آبان نامجو

عرضه «ماجرای نیمروز، رد خون» در شبکه نمایش خانگی دوباره بحث‌ها درباره مقوله مستندنماییِ آثار مهدویان را داغ کرده. پیش از این و در زمان اکران فیلم، یاددداشتی مفصل‌تر از آن چه که حالا پیش روی شماست درباره‌اش نوشتم، این نسخه‌ای کوتاه‌تر از آن یادداشت است.

مساله‌ی «ماجرای نیمروز رد خون» از یک عکس شروع می‌شود، عکسی از سیما همسر افشین. افشین یک مامور رده بالای امنیتی است ، سیما اما در اردوگاه گروهک رجوی قرار دارد. نیمه‌ی اول فیلم متعلق به افشین است، کاراکتری کم‌هویت و سردرگم و سرگردان که حتی تیپ هم نیست، یعنی اگر فرض بگیریم کمال یک هجو یا کاریکاتور از یک عنصر انقلابیِ تندرو هست، افشین آن هم نیست و اصلا مشخص نیست دقیقا قرار است چه چیزی را در داستان پیش ببرد، به جای او می‌شد هر کسِ دیگری را قرارداد و آب هم از آب تکان نمی‌خورد. این جمله یعنی اینکه طراحی شخصیت افشین ضعف فاحش دارد و در جهان نیمه‌ی اولِ فیلم اساسا این بزرگترین ایراد است. برخلاف ماجرای نیمروز یک، اینجا روابط میان امنیتی‌ها خیلی گُل و بلبل نیست و کمی آدم‌ها کارکردگرایانه‌تر رفتار می‌کنند.

از آن فضای پر اُنس و الفت و مرام‌محورِ امنیتی‌ها در روزهای ابتدایی پس از انقلاب خبری نیست و گذشت یک دهه از انقلاب و زمختیِ جنگ آن‌ها را آدم‌های دیگری کرده. صادق خیلی بیشتر از قبل در خدمت هدف رفتار می‌کند و تلخ‌تر و عبوس‌تر و سیاه‌تر است، کمال که طراحیِ غیرواقعی دارد، مسعود اما همان مسعود است. این‌ها همه باعث می‌شود که آدم‌های امنیتی این بار برخلاف نسخه‌ی قبلی خیلی همدلی برانگیز نباشند.

در نیمه‌ی متعلق به سیما و گروهک رجوی اما داستان کمی متفاوت است. اینجا سیما که در جنگ علیه عراق، اسیر شده، برای فرار از بعثی‌ها به رجوی‌چی‌ها پناه برده و حالا هدف بزرگش بازگشت به تهران و دیدار دوباره‌ی فرزندش است. فیلم در این نیمه پازل را درست چیده اما در پرداخت سبعیت گروهک رجوی کمی کلیشه‌ای و قابل پیش‌بینی عمل می‌کند.