یکی از مهمترین آسیب‌هایی که ارکان خانواده را بهم می‌ریزد و بیشترین آثار مخرب خود را بر روی فرزندان بر جای می‌گذارد «طلاق» است که باتوجه به نوع آن، شدت آسیب‌های وارد شده به کانون خانواده به عنوان اصلی‌ترین نهاد اجتماعی متفاوت است. «طلاق» به عنوان یکی از مهمترین آسیب‌های اجتماعی محصول تغییر و تحولات ارزش‌های نهاد‌های فرهنگی، اجتماعی، زیستی و... است که باتوجه به مسایل اقتصادی، سیاسی و پیچیده شدن شرایط زندگی مدرن امروزی به عنوان پدیده‌ای در قالب شکاف بین سنت و مدرنیته در حال افزایش است. از منظر روانشناسی «طلاق» به معنای خاتمه دادن به زندگی مشترک زوجین تعریف می‌شود که طرفین برای رهایی از بن بست عاطفی و احساس باخت، اقدام به جدایی می‌کنند.   فروپاشی این نظام کوچک قطعا تبعات زیادی بهمراه دارد و اثرات منفی و آزاردهنده‌اش بر جامعه بویژه زنان و فرزندانِ طلاق غیر قابل انکار است. بررسی‌های آسیب شناختی در حوزه خانواده نشان می‌دهد که عامل فقر، هم فقر فرهنگی (تربیتی) و هم فقر معیشتی منشا بروز بسیاری از مشکلات، بحران‌ها و انفعال‌های خانوادگی است؛ در فضای خانوادگی متزلزل، نشاط کمی موج می‌زند؛ گفت و گویی بین اعضای خانواده صورت نمی‌گیرد؛ در چنین جوی مسایل و مشکلات جزئی به آسانی به جدل و بحران تبدیل می‌شوند؛ امید به زندگی و فردای روشن کاهش می‌یابد و رفتارهای غیرصادقانه و پرخشونت جایگزین روش‌های عاطفی و منطقی می‌شود؛ همبستگی و تعامل میان اعضا در محیط خانواده کم می‌شود و فردگرایی بیشتر به چشم می‌خورد؛ هر فردی هر کاری می‌خواهد انجام می‌دهد و همه افراد خانواده به هر نحوی می‌خواهند زمان کمتری را در خانه سپری کنند و چنین جو سرد و بی‌روحی باعث گریزان شدن فرزندان از محیط خانواده می‌شود؛ فرزندانی که قرار است امید‌های آینده جامعه محسوب شوند اما، چون هیچ الگوی مناسبی پیش رو نداشته‌اند ممکن است در آینده دچار همان مشکلات و درگیری‌های والدین خود بشوند. بنابراین شاید بی راه نباشد بگوییم، فرزندان از اصلی‌ترین قربانیان پدیده اجتماعی «طلاق» هستند.  از منظر روانشناسی یکی از مهمترین انواع طلاق، طلاق عاطفی است؛ در چنین خانواده‌هایی زوجین بدون آنکه بطور رسمی از هم جدا شوند مانند یک خانواده معمولی به اجبار زیر یک سقف باهم زندگی می‌کنند ولی از وجود و درون هم خبری ندارند و سر هر کدام از طرفین به مسایل و امور خود گرم است. در اصل دو طرف به تدریج متوجه می‌شوند که جذابیت، کشش، علاقه و عاطفه مثبتی که بهم داشتند در بینشان رنگ باخته هیچ گونه ارتباط کلامی، جنسی و عاطفی در میانشان وجود ندارد. این خانواده‌ها مشکلات زناشویی را به دست گذر زمان می‌سپارند و به قول خودشان معتقدند این عدم تفاهم‌ها با آمدن فرزند بهبود پیدا می‌کند و بعدا درست می‌شود، دقیقا همین موکول کردن مسایل و مشکلات به آینده و بی اهمیت جلوه دادن آنها می‌تواند سایه تعارضات و مشکلات را گسترده‌تر کند. بر همین اساس روانشناسان معتقدند ازدواجی موفق است که زن و مرد ویژگی‌ها و تمایلات همسر خود را بدانند، بپذیرند و به آنها احترام بگذارند؛ بطور کلی در یک کلام می‌توان گفت که همدیگر را دوست داشته باشند.  کارشناسان روانشناسی عقیده دارند ریشه اصلی مشکلات و سردرگمی در روابط زوجین در ندانستن و نتوانستن نهفته است و ناشی از نخواستن یا دوست نداشتن یکدیگر و عدم تمایل به داشتن یک زندگی آرام و شاد نیست؛ نتوانستن‌هایی که از نبود آگاهی و عدم آموزش‌های لازم و کافی در به کار بردن مهارت‌های ارتباطی و مهارت‌های زندگی ناشی می‌شود. عدم مهارت و توانایی در برقراری ارتباطات صمیمانه، اظهار محبت و عشق به شریک زندگی نقش بسزایی در فاصله گرفتن زوجین از یکدیگر دارد. شایسته است زوجین در هنگام ازدواج و تصمیم گیری برای انتخاب همسر آینده به مشاوران و متخصصان کارآزموده و مجرب رجوع کنند و همچنین بعد از ازدواج نیز می‌توانند برای تحکیم روابط، حفظ تعاملاتشان و رفع مشکلات رفتاری از راهنمایی و کمک آنان بهره ببرند. در پایان می‌توان بر این نکته تاکید کرد: هنگامیکه روابط زن و شوهر در حال ورود به مرحله سردی و بی‌تفاوتی عاطفی است بهتر است زوجین درصدد درمان برآیند و در صورت تمایل از راه‌حل‌های درمانی مانند زوج درمانی به عنوان رویکردی که به تشکیل جلسات درمانی میان زن و شوهر برای تغییر روابطشان در جهت مطلوب می‌پردازد استفاده کنند.