روایت یک مددکار از زخمهای پنهان حمله به «اوین» و « مجتمع ارکیده»؛
از کدام غم با او حرف بزنم؟

در تجاوز اسرائیل و آمریکا به ایران، موشکها فقط بتنها را نشکافتند، بلکه درون آدمها را هم در خاموشی، ذرهذره فرو ریختند. آن روزها، نه فقط دیوارها، بلکه صدها قلب ازهم پاشید؛ قلب مادرانی که منتظر خبری از فرزندشان بودند، پدرانی که در میان دودو آوار دنبال یک نشانه میگشتند و کودکانی که یتیم ماندند، آنجا که امدادگران برای نجات تنها آمده بودند، مددکاران با دستان خالی مأمور امدادرسانی به روان بازماندگان بودند تا نه فقط مرهمدار زخمهای جسم، که تکیهگاه اضطرابها و سوگهای پنهان باشند؛ ماموریتی که برای امدادگران با آتش بس تمام اما برای مددکاران تازه آغاز ماجراست؛ ماجرای دلها و روانهای آشوبزده.
به گزارش ایسنا، حوالی ظهر روز دوم تیرماه بود که از سوی معاونت فرهنگی و اجتماعی شهرداری منطقه ۲ با تیم اورژانس اجتماعی منطقه تماسی گرفته شد؛ صدایی پشت خط بود: «به اوین حمله شده، اوضاع خیلی خرابه. زودتر خودتون رو برسونید. بخشهایی از ساختمان اوین آوار شده بود، نیروهای آتشنشانی و امدادی درگیر بودند، آواربرداری ادامه داشت و ...» این روایت احسان رضاییخواه، سرپرست تیم اورژانس اجتماعی منطقه ۱، ۲، ۳ و ۶ تهران است که حوالی ساعت یک ظهر، بعد از تماس، به همراه سایر مددکاران خود را به زندان اوین رساند.
رضاییخواه سختترین روز مأموریت ۱۲ روزهاش را همان روز حمله به زندان اوین میداند؛ روزی که بار دیگر ادعای رژیم صهیونیستی مبنی بر «عدم هدف قرار دادن مردم» را رد میکرد: «آن روز، اوضاع کاملاً بههم ریخته بود. غبار و دود همهجا را گرفته بود. آتشنشانی، نیروهای امدادی، امنیتی و پلیس هرکدام وظایف خودشان را انجام میدادند، اما هیچکس به وضعیت روحی خانوادههایی که آنجا منتظر عزیزانشان بودند، توجهی نداشت؛ کسانی که نه فقط نیاز به رسیدگی، بلکه به یک گوش شنوا و یک تکیهگاه روانی نیاز داشتند. وقتی وارد شدیم، بهسختی چشم جایی را میدید. ساختمان آوار شده بود و فضا پر از دود و غبار بود. تنها از صدای همهمه، متوجه شدیم تعداد زیادی از خانوادهها در صحنه حضور دارند؛ مادران، همسران، فرزندان و خواهرانی که در بیقراری، نمیدانستند کجا باید بروند؟ از چه کسی کمک بگیرند؟ و چگونه دنبال عزیزانشان بگردند.»
در اولین اقدام، تیم مددکاری محل استقرار خانوادهها را با کمک ستاد مدیریت بحران هماهنگ کرد. چادرهایی برای خانوادهها برپا و مداخلات اولیه برای کمک به آرامسازی فضا آغاز شد. در همین بین، مردی بلندقامت با لباس شخصی توجهها را به خود جلب کرد. احسان میگوید: «نامش را اتفاقی از دوستانش شنیدم: «محمدحسن»؛ مردی که روی بیل مکانیکی در کنار آتشنشانها برای آواربرداری و شناسایی جنازهها کمک میکرد. بالای سر هر پیکر میرفت، آن را در کاور میپیچید، در سکوت در خودروی بهشت زهرا قرار میداد و درحالی که چشمانش به صورت پیکر بیجان خیره میماند، زیر لب میگفت:
مبارکت باشه»
بغض جملهاش را نیمهتمام میگذارد. چند ثانیهای مکث میکند و ادامه میدهد: «بعد از بیش از ۱۰ ساعت عملیات، دیدم چندمین پیکر را در ماشین میگذارد. رفتم و بغلش کردم و گفتم: «چقدر دلت گندهست. تو همه اینا رو میشناسی؟ گفت: اینا همه رفیقای من بودن. روز حمله من مرخصی بودم. باید اون روز کنار اونها میبودم.»
رضاییخواه ادامه میدهد: «مادران زیادی آنجا بودند که در انتظار خبری از فرزندشان لحظهشماری میکردند. فضای اوین پر از اضطراب، ابهام و چشمانتظاری بود. داشتم با یکی از مادرها صحبت میکردم و تلاش میکردم آرامش کنم. آماده بودم حتی شاید خبر شهادت فرزندش را به او بدهم که ناگهان برادر فرد مفقود با صدای بلند فریاد زد: «مجتبی است!» و آن مادر همانجا از حال رفت. بعد از رسیدگی، حالشان بهتر شد. همان خانواده بعدها کنارمان ماندند و حتی به خانوادههای دیگر دلداری میدادند و میگفتند: ما الان خبر زنده بودن عزیزمون رو شنیدیم، شاید عزیز شما هم زنده باشه. نگران نباشید.»
در میان آن همه آشوب و آوار، آنچه که بیشتر از گرد و غبار و تخریب به چشم میآمد، فروپاشی آرام و خاموش آدمها بود: «برخلاف تصورات، درد و غم همیشه با فریاد و اشک همراه نیست. آن روز در اوین، خیلیها فقط نشسته بودند، چشمهایشان زل زده بود به هیچکجا، گویی که تمام جهانشان به یکباره متوقف شده بود. سکوتی سنگین، مثل پردهای نامرئی که میان آن همه دود و خاک، تنهایی و بیکسی را سنگینتر میکرد. اشکهایی که بیرون نمیریختند؛ جیغهایی که در دل مانده بود. بعضیها هم صدای درونشان را بیرون ریختند. یکی خودش را به زمین زد و یکی «مرگ بر اسرائیل» را با تمام توان فریاد زد. یکی هم خودش را میزد. رفتارهایی که میان خشم، انکار، غم و بیپناهی، بالاخره راهی به بیرون پیدا کرده بودند.»
این سکوت همان سوگی بود که روانشناسی به آن میگوید «سوگ در سکوت». همه مردم آنجا سوگوار بودند. در روانشناسی درمانی هم درمانی به نام «تراپی سوگ» وجود دارد؛ سوگ به معنای از دست دادن؛ نه لزوماً به معنی از دست دادن عزیز. موضوعی که رضاییخواه به عنوان عصبشناس از آن اینطور روایت میکند: «از دست دادن به معنای هر آن چیزی است که برای انسان از نقشی ذهنی، عاطفی و... برخوردار است. از دست دادن یک خاطره، یک عکس که اغلب نه تنها بر اساس ارزش مادی که بیشتر بر اساس ارزش معنوی آن دارای اهمیت است. در حقیقت این از دست دادن درباره هر آن چیزی است که انسان به آن وابستگی آگاهانه یا ناآگاهانه دارد و به واسطه جدایی از آن، سوگوار میشود. حال عزیزی که حتی خودش سلامت باشد و فقط خانهاش آسیب دیده باشد هم، این حس را تجربه میکند.»
سرپرست تیم اورژانس اجتماعی منطقه ۲ میگوید: «در یکی از صحنهها اما، وقتی جنازهها یکییکی شناسایی میشدند؛ همان لحظههایی که دیگر امیدی باقی نمانده بود، فردی آمد که نظارهگر پیکر عزیزش بود، اما نمیپذیرفت و فقط میگفت: نه، این عزیز من نیست. شروع میکرد به انکار کردن. این، مرحلهای از سوگ افراد است؛ انکار که در روانشناسی از آن به عنوان یک دفاع از روان یاد میشود.»
اینها فقط لحظههایی از فشار روانی نبودند؛ اینها نقطه شکست روانهایی بودند که دیگر به خاطر از دست دادن عزیزشان از نظر روانی توانی برای مقاومت نداشتند. روانهایی که نخواستند یا نتوانستند بفهمند آن جسد، همان جان عزیز زندگیشان است. همان کسی که چند روز پیش با هم حرف زده بودند و حالا قرار بود در کاوری سیاه به بهشت زهرا بدرقهشان کنند.
رضاییخواه باوجود گذراندن روزهای سخت میگوید: «من در روزهای صلح در همین کشور درس خواندهام و از طریق مالیاتی که مردم پرداخت کردهاند، زمینه تحصیل من فراهم شده؛ اگر در روزهای سخت در کنار مردم نباشم، چه معنایی برای این همه سال تحصیل میماند؟ من به این خاک و این مردم دین دارم. در آن ۱۲ روز، هر کسی کاری انجام میداد. یکی در ماشین پدافند بود، یکی در ایست بازرسی امنیتی، یکی خلبان و یکی هم مثل من برای حمایت روانی آمده بود. در این روزها مشاورههای زیادی برای التیام این حس صورت گرفت و برخی تصور میکنند که چون جنگ تمام شده، دیگر نیازی به این اقدامات نیست. درحالیکه برخلاف چیزهایی که در شرایط جسمانی انسانها مشاهده میکنیم و تصور میکنیم که با اسکان دادن به جنگ زدهها یا بازسازی خانههای آنها، همه نیازهای آنها تامین شده است، تا ماهها و سالها، تنش ناشی از این جنگ در ذهن آدمها ماندگار است.»
باوجود ادعای رژیم صهیونیست که بارها تکرار کرده بود ما مردم را نمیزنیم، اما این ۱۲ روز جنگ نشان داد که انسانهای زیادی که اغلبشان مردم بودند جانشان را از دست دادند و شهید شدند؛ رضاییخواه تنها از واقعه روز حمله رژیم صهیونیست به زندان اوین میگوید که «۶ مددکار اجتماعی که مثل سایر همکاران و دوستان ما روانشناسی یا مددکاری خوانده بودند، شهید شدند. آنها مددکارانی بودند که در محل اجرای احکام زندان اوین برای کمک به مددجویان و یا رضایت گرفتن از شاکیها در تلاش بودند. ما در این ۱۲ روز جنگ، انسانهای زیادی را دیدیم که عملاً خودشان نظامی نبودند، اما جانشان را از دست دادند.»
این همان جایی است که ادعاهای دشمن صهیونی با واقعیتهای عریان کف خیابان فرق میکند. آنجا که میگویند: «ما مردم را نمیزنیم» اما وقتی موشک در یک محله مسکونی فرود میآید، وقتی زن بارداری از پنجره به بیرون پرت میشود، وقتی کودک معلولی به نام غزل بر اثر شنیدن صدای انفجار روزها سکوت کند، دیگر فرقی نمیکند؛ چون جنگ، وقتی به شهر میرسد، همه را میگیرد.
روز اول جنگ هم که خیابان ستارخان موردحمله قرار گرفت؛ به روایت رضاییخواه که حالا برای خدمات حمایتی و روانی یکی از ساکنان مجتمع «ارکیده» خدمت میکرد، از آن ساختمان، هیچچیز به جا نمانده بود، اگر بهطور متوسط در هر واحد فقط دو تا سه نفر زندگی میکردند، یعنی آن شب، حدود ۳۰ نفر رو از دست دادیم؛ افرادی که فقط مردم بودند، بچه بودند، همسر بودند.
یکی از تلخترین تصویرهایی که از آن شب در ذهن سرپرست تیم اورژانس اجتماعی منطقه ۲ است، زنی است که نیمه شب موج انفجار، او را از پنجره خانهاش بر روی شاخههای خشک یک درخت، بیخبر از جنگ پرتاب کرده بود. بعدها فهمید که آن زن چهارماهه باردار بوده است و همسرش در همان حمله شهید شده است: «مگر میشود یک موشک را، با آن قدرت تخریب، وسط یک محله شهری بیاندازی و انتظار داشته باشی مردم عادی کشته نشود؟».
زنِ باردار زنده مانده است اما در هتل لاله، زیر نظر تیم رواندرمانی است. با کدام زبان میشود با او حرف زد: «الان من از کدام غم با او حرف بزنم؟ سوگ همسرش؟، سوگ زندگی که سالها برایش جنگیده بود؟ یا سوگ فرزندی که سالها باید بدون حضور پدر، کنارش باشد؟».
دیدگاه تان را بنویسید