آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعت‌گردی

از صبح نشسته‌ام که برایتان از سفر بنویسم. سفرنامه‌ای شاید ... اما نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم. از آبان پر تشویش که گرانی بنزین مسافرت‌ها را کم و جمع کثیری از مسافران قشر متوسط را خانه‌نشین کرد، یا از هواپیمایی که هم خودش و هم صنعت سفر با آن سقوط کرد و اینک ویروسی که گریبان این صنعت را گرفته و هر روز نفسش را تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کند. در واقع این روزها صنعت گردشگری به ویروس کرونا مبتلا شده ‌است و تمامی سفرروها در قرنطینه خانگی به‌سر می‌برند. و من نیز از همان قشری هستم که سر تا سر هفته را به امید آخر هفته زنده بودم و حالا دلم برای یک سفر نیم روزه لک زده ‌است. به سراغ کامپیوتر می‌روم و پوشه عکس‌ها را باز می‌کنم. یک به یک با اشتیاق می‌بینم و لبخند می‌زنم. به عکس‌های قله کرکس می‌رسم. سفری که باعث شد دوستانی پیدا کنم از جنس آفتاب. داستان از آنجا شروع شد که 10 سال پیش هفته اول اسفند بود که ما و دو نفر دیگر از دوستان‌مان تصمیم گرفتیم برای صعود قله کرکس به سمت نطنز برویم. از شهر نطنز گذشتیم و ماشین را در پارکینگ مسیر پناهگاه کرکس پارک کردیم و به سمت پناهگاه به راه افتادیم. نزدیک غروب به پناهگاه رسیدیم. کفش‌های جلوی در پناهگاه حاکی از آن بود که گروه دیگری نیز در پناهگاه مشغول استراحت هستند. وارد شدیم و کوله‌ها را در گوشه‌ای گذاشتیم و مشغول استراحت شدیم.

آن گروه دیگر که درست در نقطه مقابل ما در پناهگاه خوابیده بودند کم کم بیدار شدند و صدای غذا خوردنشان در فضای ساکت پناهگاه پیچید. خیره به سقف نگاه می‌کردم و با خود کلنجار می‌رفتم که بخوابم، اما بوی کتلت بدجوری زیر دماغم می‌پیچید. بی‌درنگ  از کیسه خواب بیرون آمدم و رفتم سر سفره‌شان نشستم و گفتم :«من از این کتلت‌ها می‌خوام، بوش خیلی خوشمزه است». با خنده‌ای بلند و با همان یک جمله باب رفاقت‌مان باز شد. ما نیز با غذاهایمان آمدیم و سفره بزرگتر شد و همه با هم به خوردن شام مشغول شدیم. بعد از شام کمی گپ زدیم و بازی کردیم و شب بخیر گفتیم. صبح زود هر دو گروه عازم صعود شدیم اما از دو مسیر متفاوت. بعد از صعود به پناهگاه بازگشتیم و اتفاقا این بار پناهگاه بسیار شلوغ بود و پر بود از کوهنوردان اصفهانی که با آن لهجه شیرین‌شان به ما خسته نباشید می‌گفتند و ما را به صبحانه دعوت می‌کردند. یکی از دوستان اصفهانی مشغول درست کردن نیمرو بود و دنبال نمک و فلفل می‌گشت و من نمک‌پاش را به سمتش بردم، همزمان با بالا آوردن دستش برای گرفتن نمکدان دسته ماهی‌تابه به آستینش گیر کرد و ماهی‌تابه روی موکت کف پناهگاه پخش زمین شد و دوستمان بی‌هیچ نگرانی ماهی‌تابه را برداشت، تخم مرغ‌های روی  زمین را دور ریخت و تخم مرغ تازه‌ای در همان ماهی‌تابه شکاند و همگی بدون دل نگرانی و دغدغه‌ای نمک زدیم و نیمرومان را خوردیم. با چنین شرایط پیش آمده که فکر و ذهن لحظه به لحظه‌مان شستشو شده است دلم برای آن روزهای ضدعفونی نشده تنگ شد. نمی‌دانم آن روزها بی‌مهابا بودیم و یا الان وسواس گرفته‌ایم. هر چه هست این کرونای لعنتی بدجور زمین گیرمان کرده است. آن صعود کرکس را دوست دارم، چرا که بعدها دو نفر از همنوردان آن گروه دیگر ازدواج کردند و الان فرزندان‌مان هم‌بازی‌های خوبی برای هم شده‌اند، و دیگر اینکه چند سال بعد بصورت اتفاقی در یک سفر رفتینگ (قایق‌سواری در رودهای خروشان) همان دوست آشپز آلوده‌مان را دیدیم که حالا مربی قایق‌سواری شد ه‌است. زمین عجیب گرد است. کاش این روزها تمام شوند...