نادر صدیقی

نزار قبانی که شاعرانگی روح خود را وامدار زنانگی زنان می داند،بانوان اقلیم شعر را به خود بودن وبه استوار بودن بر زنانگی خود فرا می خواند:

از زنانگی ات دفاع می کنم

آن سان که جنگل از درختانش دفاع می‌کند

جامعه ایرانی اکنون زنانه تر از هر دوران تاریخی است.آنچه که پیشتر در عصر دیکتاتوری شاهانه «آزادی زنان » نامیده می شد به مفهوم آزادی اجتماعی نبود،آزادی سیاسی اصلا نبود.آزادی اجتماعی با استقلال ،اعتماد به نفس،به خود متکی بودن،فردیت یابی در دل سازمان های مدنی متولد می شود واین فرایندی است که با انقلاب آغاز شد آنگاه که زنان خانه ها را به قصد تسخیر خیابان ها ودیگر عرصه های حوزه عمومی ترک کرده وتبدیل به شهروند شدند.این آزادی در مفهوم اجتماعی ودموکراتیک خود چنانچه یکی از پژوهشگران حوزه زنان نشان داده پدیده ای است انقلابی وپسا انقلابی .

زنان «در دوران قبل از انقلاب، محیط کار، اجتماع، و سیاست و فرهنگ را چنان بیگانه از خود می‌دانستند که در کنار و حاشیة چنین محیط‌هایی به قصد یا به ناچار قرار داشتند و با دگرگونی نظام حکومتی{سقوط شاه }... خود را در مرکز این گستره‌ها قرار دادند»(افسانه نجم آبادی )

در آذرماه 92 پرسشی که من درهمایش بین المللی «زن در یکصد سال اخیر» در معرض چالش حضار گذاشتم کنکاشی بود در نحوه بازتاب امر زنانه در هویت ملی :آیا زنانه تر شدن دانشگاه،فرهنگ وبه طور کلی جامعه ایرانی می تواند نوعی خاص وبرساخته از هویت ملی را که در بدو تولد در زهدان پادگان کودتای رضاخانی خصلتی پلیسی-امنیتی وجنگ آسا داشته ودر مفهومی اخص مردسالارانه ومیلیتاریستی بوده،کمی زنانه کند وآشتی پذیر با ارزشهای جهانشمول نظیر حقوق بشر ودموکراسی وجمهوریت؟

رمان بوف کور ولکاته نمایاندن چهره ایرانِ واقعا موجود به شکل یک هویت «استحاله یافته  به اسلام » در واقع بیانی هنری آن نگرش ناسیونال فاشیستی  وجعل شده در ماتریس کودتای رضاخانی به دست می داد.هویت ملی در آن روزگار،در جایی دور از ایران وایرانیان واقعا موجود تعریف وجعل می شد،با انقلاب اسلامی وبا فرموله کردن آن خواست وبرخاست ملی به شکل اراده معطوف به تعیین سرنوشت جمعی گزاره جدیدی به نام «خودِ ملت میزان است » به میان آمد که میزان هویت ملی را نیز به خود ملت در هئیتِ رویت پذیر آن بازگرداند.برای نخستین بار  پس از آن عبور کودتایی از مشروطه وملت توصیف شده در قانون اساسی مشروطه،ایرانیت جمهور ایرانیان با حق معطوف به تعیین مقدرات همبسته وترکیب بندی شد ونه بر مبنای مقدرات وهویت تعیین شده توسط شاه ویا بر مبنای الگو برداری از مدل های فاشیستی زمانه والتقاط با عناصر ایرانشهری-ایران-شاهی.ازاین رو ،برخلاف ملی گرایی انحلال طبانه ی ایران-شاهی که  ایرانیت ایرانیان  در گرو انحلال همه هویت ها وفرهنگ ها وهمه اقشار اجتماعی در پیکر شاه می دانست ،در ایران گرایی استقلال طلبانه امام خمینی،اصل «تعیین مقدرات » آن نخ تسبیح وآن ملاط به هم پیوستگی ملی محسوب می شد که دخالت شجاعانه زنان در تعیین مقدرات اساسی کشور بیانگر وجه استقلالی زنان در عین وجه «انسان ساز» و بنابراین، برسازنده هویت ملی در مفهوم دموکراتیک آن بود:

«  زن باید شجاع باشد؛ زن باید در مقدرات اساسی مملکت دخالت بکند »(امام خمینی)

در  روزگار دیکتاتوری شاهانه ، آنچه که «آزادی زنان » نام گرفت نوری تفرقه افکنانه بود که فقط یک طرفِ پیکر اجتماعی را روشن می کرد وطرف دیگر یعنی بخش عمده جامعه وبخش عمده زنان کشور را  در ظلمت وتاریکی مستغرق می نمود ومحروم از نور «تجدد». قوانین نانوشته ی تجدد آمرانه ودیکتاتور منشانه ،اکثریت زنان جامعه در معرض تبعیض سیستماتیک ونامرئی قرار می داد.اکثریت قاطع زنان کشور حوزه های عمومی جامعه را از آن خود نمی دیدند.به عبارت دیگر بخش عمده «نیمه دیگر» جامعه در معرض دیگرسازی وغیریت پردازی های برخاسته از تجدد آمرانه قرار گرفته بود.

باید بنیاد آن مرزبندی ها میان سبک های گوناگون زیستی جامعه را به پرسش گرفت نه این که به جانب داری تکسویه وتحجرگرایانه  از یک سبک زیستی،فضا را قطبی کرد وحقوق اساسی وبنیادی وشهروندی بخشی از زنان را نادیده گرفت وبه محاق سپرد.زنان مستقل از سبک های زیستی و شیوه های پوشش، شهروندان این کشور هستند وموضع گیری علیه یک سبک پوشش نباید به انکار حق شهروندی آنان منجر شود.روشن است که در مقام فرهنگ سازی می توان از یک «سبک برتر» در پوشش سخن گفت ومردم را به تبعیت داوطبانه از آن سبک بخصوص دعوت وترغیب کرد اما این نگاه فرهنگی را نمی توان به عرصه حقوق شهروندی تعمیم داد.ایران ،به شمول حوزه های عمومی جامعه ایرانی ،ملک مشاع همه ایرانیان است.

متاسفانه برخی چنان قطبی سازی سبک‌های زیستی جامعه را در دستور کار خود قرار داده اند که «شکل وارونه کمالیسم و آتاتورک» یعنی شکلی دیگر از تجربه زیسته در ترکیه قدیم وسالهای کمالیستی آن کشور را به ذهن متبادر می کند.در سالهای کمالیستی وآتاتورکیستی ترکیه،امر اجتماعی حق رویت پذیری در حوزه عمومی ودر عرصه های اساسی هویت ملی مثل مجلس ودانشگاه را نداشت.

به تعبیر یکی از منتقدین اسلام گرای ترکیه ، در آن کشور ،نوعی «فرا واقعیت » در حوزه های عمومی جامعه حاکم شده بود که واقعیت جامعه در همه رنگها وسبک های زیستی را پرتوافکنی نمی کرد.انکار تکثر هویتی وفرهنگی جامعه در نهایت به انکار مولفه های هویت ملی منجر می‌شود وبرساخت آمرانه «فرا واقعیت ها» بر فراز واقعیت جامعه شناختی را در دستورکار قرار می دهد.باید درک روشنی از آن نوع تبعیض که در قالبی سکولاریستی عرضه می شد به دست داد تا ساختارِهمه اشکال غیر سکولاریستی همان تبعیض به پرسش گرفته شود.

در همایش بین المللی پیشگفته من سعی کردم شکل سکولاریستی آن تبعیض را به گواهی شکوایئه یک زن حقوق دان و اسلام‌گرای ترکیه به نام سیبَل اراصلان توضیح دهیم. حدیث نفس تحلیلی سیبَل اراصلان که خود رنج زیسته آن سالهای تاریک کمالیستی را در شیارهای خاطره زخمی اش انباشته،  نوعی ابزار مفهومی برای فهم نه فقط نوعِ لائیکی-کمالیستی تبعیض که همه اشکال دیگر جداگری ها ودیوارکشی ها به دست می دهد:

تبعیض روح آدمی را در معرض چنان طوفان پریشان سازی قرار می دهد که.... کافی است یک بار در معرض آن قرار گیرید،از آن پس، غریزه  ازجا کنده نشدن و سرپا ماندن بدون زمین خوردن ،تدریجا تبدیل به شکل زندگی و ماهیت آن می شود.چه رسد به اینکه آن را در سنین رشد تجربه کنید و با آن بزرگ شوید.رنجی که به خاطر رنگتان ،باورهایتان ،هویت و خانواده ی تان تجربه اش می کنید،ضربدر و یا علامت سوالی که در کنار اسمتان قرار می‌دهند،شما را با صد ها ممنوعیت مرئی و نامرئی بار می آورد...

از میان انبوهه قهر کردن ها و انباشت سوگواری ها و مصائب ما تاریخ یک کشور ظاهر می شود.آیا تاریخ یک کشور می تواند اینسان سنگین باشد؟این مسئله ای است که دشواری انسان بودن را به نمایش می گذارد.تبعض به آنچه که انجام می دهید یا انجام نمی دهید نگاه نمی کند.شما به خاطر «آن طور بودگی»تان است که «آن طور» می‌شوید.که این «آن طور بودگی» عمدتا فراتر از انتخاب شما قرار می گیرد. به نژاد شما ،به رنگ چهره ،به دین و نماد های دینی شما ،به پدر مادرتان و به زادگاه شهری یا روستایی شما می نگرند و در باره تان تصمیم می گیرند .و شما خواه یا ناخواه خود را در موقعیتی پوزشگرانه در قبال رنگتان، خدایتان ، اجداد و جفرافیا و نقشه زیستگاهتان می یابید.و این یعنی دروازه ها و شهر هایی که حق عبور از ان را ندارید،میز هایی که پشت آن نمی توانید بنشیند،ایستگاه هایی که حق منتظر شدن در آن را ندارید،لباس هایی که هرگز نمی توانید بر تن کنید و رویاهایی که حق پروراندن آن راندارید.تبعیض الی غیر النهایه شما را محکوم به پوزش خواهی می کند و به حالت دفاعی می افکند.یا باید منزوی شوید و فراری شوید و مخفی ،و یا اینکه در رفت و برگشت میان دیوانگی و ایثارگری ...

تبعیض آموزگار خشنی است که ،حتی آنگاه که می خواهید مرزهایش را به زیر سوال ببرید ،مرزهای جدیدی فرارویتان می گسترد. تبعیض دکترین دید اندازی است  که افق دیدمان را به زور تابع محدوده خود می سازد.تبعیض علم الحساب خشونت باری است که روح و فردیت چهره را به حساب نمی آورد.یک نیروی اوپتیک عظیم است که نه فقط انسان ها بلکه صندلی ها،میز ها ،و از زایشگاه تا تابوت ها را به دقت و وسواس تابع جداگری خود می کند.در نششست «آبانت» تجربه بسیار مهمی در خصوص دیوار تبعیضی کسب کردم که طراح زندگی من بوده و با اعتراضی مستمر در پس آن زیسته ام.به سبب روسری ام (و درواقع باورهایم)حق آموزش و کار{کار وکالت} را از من سلب کرده اند و طبعا حکایت پر آب چشم صد هاهزار زن همچون من ،مرا در قبال تبعیض حساس کرده است.آیا تلخی زیسته‌ام، حکمی بتنی که بدان محکوم شدم ،مرا به تدریج محکوم حکایت کوچکم نکرده؟

چرا که نه؟بزرگترین هدیه ای که تحمل طولانی تبعیض به من داده وارسی مستمر خود و شک ورزی دائمی در باره خودم و جرئت مواجهه با تاریکخانه های آن حیاتی است که در عین مبارزه با تبعیض می خواهم بسازمش.یعنی پرسشگری جدی در باره عکس هایی که به کمک تاریکخانه درون از زندگی گرفته‌ام.پرسش در بار ه اینکه آیا من واقعا آن تصاویر را از صافی وجدان عبور داده ام؟آیاآنچنان انطباقی با واقع دارد که  قابل چاپ باشد؟در نشست «آبانت» این فرصت را یافتم که تصویر برداری های زیرزمین ادراکی خودم رابا تصاویری که «هرکول میلاس» از هویت یونانی ارائه می داد،با تصویری که «هایکو بغداد» از هویت ارمنی عرضه می کرد،و با تصویر «وهاب جوشگون» از هویت کردی مقایسه کنم.

تبعیض البته روح را و بدن را رنج می‌دهد،اما هنگامی که مرزهای تحمیلی آنرا در معرض نقادی حقیقی و وجدانی قرار می دهید،درست در همان جایی که می خواهد محاصره و منجمدتان سازد،گره زبانتان را می گشاید،زبانتان را مهمان نواز می سازد،بر واژگانتان می افزاید.یعنی زبان انتقادی در باره وضعیت قضایی کشور،و سیاست و دانشگاه البته که مهم است .اما زبانی هم هست که مربوط به زندگی است.این شاید زبان پیش از فروپاشی برج بابل باشد که گفته می شود فرشتگان بدان تکلم می کردند،یعنی همان زبان فراموش شده ای که به هنگام تنگنا می گوییم «در نوک زبانمان است» .یعنی همه آن  کلماتی که نمی توانیم بیابیمشان و بر زبان بیاوریم ،در واقع در درونمان جا خوش کرده اند و در قلبمان.این شاید آن چیزی است که به وجدان تعبیر می‌کنیم،همان که «محبت» نام دیگرش است،که گوهر حیات است و هستی شناسی آن.می توانم دانش «زبان مهمان نوازانه که درد رهگشای آن است» بخوانمش. که بر تجربه اتکا دارد ودانش تمام احوالات زندگی کوچک و حقیقی شماست.با حرکتی اندوهبار از انبوهه دردهای خود ،دل خود را به روی تجربه زیسته دیگری می گشایید و به این ترتیب بسیار می شوید،به یمن «محبت » و نشستن بر سرسفره ای که همه آزردگان را به دور خو د گرد آورده بسیار می شوید و در زیارت نوین هر چهره تازه، به کشف جایگاه درون دلی آن کلماتی تا نوک زبانتان می آیند و تلفظ نمی‌شوند نایل می‌گردید.«(سیبل اراصلان، ستون نگار روزنامه» استارگازتا ،ترکیه)