مریم رضایی

 در فرصتی مغتنم که می‌شد مردم را در کنار یار مهربان نشاند و از بار خمودی و افسردگی فراگیر اجتماعی کاست، مسئولان ارشد حوزه مدیریت بحران نتوانستند مهره‌های تدبیر را روی صفحه‌ شطرنجیِ این روزها درست بچینند.

 در اسفندماه ۹۸، میهمان ناخوانده‌ای وارد خانه‌هامان شد و با درجات متفاوتی از اکراه، پذیرفتیم که تا مدت‌ها قرارِ همزیستیِ چارچوب‌داری را با آن خواهیم داشت.

وقتی دردسرهای این ذره‌ چموش همه‌گیر شد، جهانی را به هم ریخت و بشر که خود را در رأس هرم وجود آن می‌دانست؛ باید دست به کار می‌شد تا با واکاوی این پیشامدِ ناگهان، سَر از سِرّ آن درآرَد.

یادمان هست که پاسخی برای پرسش‌های بسیارمان در این باره نداشتیم؛ عالمان و محققان هرچه در تصورشان آمد، توصیه کردند و ما که ترس جان داشتیم، رخت عمل بر قامت لحظه‌هامان پوشاندیم؛ اما هر چه آشنایی میزبان و میهمان بیشتر شد، هراس هم تقلیل یافت؛ گرچه از آمارمان کاسته شد.

در همین دوران، کرکره مراکز توزیع آگاهی را هم کشیدند و شهرمان رنگ خاکستری به خود گرفت. دوره اول که همگانی بود شاید قابلیت پذیرش بیشتری داشت، اما در ادوار بعد، به دلایل عدیده‌ای نمی‌شد قبول کرد که مراکز فروشِ پرازدحام فعال باشند و موزّعان کتاب، واحدهای فروش خود را [با کمترین تراکم و تعداد مراجعه‌کننده] قفل کنند.

مشکل بعدی، آنجایی رخ نمود که کتابفروشی‌ها در «گروه دوم» قرار گرفتند و خود، مُهر تأییدی بر غیر ضروری بودن این کالا شد؛ همان که هر مسئولی دستش را می‌گیرد، با خود پشت تریبون می‌برد و نهیب می‌زند که نباید از آن غافل بود. کتابفروشان شهر من -اردبیل- این دوره را «سیاه‌ترین» دوران کاری خود می‌دانند و در حیرت‌اند که چطور کالاهای فرهنگی می‌توانند ضرورت اجتماعی نباشند؟!

نه اتحادیه صدایشان را به جایی رساند و نه دیگر نهادهای دولتی موضوع بررسی دوباره را در دستور کار قرار دادند. فروش غیرحضوری به کمترین حد خود رسید و در برخی واحدها رقم صفر را هم تجربه کرد.

 «هر که بیشتر تخفیف بدهد، برنده است»!

کمی پس از شروع «کووید 19» ناشران که نقش پایگاه‌های توزیع را کم‌رنگ‌تر می‌دیدند، با تعیین تخفیف، سعی در جذب مشتری برای کتاب‌های تولیدی خود داشتند. این حرکت به مذاق مشتری هم خوش آمد و مسابقه «هر که بیشتر تخفیف بدهد، برنده است» راه افتاد. طبیعتا مخاطب سراغ مرجعی می‌رود که قرار است خواسته‌اش را با هزینه کمتری تأمین کند.

موضوع، شگفت‌آور می‌شود وقتی که ناشر، همان میزان درصدی را برای مشتری خود در نظر می‌گیرد که برای مرکز توزیع فاکتور می‌کند. این روند، پس از برگزاری نمایشگاه مجازی کتاب تهران سرعت و قوّت بیشتری گرفت و با تعطیلی‌های پیاپی در اثر رنگین‌تر شدن وضعیت شهرها، به حد اعلای خود رسید. سایت‌های فروش مجازی کتاب هم دوشادوش ناشران به این ماراتُن دامن زدند و کار بدان‌جا رسید که فاصله عمیقی بین مخاطبِ کتاب‌خوان و کتابفروش افتاد.

القصه؛ وضعیت کتابفروشان شهر من آشفته است؛ واحدهای بزرگتر به سیاق «هر که بامش بیش، برفش بیشتر» چطور می‌توانستند از پسِ پرداخت حقوق و بیمه کارکنان خود برآیند؟ بر همین اساس، واحدهای کوچکتر چطور اقساط و اجاره‌های خود را سامان می‌دادند؟ شاید گفته شود مدیریت مسائل داخلی چیزی نیست که نیازمند یاری دولتمردان باشد، اما توجه کنیم که اگر بخشی از این وضعیت را همه‌گیری بیماری به وجود آورده، بخش دیگری از آن در پی ناکارآمدی طرح‌ها یا بی‌تفاوتی برخی مسئولان اتفاق افتاده است. چه اگر متولیان حوزه فرهنگ و به‌ویژه کتاب در دولت، موضوع طبقه‌بندی را با مذاکره به بررسی دوباره می‌کشاندند، این اتفاق به شکل پی‌درپی در ادوار مختلف رخ نمی‌داد و در همان دور اول قرنطینه، یعنی فروردین‌ماه سال گذشته، تکلیف قطعی و مشخص شده بود.

همین سوء مدیریت را در قضیه تخفیف‌های کتاب از سوی ناشران هم شاهد هستیم. چطور می‌شود ناشر کتابی را که با ۲۵ تا ۳۰ درصد تخفیف به مراکز فروش ارائه می‌کند، با همان درصد تخفیف به دست مشتری برساند؟! یا چرا می‌تواند کتاب‌ها را با درصدهای کلان‌تری در اختیار سایت‌های تجاری قرار بدهد، اما سر یک درصد حتی از معامله با کتابفروش سر باز بزند؟!

دیگر معضل دامن‌گیر بازار نشر هم - که مدت‌هاست من و همکارانم در گزارش‌های خود مُدام تکرار می‌کنیم - رشد و تسری قارچ‌گونه کتاب‌های زیرزمینی، کُپی و اُفست است؛ توده‌ خطرناکی که اگر به‌موقع جراحی نشود، سبب قطع بخشی از بدنه فرهنگی ما خواهد شد.

و در پایان اینکه...

کتابفروشی‌های شهر من رمق روی پا ایستادن ندارند؛ نه به لحاظ تأمین منابع مکتوب مورد نیاز مشتریان، بلکه به سبب مدیریت نادرست یا نابهنگام متولیان فرهنگی که در هر برهه‌ای تا فرصت سخنرانی داشتند، همه مشکلات و مصائب جامعه را حاصل ناآگاهی و کمبود یا نبود مطالعه دانستند و هم آنان نتوانستند مهره‌های تدبیر را روی صفحه‌ شطرنجیِ این روزها درست بچینند؛ در فرصتی مغتنم که می‌شد مردم را در کنار یار مهربان نشاند و از بار خمودی و افسردگی فراگیر اجتماعی کاست.

شاید در امیدوارانه‌ترین حالت هم طرح‌های فصلی و غیرفصلی نتوانند این چاه‌های عمیق را پُر ‌کنند. شاید بهتر باشد چراغ سردرِ کتابفروشی‌هایمان را - که پایگاه‌های آگاهی و دانایی جامعه به شمار می‌آیند - روشن نگاه داریم، بلکه در مواجهه با هر پدیده‌ نوپدیدی چنین دستپاچه خود را نبازیم.

می‌‌گفت: «سازی که ما می‌زنیم، صدایش فردا درمی‌آید»، اما امید آن داریم که با ورود به‌موقع و مقتدرانه داعیه‌داران فرهنگی و اجتماعی، چرخ وقایع چنان بچرخد که اوضاع بسامان شود و نوای دلنوازی را به گوش جان بشنویم. امیدی محال!