تامس لانیر ویلیامز مشهور به تنسی ویلیامز (۲۶ مارس ۱۹۱۱- ۲۵ فوریه‌ی ۱۹۸۳) نویسنده و نمایش‌نامه‌نویسِ آمریکایی‌ست. در کلمبوسِ می‌سی‌سی‌پی به دنیا آمد. دومین فرزندِ اِدوینا داکین و کورنلیوس کافین ویلیامزبود. پدرش فروشنده‌ی دوره‌گردِ کفش بود. پدری که همیشه مست بود و بیش‌ترِ وقت‌ها دور از خانه بود. خواهرش رُز ایزابل ویلیامز و برادرش والتر داکین ویلیامز بودند. مادربزرگِ مادری‌اش، رُز اُ. داکین، معلم موسیقی بود و پدربزرگِ مادری‌اش، کشیش والتر داکین، کشیش کلیسای اسقفی بود.

خواهر ویلیامز، رُز، مبتلا به اسکیزوفرنی بود. در سال ۱۹۴۳، پس از آنکه حالش بدتر و رفتارش پریشان‌تر شد، عمل لوبوتومی را روی مغزش انجام دادند که نتیجه‌اش فاجعه‌آمیز بود و باعث شد بقیه‌ی عمرش را در مؤسسه‌ی بیماران روانی بگذراند. ویلیامز رابطه‌ی نزدیکی با رُز داشت و اغلب به دیدارش می‌رفت و هزینه‌ی نگهداری‌اش را می‌پرداخت. احتمالا اثرهای مخرب بیماری رُز باعث شد ویلیامز به الکل و مواد مخدر اعتیاد پیدا کند.

او پس از سال‌ها گمنامی، با نمایش‌نامه‌ی «باغ‌وحش شیشه‌ای» که در سال ۱۹۴۴ نوشت مشهور شد؛ نمایش‌نامه‌ای که بازگوکننده‌ی پیشینه‌ی خانوادگیِ ناشادش بود؛ ویلیامز برای نوشتنِ این نمایش‌نامه از روابط خانوادگیِ خودش الهام گرفته است. «باغ‌وحش شیشه‌ای» نخست به صورتِ داستان کوتاهی با عنوانِ «تصویر دختری در شیشه» در سال ۱۹۴۳ نوشته شده بود. این نمایش‌نامه در زمستانِ ۴۵-۱۹۴۴ در شیکاگو اجرا شد که نقدهای خوبی در مورد آن نوشته شد. پس از شیکاگو در نیویورک هم اجرا شد و در مدتِ طولانیِ اجرایش در برادوِی به‌شدت موفق بود. «باغ‌وحشِ شیشه‌ای» جایزه‌ی حلقه‌ی منتقدانِ نمایشِ نیویورک را برای بهترین نمایشِ فصل به‌دست آورد. این آغازِ موفقیت‌های تنسی ویلیامز بود. موفقیتِ بزرگِ نمایش‌نامه‌ی بعدی‌اش، «تراموایی به نامِ هوس»، در سال ۱۹۴۷ اعتبار او را به‌عنوانِ نمایش‌نامه‌نویسی بزرگ تضمین کرد. اگرچه ویلیامز هنوز ناآرام بود و احساس امنیت نمی‌کرد و می‌ترسید نتواند دوباره به چنین توفیقی دست یابد. پس از آن نمایش‌نامه‌های «گربه روی شیروانیِ داغ» در سال ۱۹۵۵ و «پرنده‌ی شیرین جوانی» در سال ۱۹۵۹ از دیگر کارهای موفق او بودند. میراث خلاقانه‌ی تنسی ویلیامز خیلی گسترده‌تر از آن چیزی‌ست که ستایندگانش درک کرده‌اند: بیش از بیست‌و‌پنج نمایش‌نامه‌ی بلند، بیش از چهل نمایش‌نامه‌ی کوتاه، ده‌ها فیلمنامه‌ی ساخته‌شده (و ساخته‌نشده)، و یک مجموعه اشعار برای اُپرا یا نمایش‌نامه‌ی موزیکال؛ افزون بر آن، دو رمان، یک رمان کوتاه، بیش از شصت داستان کوتاه، بیش از صد شعر، یک اتوبیوگرافی، یک کتابِ خاطرات، یک جلد از نامه‌های منتشر‌شده‌اش، مقدمه‌هایی بر نمایش‌نامه‌ها و کتاب‌های دیگران و مقاله‌ها و نقدهای گاه‌به‌گاه.

ما در یک آپارتمانِ سه‌طبقه در خیابان مِیپل در سنت‌لوییس زندگی می‌کردیم، در محله‌ای که یک گاراژ شبانه‌روزی داشت، یک خشکشویی که مال چینی‌ها بود، و یک سیگارفروشی که در واقع کارش دلالی بود.

من یک شخصیت غیرعادی بودم؛ یکی که می‌توانست تغییری اساسی ایجاد کند یا مصیبت و بدبختی به بار آورَد، چون من شاعری بودم که در انبار کالا کار می‌کرد. خواهرم لورا می‌توانست حتی سخت‌تر از من رده‌بندی شود. او هیچ حرکت مثبتی به سمتِ دنیا انجام نمی‌داد، مثل این بود که لبه‌ی آب ایستاده باشد، با پاهایی که سردتر از آن بودند که تکان بخورند. کاملا مطمئن‌ام اگر مادرم او را با خشونت به جلو هُل نمی‌داد، هرگز حتی یک میلیمتر هم از جای‌اش تکان نمی‌خورد. مادرم از آن دسته زن‌هایی بود که مصمم‌اند به هدف‌شان برسند و پُر از تلاش و پشتکارند. وقتی لورا بیست سال داشت، او را در یک دانشکده‌ی بازرگانی که نزدیک خانه‌ی‌مان بود ثبت‌نام کرد و شهریه‌ی یک ترم شش‌ماهه‌اش را از «پول مجله»‌اش پرداخت کرد (حق اشتراک مجله‌ی زنان‌اش را فروخت). این کار جواب نداد. لورا سعی کرد صفحه‌کلید ماشین تحریر را حفظ کند. یک جدول در خانه داشت، ساعت‌ها بی‌هیچ حرفی مقابل آن می‌نشست و در‌حالی‌که چیزهای شیشه‌ای کوچک و بی‌شمارش را تمیز می‌کرد و برق می‌انداخت، به آن خیره می‌شد. هر روز عصر بعد از شام این کار را انجام می‌داد. مادر به من اخطار می‌کرد که سروصدا نکنم: «خواهرت داره به جدول ماشین تحریرش نگاه می‌کنه!» یک‌جورهایی حس می‌کردم این کار برای‌اش اصلا خوب نیست و حق با من بود. به‌نظر می‌رسید جای کلیدها را خوب یاد گرفته تا اینکه زمان تمرین سرعت هفتگی رسید و سپس همه‌چیز، مثل یک دسته‌پرنده‌ی وحشت‌زده و مبهوت، از ذهن‌اش گریخت. بالاخره نتوانست خودش را برای ورود به مدرسه آماده کند. برای مدتی این شکست را مثل رازی پیش خودش نگه ‌داشت. هر روز صبح مثل قبل از خانه بیرون می‌رفت و شش ساعت در اطراف پارک وقت می‌گذراند. ماه فوریه بود و همه‌ی آن پیاده‌روی‌ها و وقت‌گذرانی‌ها بدون در نظر گرفتن هوا باعث شد آنفلوآنزا بگیرد. چند هفته در رختخواب بود، با لبخند عجیب و کم‌رنگی که با خشنودی روی صورت‌اش نشسته بود. البته مادر به دانشکده‌ی بازرگانی تلفن کرد تا آنها را از بیماری دخترش باخبر کند. کسی که داشت آن‌طرف خط حرف می‌زد، به‌ نظر می‌رسید در به‌یادآوردن اینکه لورا چه کسی بود کمی مشکل داشت، که این موضوع مادرم را رنجاند و صدای‌اش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: «لورا دو ماه است که به مدرسه‌ی شما می‌آید. حداقل باید اسمش دیگر برای‌تان آشنا باشد!» سپس راز شوکه‌کننده برملا شد. آن شخص بعد از چند لحظه‌ی کوتاه با عصبانیت جواب داد که حالا آن دختر اهل وینگفیلد را خوب به‌یاد می‌آورد و اینکه الآن حدود یک ماه است که یک‌بار هم در دانشکده‌ی بازرگانی حضور نداشته است. صدای مادر تیز و دلخراش شد. شخص دیگری را پای تلفن آورده بودند تا صحبت‌های نفر اول را تأیید کند. مادر تلفن را قطع کرد و به اتاق‌خواب لورا رفت که به ‌جای آن لبخند لاغر و کم‌رنگ، نگاه سراسیمه و وحشت‌زده‌ای داشت. بله، خواهرم تصدیق کرد که آن‌چه گفته بودند درست بوده است: «دیگه نمی‌تونستم برم، خیلی برام ترسناک بود، حالم رو بد می‌کرد!»

بعد از این شکست و ناکامی، خواهرم در خانه ماند و بیش‌ترِ اوقات در اتاق‌اش بود. اتاق تنگی بود که دو پنجره در فضای تاریک بین دو دیوار ساختمان داشت. ما این فضا را به دلیلی که فکر می‌کنم ارزش گفتن‌اش را دارد، «دره‌ی مرگ» می‌نامیدیم. در محله‌ی‌مان گربه‌های خیابانیِ خیلی زیادی داشتیم و سگ خپله‌ی سفیدِ شریر و کثیفی هم بود که دائم در کمین‌شان بود. گربه‌ها در فضای بازِ بیرون یا در پلکان فرار معمولا می‌توانستند از شرش در امان باشند؛ اما سگِ شرور بعضی‌وقت‌ها زیرکانه چند بچه‌گربه را به‌ سمت بن‌بست این فضای باریک دنبال می‌کرد که درست زیر پنجره‌ی اتاق‌خواب خواهرم بود؛ آنها با این حقیقت تلخ روبه‌رو می‌شدند که آن‌چه به نظر می‌رسید خیابان فرار باشد در واقع فضایی مسدود بود، طاق تیره و تاریکی از بتون و آجر با دیوارهایی آن‌قدر بلند که هیچ گربه‌ای نمی‌توانست از آن بپرد. آن‌جا باید منتظر مرگ‌شان می‌شدند تا اینکه سگ، خودش را روی‌شان پرتاب کند. خیلی کم پیش می‌آمد که هفته‌ای، بدون تکرار این درام خشونت‌بار بگذرد. آن فضا برای لورا به‌شدت ناخوشایند شده بود؛ امکان نداشت به آن‌جا نگاه کند و فریادها و زوزه‌های کُشته شدن گربه‌ها را به ‌یاد نیاورد. همیشه پرده‌ها را می‌کشید و از آن‌جا که مادر اجازه‌ی استفاده از جریان الکتریسیته را جُز در مواقع ضروری نمی‌داد، روزهای‌اش در تاریک‌و‌روشنِ دائمی می‌گذشت. در اتاق‌اش یک تخت، یک گنجه‌ی لباس و یک صندلی داشت که همه کثیف و به رنگ سفید مایل به زرد بودند. بالای تخت، یک نقاشی مذهبیِ واقعا بد بود، یک سرِ کاملا زنانه از مسیح با قطره‌های اشکی که درست زیر چشم‌ها قابل‌مشاهده بود. زیبایی و جذابیت اتاق به دلیلِ کلکسیون شیشه‌ای خواهرم بود. او عاشق شیشه‌های رنگی بود و دیوارها را با قفسه‌هایی از چیزهای کوچک شیشه‌ای پُر کرده بود که همه رنگ‌های روشن و ملایم داشتند. با دقت و توجه زیادی آنها را می‌شست و برق می‌انداخت. وقتی وارد اتاق‌اش می‌شدی همیشه درخشندگی شفاف و ملایمی در آن بود. این درخشندگی از شیشه‌هایی می‌آمد که هر نور ضعیفی را از میان پرده‌های مقابل «دره‌ی مرگ» جذب می‌کردند. نمی‌دانم چند تکه‌ی شیشه‌ای ظریف آن‌جا بود؛ احتمالا صدها تکه یا بیش‌تر؛ اما لورا می‌توانست دقیقا بگوید چندتا بودند. چون عاشق تک‌تک‌شان بود.