محمدحسن خدایی

هارتموت رزا در کتاب «شتاب و بیگانگی» این پرسش مهم را طرح می‌کند که «زندگی مطلوب چیست و چرا ما از این چنین زندگی‌ای دوریم؟» او خود این نکته را گوشزد می‌کند که پاسخ به پرسش اول، غیرممکن است و در رابطه با پرسش دوم، مسئله‌ی الگوهای زمانی را مطرح می‌کند که می‌تواند راهی به فهم چرایی دور بودن از زندگی مطلوب ما باشد. «ساختارهای زمانی به سطوح خُردْ و کلان جامعه مرتبط‌‌اند، به این معنا که کنش‌ها و جهت‌گیری‌های ما به‌واسطه‌ی هنجارهای زمانی، ضرب‌الاجل‌ها و مقررات با «فرامین نظام‌مندِ» جوامع سرمایه‌داریِ مدرن تنظیم و هماهنگ می‌شوند.» زمان چنان در نظام سرمایه‌داری اهمیت یافته که بدون نوعی فشردگی و شتابناکی، اصولاً انباشت سرمایه و تولید صنعتی امکان‌پذیر نمی‌شود تا گذار به سرمایه‌داری اتفاق افتد. با استفاده از سوخت‌های فسیلی و نیروی الکتریسیته، مرحله‌ی تازه‌ای از شیوه‌ی اجتماعی تولید ممکن شده است که تا قبل از آن غیرقابل‌تصور بود.

بالطبع در این فضای شتابناک صنعتی‌شدن می‌بایست بدنِ کارگران از نو نظم داده شود و برای کار بیشتر به انقیاد کارخانه‌ها درآید. در عصر شکوفایی سرمایه‌داری و گذر از فئودالیسم، دیگر احتیاج نبود برای کسب و کار تنها به نور طبیعی خورشید اتکا کرد و در قید و بند طبیعت ماند. در عوض کارخانه‌ها این امکان را یافتند با الکتریسیته، روشنایی را به شب‌ها ارزانی کنند تا کارگران، بیشتر از گذشته مشغول کار تولیدی باشند. بنابراین بدنی متفاوت از مناسبات قدیم می‌بایست تربیت شود، فرآیندی که سرمایه‌داری آن را با جدیت پی گرفت و جنایت‌های شرم‌آوری را مرتکب شد. قرار شد یک بدنِ که به زمان حسّاس باشد تربیت شود. البته که در مقابل صاحبان ابزار تولید و  قدرت فزاینده‌شان، شاهد مقاومت از طرف کارگران ‌بودیم، اما به هر حال نتیجه‌ی این فرآیند انضباطی و کنترلی، برآمدن فیگور «کارگر» بود که می‌بایست با کار طاقت‌فرسا چرخ‌های نظام بورژوایی را  به حرکت درآورد.

مهاجرت از روستا به مراکز صنعتی، اقامت در زمین‌های اطرافِ کارخانه‌ها، موجب گسترش شهرنشینی و پیچیده شدن روابط انسانی شد. انباشت اولیه ثروتْ لاجرم به خشونت و سلطه بر بدن و روان کارگران دامن زد. شهرهای بزرگ در قرن نوزده و بیست، محل تلاقیِ تضادْ مابین منافع طبقات اجتماعی شد و به اعتراضات کارگری و سیاسی شدن جامعه‌ شدّت بخشید.

 از دل مبارزه‌ی طولانی مدت نیروهای سیاسی، تصویب قوانین کار سرعت گرفت و کارگران به حقوق خویش آگاه شدند و آن را مطالبه کردند. «فراغت» یکی از این حقوق پیشروی جهان مدرن بود و تئاتر یکی از جلوه‌های این فراغت. تئاتر می‌رفت که از طریق نسبتی که با اجتماع انسانی برقرار می‌کرد، رویکردها و کارکردهای نوینی بیابد. فرم‌های تازه، مخاطبان انبوه و صد البته رشد رسانه‌های دیگر هنری چون سینما و موسیقیِ عامه‌پسند، کردوکارِ تئاتر را به فضایی تازه سوق داد. حال با تئاتری روبرو بودیم که به مانند خود سرمایه‌داری، مسئله‌ی زمان را مهم می‌دانست و تلاش می‌کرد نسبت خود را با گذشته، زمان حال و چشم‌انداز آینده روشن کند.

در این تأمّلات مبتنی بر زمان، هنرمندان تمنای معاصر بودن داشتند. «امر معاصر» اسم رمزی بود که هنرمند مدرن می‌بایست با آن هنرش را در نسبت با تاریخ مدرنیته، تعیّن مادی بخشد. بوریس گرویس در نوشتاری با عنوان «توپولوژی هنر معاصر» در این باب توضیح می‌دهد که «امروزه اصطلاح «هنر معاصر» صرفاً نام هنری نیست که در زمان ما تولید شود؛ هنر معاصرِ امروز نشان می‌دهد امر معاصر از آن حیث که معاصر است چگونه خود را نمایان می‌کند - یعنی عمل بازحاضرسازیِ حالِ حاضر. بدین لحاظ، هنر معاصر با هنر مدرن تفاوت دارد: هنر مدرن معطوف به آینده بود. هنر معاصر با هنر پسامدرن هم تفاوت دارد: هنر پسامدرن تأملی تاریخی در باب پروژه‌ی هنر مدرن بود. «هنر معاصرِ» معاصر، حال حاضر را برتر از آینده و گذشته می‌شمارد.» از دل این دوره‌بندی تاریخی است که هنر مدرن به نسبت خویش با زمان می‌اندیشد و فی‌المثل این نکته را مد نظر دارد که زمان در سرمایه‌داری پسین، چگونه انسان را از نو تعریف می‌کند. انسانی که با تسخیر زمان و غنی‌سازی آن، می‌خواهد طبیعت را فتح کند و جایگزین خدا بر زمین شود.

بنابراین تئاتر هم به مثابه یک هنر تأثیرگذار به زمان و صد البته معاصر بودن با این زمان حال، گرایش دارد. حتی آن‌گونه که آگامبن در «معاصر چیست؟» پیشنهاد می‌دهد، می‌توان با فاصله‌گیری از زمان حال، نگاهی بصیرت‌افزا به دوران حاضر انداخت و معاصرش بود. به یاد بیاوریم که اغلب نمایشنامه‌هایی که مربوط به گذشته یا آینده هستند، ادعای این را دارند که معاصران گذشته و آینده‌اند. اما آیا این مسئله ممکن است؟ چگونه می‌توان روایتی از دوران قدیم داشت و معاصرش بود؟

هر اثر هنری، اگر که به تاریخ گذشته می‌پردازد یا سودای ساختن آینده را دارد، به قول مراد فرهادپور، بهتر است که با همان زمانه‌ای که روایت می‌کند، معاصر باشد. هملت نمونه‌ی خوبی است که اگر امروز اجرا شود، بهتر آنکه با زمانه‌ای که از آن آمده، معاصر باشد. تاریخ‌زدایی از هملت و آوردن دورانی که شکسپیر تعریف می‌کند بدون میانجی‌های لازم به زمان حال، نوعی تاریخ‌زدایی و لاجرم خوانشی سترون است که داعیه‌ی آوانگاردیسم و معاصر بودن دارد.

اغلب خوانش‌هایی که در این سال‌ها از آثار ماندگار تئاتری بر صحنه آمد، با روایت‌زدایی، کنار گذاشتن تاریخ‌ و سیاست‌زدایی همراه بود. اجراهایی که به لحاظ فرمی نکته‌ی تازه‌ای نداشتند و از منظر محتوایی هم الکن و سترون بودند.  باید توجه داشت که هر دوره، واجد مناسبات مادی، انسانی و سیاسی است که کلّیتی را می‌سازد. اما در بازخوانی که این روزها از آثار مطرح گذشته صورت می‌گیرد، با تکه‌هایی منفصل و جزیره‌ای مواجه هستیم که عاری از هر نوع انسجام و هارمونی است و کلّیتی را بازنمایی نمی‌کند. پس برای معاصر بودن یک اثر با ما، می‌بایست اجازه داد با زمانه‌ای که در آن به شکل طبیعی ساختار یافته، معاصر باقی بماند و دستخوش انگیزه‌های نه چندان راهگشای شبه‌هنرمندان بی‌ذوق نشود. به دیگر سخن، هر قلمروزدایی از جهان قدیم اگر با قلمروگذاری نوین همراه نشود، نتیجه می‌تواند فاجعه‌ای تمام عیار شود.

این روزها ما بار دیگر احتیاج داریم که خلاقانه با گذشته گفتگو کنیم و از میراث گرانبهایش بهره‌ها بریم. اما همچنان باید با نگاهی تاریخی به ملاقات با گذشته رفت و مناسبات این روزهای جهان را برتر از رسم و رسوم گذشته ندانست. از دل بی‌احترامی به تاریخ، تئاتری بی‌مسئله و سترون زاییده خواهد شد که توان بحرانی کردن اینجا و اکنون ما را ندارد و با زمان حال هم نسبت درستی برقرار نمی‌کند.

تئاتری خودشیفته، مغرور و اغلب سیاست‌زدایی شده که تنها به بازار و گیشه عشق می‌ورزد. پس برای عزیمت به آینده و خطاب کردن آن انسان که قرار است ظهور کند و جهانی بهتر و عادلانه‌تر بسازد، اتصال با گذشته ضرورتی انکارناپذیر است.

خوانش بدون تبعیض متونی که گذشتِ زمان، چهره‌شان را تار کرده و به فراموشی سپرده ضرورتی انکارناپذیر است. تئاتر آینده هیچ راهی ندارد الا رفتن به سمت نوعی خوانش اضطراری و همه‌جانبه‌‌ی گذشته. تئاتری که معاصر گذشته، حال و آینده باشد. امر معاصر تمنای این اتصالات زمانی است، برای فهم رنج محذوفان و زنده کردن امیدهای از دست رفته‌ی بازماندگان.

تئاتری که آینده را بشارت می‌دهد اما گذشته را به دست نسیان نمی‌سپارد.  در نهایت تئاتر پساکرونایی می‌تواند از دل این تمنای همیشگی بیرون آید که معاصر زمانه‌اش باشد اما به تمامی در آن مستحیل نشود. نوعی اتصال و انفکاک توأمان که امکان انتقادی بودن را ممکن می‌سازد. تئاتری معاصرِ گذشته، حال و آینده اما نه در انقیاد آن.