احسان زیورعالم

یک هفته، چند سفر و دو تجربه دیدن تئاتر خارج از تهران، چشم‌انداز کوچک اما پرباری بود برای درک دنیای خارج از پایتخت. در حالی‌که در تهران رقابت برای جذب اندک مخاطب پابرجاست و می‌توان دید توازن مخاطب در اجراها وابسته به چه عواملی است، در تبریز و مشهد، دو تجربه کاملاً متفاوت برای نگارنده رقم خورد. دو شهری که به سبب وضعیت فرهنگی، دو دوره کاملاً متضادی را تجربه می‌کنند. در مشهد به‌عنوان یک مورد عجیب فرهنگی در کل ایران، سال‌ها تئاتر یگانه فعالیتی است که کماکان به حیات خویش، مستقل از نظام شهری ادامه داده است. تبریز اما وضعیت دگرگونی دارد، یکی از مأمن‌های کمدی‌های شبانه، جایی است برای تنازع میان دو شیوه مرسوم تئاتر در ایران، از زمان سقوط مصدق تا به امروز. تجربه دیدن نمایش در این دو شهر اما بیش از آنکه گواه بر افتراق باشد، دلالت بر شباهت دارد.

«فنس» عنوان نمایشی است که در تبریز مشاهده کردم. متن محمد رحمانیان روی صحنه در گام اول حامل نوعی حسرت بود. یکی از بهترین قصه‌گویان تئاتر ایران در دو دهه گذشته، با روایتی از طرفداری دیوانه‌وار یک خانواده از منچستر یونایتد، این پرسش را پدید می‌آورد چه بر سر رحمانیان آمد. متون چند سال اخیر او، ‌تلفیقی از مونولوگ‌های غرق در باتلاق نوستالژی و همراهی ساز و آواز یک گروه موسیقی بوده است. دیدن «فنس» اما گواه بر توانایی بود که گویی تمایلی به تکرارش نیست. متن رحمانیان با کارگردانی نازیلا ایران‌زاد، در کنار چند اجرای اخیری که از هنرمندان تبریزی در تهران دیدم، خبر از شکل و شمایلی از تئاتر برای جلب‌توجه مخاطب امروز دارد. نمایشنامه‌هایی قصه‌گو با توانایی اجرا در دکورهایی با ابعاد واقعی و بازنماینده اشیای واقعی. دکورهایی که ما را درون خانه‌های آشنا قرار می‌دهد و تمایلی به ایجاد انتزاع در تصویر ندارند. در «فنس» هم همه چیز به سوی این رئالیسم بصری پیش می‌رود؛ هرچند رئالیسم چندانی در کار نیست.

متن رحمانیان در «فنس» با کارگردانی نازیلا ایران‌زاد، در کنار چند اجرای اخیری که از هنرمندان تبریزی در تهران دیدم، خبر از شکل و شمایلی از تئاتر برای جلب‌توجه مخاطب امروز دارد

متن رحمانیان چیزی است شبیه همان تله‌تئاترهای مشهورش،‌ تقابل و تعارض چند آدم بر سر موقعیتی یکسان در مکانی واحد و حال این بار مکان خانه‌ای است معمولی در منچستر میان چند هوادار قرمزپوشان که اشتراک‌هایشان منجر به اتحادشان نمی‌شود، شاید کنایه‌ای بر نامه تیم محبوبشان United به معنای «متحد». ولی همه چیز با یک مورد عجیب در هم می‌ریزد. گویی انگلیسی بودن شخصیت‌ها منجر به نوشتاری می‌شود شبیه به متون ترجمه‌ای دهه پنجاه و شصت. چیزی شبیه ادبیات مترجمان شهیری چون هوشنگ حسامی که لحن متن شباهتی با لحن متداول فارسی‌زبانان ندارد. از همان الحانی که تا می‌شناسن می‌گوییم «اوه اینا خارجین.» از قضا این لحن در صنعت دوبله نیز جاری و ساری بود و شاید یک وسترن می‌توانست چنین لحنی را درهم شکند. تماشای «فنس» با این لحن این پرسش را مطرح می‌کرد اگر شخصیت‌ها به فارسی سلیس سخن بگویند چه می‌شود؟

تلاشی برای این مهم رخ نمی‌دهد. به نظر می‌رسد کارگردان تلاش کرده متن رحمانیان را زخمی نکند. همان دیالوگ‌ها، با همان مناسبات گفتاری روی صحنه اجرا شود و سختی ماجرا زمانی است که بازی بازیگران هم به سمت اغراق پیش می‌رود، به‌خصوص برای برگ‌برنده نمایش، محمد فرشباف. چهره پرطرفدار اینستاگرامی تبریز،‌ قرار است عامل فروش نمایش شود. تجربه نشستن در یک سالن پرمخاطب گواه بر این استراتژی است؛ اما بازیگر اسیر و دربند زبان، مدام اغراق می‌کند؛ آن هم در آن فضای رئالیستی.

«آدیداس» مورد جذابی است. نمایشی کم‌حرف درباره تقابل دو نسل، یکی خود را معقول می‌پندارد و دیگری از سوی معقول، نامعقول فرض می‌شود. حالا همه چیز به یک جدال نسلی بدل می‌شود

وضعیت در مشهد متفاوت بود. رئالیسم «آدیداس« در راستای انهدام است. متن مهدی ضیاچمنی به کارگردانی پویا غازی، مواجهه پسر جوان با دایی میانسال عزب است. همه چیز هم گویی در رئالیسم پیچیده شده است. نزاع نسلی میان نیازها و خواست‌ها منجر به یک وضعیت رئال نمی‌شود، در عوض با ابزوردی مفرح روبه‌رو می‌شویم. با وجود تلاش برای ملموس کردن زبان شخصیت‌ها و صیقل زدن زبان برای رسیدن به تقابل زبان محاوره معمول و زبان زیرزمینی (Slang)، واقعیت را قلب می‌کند. فقدان دکور رئالیستی و حرکت به سوی مینیمالیسم در طراحی، چیزی جز خنده به امر غریب در برندارد. این همان چیزی است که «فنس» از آن عاری می‌شود. جایی‌که قرار است به یک کمدی شبیه به آثار درام‌نویسان دهه 70 انگلیس شبیه باشد، توانایی خلق موقعیت پیدا نمی‌کند و حتی از خودت می‌پرسی اگر به جای منچستر یونایتد نام پرسپولیس به میان می‌آمد، چه رخ می‌داد.

«آدیداس» مورد جذابی است. نمایشی کم‌حرف درباره تقابل دو نسل، یکی خود را معقول می‌پندارد و دیگری از سوی معقول، نامعقول فرض می‌شود. حالا همه چیز به یک جدال نسلی بدل می‌شود. دایی نمی‌فهمد خواهرزاده‌اش چرا درگیر روابطی نامتعارف است و رفقایش هر یک از جهانی ناآشنا وارد خانه‌ای شده‌اند که اساساً خانه نیست. همه چیز به یک صندلی و یک فرش خلاصه شده است تا این جهان زیستی بی‌معنی‌تر شود، اما همه حرف‌ها در بستر رئالیسم تعریف می‌شود. از قضا این پارادکس نیز از سوی مخاطب درک می‌شود و آنچه نمایش را جذاب می‌کند همین وضعیت است. در نمایش صحنه‌ای طولانی قرار دارد که در آن قرار هست تمام شخصیت‌ها در یک قاب تصویر، عکاسی شوند. پنج دقیقه نفس‌گیر تنظیم دوربین برای عکاسی که اساساً در بستر رئالیسم تعریف می‌شود، به یک ابزورد تمام عیار تبدیل می‌شود.

شاید استمرار تئاتر در مشهد منجر به این درک شود که واقعیت قابل دستکاری است. می‌توان زبان را از شکل و فرم انداخت. می‌توان دنیا را ساختگی‌تر و شخصی‌تر کرد. می‌توان تکیه به بازیگر و چهره نکرد، اما مخاطب خود را حفظ کرد. هرچند در وجه مخاطب هر دو نمایش با استقبال همراه بودند، اما باز می‌توان به این درک رسید در شهری که استمرار تئاتر در آن بیشتر است، ذائقه مخاطب پخته‌تر و البته تجربه‌گراتر در دیدن می‌شود. با این وجود باید تأکید کرد این نوشتار صرفاً یک تجربه ناقص است و نمونه‌های انتخابی صرفاً بر مبنای استقبال مورد قیاس قرار گرفته است.