هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

تیم پژوهشی میشل به یک کودک خوراکی‌ می‌دادند و به او می‌گفتند که یا می‌تواند یک خوراکی را در جا بخورد و یا چندین دقیقه تنها در اتاق بماند تا پژوهشگر برگردد و دو خوراکی به او بدهد. خوراکی‌های وعده ‌داده ‌شده همیشه قابل رؤیت بود و کودک می‌دانست که اگر می‌خواهد این انتظار عذاب‌آور را پایان دهد، کافیست زنگی را به صدا درآورد تا پژوهشگر به اتاق برگردد، هر چند در چنین حالتی، کودک به خوراکی دوم نمی‌رسید. هدف آزمایش میشل در جهت خودمهاری، این بود که به افراد مختلف بیاموزد که چگونه جلوی خود را در برابر رفتارهای پرخطر بگیرند و مثلا بتوانند اعتیادشان را نسبت به هر نوع ماده‌ای ترک کنند؛ مثل خودش که معتاد به سیگار بود! به ما درطول دوران تحصیل، در تمام دوران کودکی و دانش‎آموزی می‎آموزند که خودمان را مهار کنیم و در نهایت موفق هم می‎شوند. آدمی که خودش را مهار کرده باشد، طبعا راحت مهار می‌شود! کنترل جامعه، هر جامعه‌ای: خانواده، مدرسه، شهر و کشور، با آدم‌های مهار شده آسان‎تر و ممکن‎تر است

آذر فخری، روزنامه نگار

همه بزرگ ترها، والدین، مدیران، روسا، سرکارگرها و به‌خصوص معلم‌ها، عاشق آدم حرف گوش‌کن هستند. آدمی که حرف روی حرف‌شان نزند. اعتراض نکند و مدام بگوید: چشم. اگر هم در این میان صدای اعتراضی شنیده شود، به هر نحو ممکن تلاش می‌کنیم این صدا را خاموش و خفه کنیم. حالا یا با روش‌های کاملا روان‌شناسانه و مسالمت‌آمیز، یا با تهدید و تحقیر ویا با حذف!

غریبه که نیستیم؛ همه ما بچه‌های حرف گوش‌کن را دوست داریم. بچه‌هایی که مطابق میل و نیاز و آرزوی ما، عمل و زندگی کنند و آن چیزی بشوند که ما دوست داریم. برای داشتن یک بچه «حرف گوش‌کن» کافی است همین عبارت را گوگل کنید تا تمام راهکارهای ممکن و ناممکن برای‌تان به نمایش درآید. تمام آن روش‌ها و وسایلی که می‌توان با به کاربردن‌شان، از یک موجود مستقل و دارای اندیشه، فردی کاملا رام و دست‌آموز ساخت و روی این عبارت «دست‎آموز» تاکید داریم چون عرف و سنت و جامعه ما، به شدت از چنین افرادی که درست به روش رام‌کننده‌های حیوانات سیرک، رام و دست‌آموز و «حرف شنو» شده‌اند، خوشش می‌آید، عجیب آن‌ها را دوست دارد، و مدام به آن‌ها موقعیت و امکانات می‌دهد!

پس نگران این نباشید اگر حرف گوش کنید و به هیچ چیز اعتراضی ندارید و در هیچ چیز مشکلی نمی‌بینید. شما اهل همین جامعه هستید. خوش به حال‌تان و خوش به حال‌مان!

همین حالا برو بیرون!

رئیس جمهور در اولین روز ماه مهر، از بچه‌ها؛ یعنی همین دانش‌آموزان خواسته کتاب‌های درسی را «نقد» کنند. از آموزگاران و اولیای مدرسه هم خواسته تا اجازه نقد بدهند و فضای گفت‌وگو را برای بچه‌ها باز بگذارند.  

چه ایده خوب و مناسب و لازمی!

چه آرزوی بزرگ و محالی!

یادم نمی‌رود، هرگز یادم نمی‌رود: ادبیات، درسش و زنگش و معلمش برای من، بهترین و دوست داشتنی‌ترین موجودی‌های زندگی‌ام بودند. طوری که احساس می‌کردم بدون ادبیات نمی‌توانم زندگی را سر کنم. اما همین درس و کلاس و معلم ادبیات، برای من تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌ دانش‌آموزی‌ام را رقم زدند. زیرا من آن روزها شاملو و سپهری و فروغ  می‌خواندم و هیچ‌کدام از این‌ها به مذاق دبیران ادبیات خوش نمی‎آمد؛ تا وقتی حافظ و سعدی و فروغی بسطامی و عنصری و جامی و عطار (قربانش بروم!) هستند، این بچه سوسول‎ها چه جایی در ادبیات دارند! بنابراین، بهترین و کتاب‎خوان‎ترین شاگرد کلاس، همیشه از درس ادبیات نمره تک می‌گرفت؛ حتی اگر همه سوال‌های امتحان را درست جواب داده بود. اصلا برگه‌اش خوانده نمی‌شد و نمره‌اش همیشه ثابت بود: 2-! و معمولا در بهترین حالت باید فورا از کلاس بیرون می‌رفتم: همین حالا!

حالا با چنین اوضاع و احوالی رئیس جمهور می‎گوید فضا را برای نقد باز بگذارید. یعنی از معلم‎ها می‌خواهد بچه‎ها را مهار نکنند. آن‎ها را آزاد بگذارند که حرف بزنند. اما «حرف زدن» هزینه دارد و«فکر کردن» گران تمام می‎شود.

خودت را مهار کن!

تمام مسئله همین است. به ما درطول دوران تحصیل، در تمام دوران کودکی و دانش‎آموزی می‎آموزند که خودمان را مهار کنیم و در نهایت موفق هم می‎شوند. آدمی که خودش را مهار کرده باشد، طبعا راحت مهار می‌شود! کنترل جامعه، هر جامعه‌ای: خانواده، مدرسه، شهر و کشور، با آدم‌های مهار شده  آسان‎تر و ممکن‎تر است. این یک نظریه کاملا ثابت شده است. «والتر میشل» مبتکر آزمایش مارشمالواست. این تست که یکی از مشهورترین آزمایش‎های تاریخ روانشناسی است و آن را معمولاً شاهدی بر اهمیت خودمهاری می‌دانند. در آزمایش اصلی که در دهه ۱۹۶۰ در دانشکده بینگ نرسری در استنفورد انجام شد، تیم پژوهشی میشل به یک کودک خوراکی‌ می‌دادند (مارشمالو فقط یکی از گزینه‌های موجود بود) و به او می‌گفتند که یا می‌تواند یک خوراکی را در جا بخورد یا چندین دقیقه تنها در اتاق بماند تا پژوهشگر برگردد و دو خوراکی به او بدهد. خوراکی‌های وعده ‌داده ‌شده همیشه قابل رؤیت بود و کودک می‌دانست که اگر می‌خواهد این انتظار عذاب‌آور را پایان دهد، کافیست زنگی را به صدا درآورد تا پژوهشگر به اتاق برگردد، هر چند در چنین حالتی، کودک به خوراکی دوم نمی‌رسید. میشل دریافت که کودکانْ هرچه برآوردن خواسته‌های خود را بیشتر به تعویق می‌انداختند (یعنی هرچه بیشتر می‌توانستند صبر کنند)، در سال‌های بعدی زندگی خود، اوضاع بهتری دررعایت معیارهای جامعه‌پسند داشتند. چنین کودکانی در آینده عملکرد آکادمیک بهتری داشتند، به درآمد بیشتری می‌رسیدند و سالم‌تر و شادتر بودند! این افراد به احتمال بیشتر از سرنوشت‌های منفی همچون حبس، چاقی و اعتیاد هم به دور بودند.

میشل در تمام این پژوهش‌ها به این نتیجه رسید که عامل کلیدی در تأخیر در برآوردن خواسته‌ها این است که بتوانید درک‌تان را از جسم یا عملی که می‌خواهید در برابر آن مقاومت کنید، تغییر دهید. می‌خواهید از خوراکی خوشمزه‌ای که جلوی صورت‌تان است اجتناب کنید؟ در ذهن‌تان قابی دور آن بگذارید، گویی که یک تصویر یا عکس است. این کار باعث می‌شود تا وسوسه کمی از شما فاصله بگیرد. یکی از پسران در آزمایش میشل ابتدا نمی‌توانست صبر کند، اما با آموزش دقیق نکات، بالاخره یاد گرفت به مقدار لازم منتظر بماند. وقتی میشل از او پرسید چه چیزی تغییر کرده، پسرک پاسخ داد: «عکسو که نمیشه خورد.»

این یک سوء استفاده است!

هدف آزمایش میشل در جهت خودمهاری، این بود که به افراد مختلف بیاموزد که چگونه جلوی خود را در برابر رفتارهای پرخطر بگیرند و مثلا بتوانند اعتیادشان را نسبت به هر نوع ماده‌ای ترک کنند؛ مثل خودش که معتاد به سیگار بود! اما آزمایش مارشمالو به جامعه و بستر آن که کشیده شد، روشی شد برای مهارشهروندان در هر زمینه‌ای. در مدرسه با وعده  نمره بیشتر، قبولی در آزمون‌ها و به دست آوردن رتبه خوب، نوید آینده شغلی و زندگی مرفه داده شد (مارشمالوی بیشتر، اگر از وقت استراحت و بازی و فکر کردن و کتاب خواندن بگذاری و فقط  و فقط درس بخوانی و تست بزنی!)، درآمد بیشتر، اگر حرف نزنی و اعتراض نکنی و این کار را همان طور که به تو گفته شده؛ غلط یا درست، انجام بدهی، به موقع، حتی زودتر انجام بدهی و سربه زیر بیایی و بروی و سوال نکنی!

«بچه خوب و حرف شنو» بدل شد به رویای ذهنی و جمعی ما. همه ما حتی وقتی پیر و فرسوده شده‌ایم، دوست داریم پذیرفته و تایید شویم و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم؛ جز حرف گوش‌کنی و اطاعت محض، چیزی از ما نمی‌خواهد و در برابر خود بودن، نقد کردن و پرسشگری، به ما جایزه‌ای نمی‌دهد. این بماند.

آقای رئیس جمهور! ما نقد نکرده، نپرسیده و با حرف گوش‌کنی و اطاعت تمام، درس خواندیم و زندگی کردیم، اما به وعده‌هایی که در برابر این کارها داده شد، نرسیدیم! ما خوب درس خواندیم . صد در صد تست ها را درست زدیم و سرمان را جلوی والدین و معلمان و استادان، بلند نکردیم، اما حالا آن مارشمالوی اضافه را نداریم! کار نداریم. بسیاری از ما نتوانسته‌اند ازدواج کنند؛ دارند میان‌سالی را رد می‌کنند: بیکارند و خانواده و فرزندی ندارند! آب و هوای سالم ندارند. دخل‌شان کفاف خرج‌شان را نمی‌دهد. آب و خاک و هوا و محیط زیست‌شان آلوده است و در حال تخریب شدن. در حالی که واقعا بچه‌های «حرف گوش‌کنی» بودند! چرا این بچه‌های حرف گوش‌کن، به بهشتی که به آن‌ها وعده داده شده بود، به آن مارشمالوهای اضافه نرسیدند؟ و یک سوال مهم‌تر: اگر از این به بعد نقد کنند، پرسش کنند، اعتراض کنند و پاسخ بخواهند، یعنی برعکس گذشته عمل کنند و حرف گوش نباشند، به بهشت وعده داده شده، به کار، به خانواده و به رفاه خواهند رسید؟

عشق، عشق، عشق!

همین را کم داریم. از بس که سعی کردیم بچه خوب و حرف گوش‌کنی باشیم، از بس که فقط به راضی کردن بزرگ‌ترهای‌مان فکر کردیم، از بس که در اتاق‌های دربسته حبس شدیم و تست زدیم؛ یاد نگرفتیم که چگونه باید عشق بورزیم. اگر عشق‌ورزیدن را آموخته بودیم، حتی اگر حرف گوش‌کن هم نبودیم، باز می‌توانستیم همدیگر را تحمل کنیم و در کنار هم بمانیم و به هم کمک کنیم و هوای هم را داشته باشیم و در مشکلات اقتصادی و اجتماعی، نان و پوشک بچه را از دست هم نقاپیم و هر چیز لازم و نالازم را احتکار نکنیم. شش میلیون از خودهای خوب‌مان را به خارج از کشور صادر نکنیم. شش میلیون، یعنی جمعیت یک کشور! یا به اندازه یک کشور.