محمدحسن خدایی

یکی از مصائب نمایشنامه‌های ایرانی در چند سال اخیر، فقدان شخصیت‌پردازی دراماتیک است. به نظر می‌آید اغلب اجراهای صحنه‌ای که قرار شده نمایشنامه‌ای را اجرا کنند، محصول کنار هم قرار گرفتن چند موجود زنده انسانی‌ باشد که بدون کسب هویت اجتماعی معین، بی‌وقفه در حال وراجی و حرکات بدنی بی‌معنا هستند. این موقعیت معلوم‌الحالی و بلاتکلیفی چنان فضای کلی نمایشنامه‌های ایرانی را تسخیر کرده که گویا همه چیز در یک ناکجاآباد اتفاق می‌افتد و آدم‌های نمایش باورناپذیرند. نه کنش صحنه‌ای معناداری خلق می‌شود و نه امکانی که شخصیت‌ها عاملیتی از خود نشان داده و وضعیت نامطلوب موجود را تغییر دهند. شوربختانه مواجهه تماشاگران با این اجراهای اخته، نوعی بی‌تفاوتی است و فراگیری ابتذال همه‌جانبه. به هر حال زمانه رکورد تورمی که اقتصاد کشور را فراگرفته، عده‌ای هستند که پولی خرج ‌کرده و با خریدن بلیت نمایش، آیین جمعی تماشا را به اجرا درمی‌‌آورند بی‌‌آن‌که به کیفیت کار توجه لازم را مبذول دارند. با توجه به بضاعت اجراهای تئاتری، این واقعیت تلخ آشکار می‌شود که در فضای جاری و ساری تئاتر بدنه، خبر چندانی از تربیت سلیقه زیباشناسانه مخاطب نیست و تفوق با منطق سرمایه و شهرت است. شاید یکی از دلایل عمده این پس‌روی فرهنگی را بتوان به تجربه زیسته محدود نمایشنامه‌نویسان و همچنین شدت پیدا و پنهان ممیزی مربوط دانست. وقتی به عنوان نویسنده نتوان یک وضعیت تکین دراماتیک را خلق کرد که نیروهای متخاصم اجتماعی‌‌اش در تقابل با یکدیگر صف‌آرایی کرده و بر سر ارزش‌های خویش تا پای جان می‌ایستند چه انتظاری می‌توان از آدم‌های داخل نمایشنامه داشت که دست به کنش رادیکال زده و برای رسیدن به جهان مطلوب خویش، عرصه نمادین را بحرانی کنند. 

    سال‌ها پیش نقاش معاصری چون «ژرژ دو تویی» از بکت در رابطه با وجود داشتن قلمرویی دیگر پرسیده بود که امکان خلاقیت فردی را ممکن ‌می‌سازد، بکت با طعنه و بصیرت مثال‌زدنی‌اش در پاسخ می‌گوید که «منطقاً هیچ. مع‌هذا من از هنری حرف می‌زنم که با نفرت از این قلمرو روی برمی‌گرداند. هنری خسته از دستاوردهای ناچیز خود، خسته از تظاهر به‌قادربودن، از خودِ قادربودن، از انجام کمی بهتر همان کار قدیمی، از کمی جلوتر رفتن در مسیر همان جاده تیره و کسالت‌بار قدیمی.» وقتی بکت با آن جهان‌بینی رادیکال و مصالحه‌ناپذیرش در باب هنر معاصر و توانایی‌ محدودش در تغییر وضعیت موجود این چنین ناامیدانه سخن می‌گوید می‌توان حدس زد که اغلب آثاری که در سالن‌های نمایش پایتخت بر صحنه‌اند و بضاعت چندانی در چنته ندارند که ایده تغییر را اجرایی کنند کمابیش در پی تثبیت نظم مستقر و تکیه بر فرمول «همان همیشگی» در زمینه ساختن 

تئاتر باشند.‌

 حال در نظر بگیریم که یک ملودرام خانوادگی قرار است بر صحنه آید و جناب نمایشنامه‌نویس و کارگردان و عوامل دیگر اجرایی، در تمنای برساختن یک درام خوش‌ساخت مناسب طبقه‌متوسطی باشند و در این مسیر سعی و تلاش وافر اما بدون نتیجه ملموس کنند. وقتی اغلب اجراهای وطنی توان ساختن یک ملودرام استاندارد را نداشته و نتیجه کارشان، نمایشی است خسته‌کننده که حتی قوائد ژانری را رعایت نمی‌کند و پر است از اشتباهات فاحش بوطیقایی، می‌توان این پرسش را بار دیگر پرسید که آیا با این توشه و توان، امیدی به تغییر وضعیت وجود دارد. با این توصیفات در نظر داشته باشیم که شخصیت‌پردازی تئاتری به چه میزان می‌تواند امری دشوار و کمیاب باشد و برای بسیاری از اجراها دست‌نیافتنی. «جی. ال. استیان» در جلد نخست کتاب «تئاتر مدرن در پرتو نظریه و عمل» که به رئالیسم و ناتورالیسم می‌پردازد در باب تئاتر رمانتیک نکته مهمی را متذکر می‌شود که می‌توان این روزها در بسیاری از اجراهای پایتخت در باب شخصیت‌پردازی مشاهده کرد. «تئاتر رمانتیک، در مبتذل‌ترین سطحِ خود، نمایشی مهیج از عواطف نیرومند و آراء اخلاقی صریح، به وجود می‌آورد. در بریتانیا و آمریکا، نمایش محلی یا «ملودرام»، فرمول ساده‌ای برای موفقیت کشف کرد که حتی امروزه نیز در رسانه‌های جمعی کارآیی دارد. از شخصیت‌های اصلی ملودرام که مورد آزار و شرارت در قالب بی‌عدالتی اجتماعی، ثروت یا قدرت قرار می‌گیرند، انتظار می‌رود که هر گونه رنج و عذابی را تاب آورند، وسوسه‌های اخلاقی را احساس کنند و به نیابت از مخاطب خود، هیجانات رنج و عذاب را تحمل کنند. با این همه، تماشاگر هر احساس آزارانده‌ای را با این آگاهی تسلی‌بخش تاب می‌آورد که مشیت الهی به‌فرجام پادرمیانی می‌کند و نیکی در نهایت پیروز می‌شود؛ بنابراین، نیکی و بدی در پایان، پاداش و پادافره عینی و عملی کار است، به‌گونه‌ای  که در برابر رنج، پرهیزکاری و سعادت نصیب خواهد شد. این ادراک مصرف‌کنندگان عام هنر بود و موجب پدید آمدن گروه‌های نوعی معمولی بازیگرانی شد که از نمایشی به نمایش دیگر، شخصیت‌های اخلاقی سیاه‌‌وسفید و کلیشه‌ای را تکرار می‌کردند.» با تساهل و تسامح این صورتبندی نظری را می‌توان در باب شخصیت‌پردازی‌ ادبیات دراماتیک وطنی بکار بست و از فقدان شخصیت‌های پیچیده در تئاتر این روزها مثال آورد. شخصیت‌پردازی نمایشنامه‌های ایرانی توانایی این‌که از کلیشه‌ها عبور کرده و بازتابی از سرگشتگی نشانه‌ها را به نمایش گذارند ندارند. بسیاری از اجراهایی که این روزها مشاهده می‌شود بیش از شورش علیه وضعیت، دعوت به تاب‌آوری رنج و سختی زمانه‌اند. نوعی صلح با جهان که مناسبات ناعادلانه موجود را بازتولید کرده و راهی به رهایی و رستگاری نمی‌گشاید. زنان و مردانی که این روزها در نمایشنامه‌نویسی بازنمایی می‌شود گرفتار رادیکالیسم شخصی و غرق شدن در سبک‌زندگی انزواگرایانه‌اند. نباید از یاد برد که در غیاب سازماندهی جمعی نیروها، فردگرایی رادیکال راه به جایی نمی‌برد و همان‌طور که گفته شد به کار تثبیت وضعیت موجود و بازتولید روایت‌های غالب و منکوب‌کننده می‌آید. اگر این نکته را پذیرا باشیم که سوژه انسانی در یک وضعیت تکین و رخدادگونه می‌تواند با اتصال به حقیقت، سیاسی شود و منادی تغییر، آن‌گاه می‌شود به اکثر متون نمایشی خرده گرفت که چرا هیچ کدام توانایی مواجهه با مغاک و فراخواندن امر ناممکن را ندارند و کار و بارشان درنهایت بسته‌بندی شیک و سترون یک موقعیت‌ بی‌سروته اجتماعی است. 

    در نهایت می‌توان برای اعتلای نمایشنامه ایرانی در رابطه با شخصیت‌پردازی این ایده را مطرح کرد که می‌بایست تن به مخاطره داد و شخصیت‌های پیچیده و غیرقابل پیش‌بینی را در وضعیت‌های خطیر تاریخی قرار داد. جایی که برآیند نیروهای واقعی میدان اجتماعی در کشاکشی تمام‌عیار وارد منازعه شده و در پی فتح عرصه نمادین و شکست دیگری هستند. از دل این نبرد بدن‌ها و ایده‌ها، می‌شود انتظار خلق شخصیت‌های به‌یادماندنی دراماتیک را در ذهن متصور شد و به هنگام تماشای‌شان کیفور گشت. تئاتر نشان داده وقتی عرصه را به زندگی روزمره می‌بازد و هر نوع امر کلی و رخدادگونه را پس می‌زند، به امری ملال‌انگیز و کسالت‌بار بدل می‌شود. تئاتر این روزهای ما اتصال امر جزئی با امر کلی را می‌طلبد. جایی که آدم‌های نمایش تا نهایت منطقی خویش یک ایده را پی می‌گیرند و تمنای زیر و زیر شدن ارکان متصلب جامعه را دارند. جهان مدرن مبدع تنازعات تازه است و برآمدن انسان طراز نو. جایی که دولت‌ها بر افراد سیطره داشته و شبانه روز آنان را با تکنولوژی حکومت‌داری کنترل می‌کنند. اما در همین جهان بوروکراتیک هم می‌توان سوژه انسانی تازه‌ای را رصد کرد که به دل ماجرا می‌زند و برای احقاق حقوق جمعی، از شکست و هزینه نمی‌هراسد. تئاتر این روزهای ما ترسو شده و فاقد شخصیت جسور است. 

باید به انتظار نشست و در پی تئاتر جسورانه بود که به میانجی فرم خویش، امر نو را طلب می‌کند و بشارت جهانی تازه و زیبا را ‌می‌دهد. تئاتر آینده این چنین مختصاتی را احتیاج دارد: نابهنگام و دیریاب و بهت‌آور.