فیلم

مادر سحر عامری وارد کلانتری شده و گزارش گم شدن دخترش را می‌دهد. دختر او دیشب به خانه نیامده و چون چنین چیزی از او سابقه نداشته مادر تصمیم گرفته موضوع را به پلیس گزارش دهد. پرویر،پدر سحر(با بازی سیامک صفری) راننده کامیونی است با افکار سنتی، که اگر بفهمد سحر به منزل نیامده، دمار از روزگارش در می‌آورد. در همین حین با پیدا شدن جنازه‌ای در حاشیه اتوبان نیایش، پلیس تصور می‌کند ممکن است این جنازه متعلق به سحر باشد، اما با شناسایی جسد مشخص می‌شود که چنین نیست. سرگرد سمیعی (با بازی فریبرز عرب نیا) هر دو پرونده را در دست می‌گیرد. او می‌خواهد هم راز قتل دختر کنار اتوبان را کشف کند و هم بفهمد سحر کجاست و آخرین بار چه کسی سحر را دیده است...

داستان ما؛ گمراه شدیم!

فیلم با قتل دختری و رها شدن جنازه‌اش در حاشیه بزرگ‌راه آغاز می‌شود با دیدن چنین صحنه‌ای ما انتظار یک فیلم پلیسی-معمایی را می‌کشیم؛ فیلمی که ما را درگیر تعلیقی، که به این صورت ایجاد کرده، بکند. چون قرار است درام بر اساس تاکید بر این قتل پیش رود، اما خیلی زود می فهمیم که داستان فیلم ربط چندانی به قتل این دختر ندارد. قتل دختر جوان در ابتدای فیلم، تعلیق ایجاد می‌کند و می‌خواهد با گمراه کردن تماشاگر به او رودست بزند! اما این تعلیق ایجاد نمی‌شود؛ خیلی زود مشخص می‌شود موضوع اصلی فیلم، قتل نیست. گرچه برای فهمیدن گره اصلی داستان، باید مدتی صبر کرد، اما با رسیدن به گره، داستان قتل به حال خود رها می‌شود؛ سحر می‌میرد تا فقط یک داستان نه چندان مربوط به قتل او آغاز شود و تا پایان فیلم هم اشاره پررنگی به آن نمی‌شود. چنین آغازه‎ای، کارکردی در پیشرفت روایت فیلم ندارد. گاهی چنین احساس می‌شود که نویسنده، برای افزایش حجم تعلیق در فیلم از این روش میان‌براستفاده کرده است. راهی که از همان آغاز سمت و سوی درستی را در پیش نمی‌گیرد و در بافت فیلم جای‌گیر نمی‌شود. ماجراهای  دراماتیک، یکی یکی اتفاق می‌افتند و درام به پایان می‌رسد، پس از پایان داستان اصلی، در انتهای فیلم، کاتی از فریبرز عرب‌نیا داریم به فلاش‌بکی از گذشته و اتفاقاتی که در شب حادثه رخ داده؛ کاتی اشتباه که البته قرار است پرده از راز قتل اولیه بردارد.

فیلم «آخرین بار کی سحر را دیدی» در بطن داستان خود به نقد قانون هم می‌پردازد؛ آیا قانون و مجری آن می‌توانند مردم را نجات دهند یا نه؟ این فیلم، با همه نقص‌های خود، اتفاقا نقص‌های قانون را به خوبی نشان می‌دهد؛ پیش از قانون مدنی؛ همان قوانین نوشته در کتاب‎ها، این قوانین نانوشته در عرف‌ و سنت‎های مردم است که نفوذ و برش بیشتری دارد، که اگر همین موضوع در حالت زیرپوستی خود باقی می‌ماند، بسیار با ارزش‌تر و موثرتر می‎بود، به جای این که در سکانس‌هایی توسط کاراکترها فریاد زده شود (همانند داد‌هایی که سرگرد بر سر بعضی شخصیت‌ها از جمله صاحب خوابگاه دختران و سهراب، برادر سحر، می‌زند.)

ناتوانی در تیپ‌سازی

تیپ‌های فیلم، نارس و ناپخته‌اند. بازیگران در ذات نقش وارد نمی‌شوند و ناتوان از ارائه کاراکتر خود هستند: شخصیت سرگرد در حد یک تیپ ساده می‌ماند و هرگز نمی‌تواند به یک کارآگاه سینمایی تبدیل شود. بازی ناخوب عرب‎نیا به این ناپختگی دامن زده؛ آیا صرفا نیمه‎بازکردن چشم‌ها و تند تند حرف زدن می‌توان یک کارآگاه بسیار زیرک و مشکوک خلق کرد؟ ما به عنوان تماشاگر تصور می‌کردیم این فیلم بازگشت شکوهمندانه‌ای برای این ستاره دهه‌های گذشته سینمای ایران باشد، که متاسفانه چنین نشد!

همه در نقش بازجو!

حس و حال بازجویی بر تمام اتمسفر فیلم حاکم است. همه درحال بازجویی یکدیگر هستد؛ ستوان، خانواده سحر که مدام از یکدیگر سوال می‌کنند و روان همدیگر را می‌خراشند. شاید به همین دلیل دوربین خود را از شخصیت‎ها جدا نمی‎کند: میزان نماهای نزدیک بسیار زیاد است. دوربین به بازیگران چسبیده است! از جایی به بعد با ادامه به چالش کشیده شدن افراد توسط یکدیگر و نیز به چالش کشیده شدن قانون و ناتوانی آن در برابر عرف و سنت، لحن فیلم شعاری می‎شود. فیلم لبریز می‌شود ازجملات اغراق‌آمیز‌ شعاری که از دهان فریبرز عرب‎نیا بیرون می‎آید. پلیسی که مدام در حال نصحیت کردن مجرم است آن هم به شیوه‌ای سبک و گل‌درشت!

در نهایت فیلم پس از نود دقیقه، تازه به خاطر می‌آورد که بگوید هرچه دیده‌اید حامل یک پیام بوده است، ما عوامل فیلم می‌خواهیم این پیام را به شما تماشاگران بدهیم که «هیچ برادری نباید به خاطر حرف مردم و قضاوت‌های‌شان، چنین بلایی سر خواهرش بیاورد»! خوب ما تماشاگرها، که مخاطب این فیلم هستیم، همه این‌ها را می‌دانیم، اما هم‌زمان، آدم‌هایی هستیم که با دانستن همین چیزها، باز هم این بلاهارا بر سر نوامیس خود می‌آوریم!

البته شاید نویسنده با گذاشتن چنین دیالوگی در دهان کاراکتر اصلی فیلمش، هدف دیگری هم جز ابلاغ و ارشاد داشته و می خواسته یک معرفی خاص از شخصیت کارآگاه خشک و جدیش به تماشاگر ارائه بدهد: این کارآگاه، برای مجرمان پرونده‎هایش دل می‎سوزاند. برای قربانیان پرونده‎هایش گریه می‌کند. اما این هم تصاویر هم به شدت کلیشه‌ای درآمده‌اند؛ همان کلیشه فیلم‌های پلیسی-جنایی ایرانی: کارآگاهان میان‌سال خشک و تنهای فیلم‎ها و سریال‎ها، که خودشان دختران جوانی دارند، همسران‎شان را از دست داده‎اند و تنها مونس‎شان دخترشان است و هر وقت در پرونده‎ای بلایی بر سر دختر می‌آید، آن‎ها به خاطر دخترشان با او هم‎ذات پنداری می‎کنند و احساساتی می‌شوند. ما تماشاگرها البته در این میان هیچ پس‌زمینه‎ای درباره موقعیت خصوصی کارآگاه نداریم تا متوجه دلیل گریه او را در پایان فیلم، یا کتک کاری و ناسزاگویی‎اش به مسئول خوابگاه را برای مان باورپذیر کند و علت آن‌همه دلسوزی برای پرونده را درک کنیم . شاید می شد با یک جمله یا یک تصویر اطلاعاتی درباره گذشته کارآگاه یا زندگی شخصی‌اش به مخاطب داد تا چنین اتفاقی نمی‌افتاد. خلاصه این که ما درباره کارآگاه و گذشته‌اش هیچ نمی‌دانیم یا آن چه می‌دانیم کمکی به درک شخصیت او و رفتارهایش نمی‌کند.

در حالی که هر یک از تک سکانس‌های فیلم، قبلیت خلق درام و تعلیق خوبی را داشت، اما هیچ کدام از این موقعیت‌ها، بسط داده نمی‌شوند.

فیلمی برای موعظه!

موتمن در این فیلم، گرفتار تب تعلیق است. تبی که اگر از ابتدا تا آخر فیلم گرفتارش می‌ماند برای هردو سوی فیلم؛ کارگردان و تماشاگر، خوب بود. اما موتمن در دام موعظه‎گری می‎افتد. و این موعظه‎گری، فیلم را کش‎دار و خسته کننده می‎کند. این موعظه‎ها، چه چیزحاد یا غافلگیر کننده‎ای در خود دارند که بتوانند تماشاگر را درگیر کنند و او را به تفکر وادارند؟ چه چیزی بیشتر از آن‎چه خود تماشاچی می‌داند، به او می‌دهند؟ چه حرف و نکته تازه‎ای در موعظه‎های کارآگاه موتمن وجود دارد؟

پدر متعصب، خانواده فروپاشیده، حرف مردم، قتل ناموسی،‌مهاجرت، مسافرکش متجاوز،‌ اجرای ابلهانه قانون،‌ خودسری،‌ قاچاق کالا،‌ فرار از سربازی، پلیس فتایی که حواسش به همه جا هست، مشکلات دانشگاه، ‌دکل دزدی،‌ ماجرای قتل دانشجوی دختر در پل مدیریت و  ریختن این همه ماجرا در یک فیلم همه و همه برای این است که ما تماشاگرها با نگاه کردن از دریچه چشم یک کارآگاه حساس، متنبه شویم و بدانیم که قانون، گاهی کارآمد نیست و نمی‌تواند در برابر عرف و ستنی که مردم به آن پای بندند، دوام بیاورد و بایستد و بنابراین پا پس می‌کشد و میدان را واگذار می‌کند!