فائزه ناصح دکترای روانشناسی عمومی

نمایش «یک روز تابستانی» با به تصویر درآوردن فضای طنزی تلخ و سیاه میان سه احساس ملال، رنج و عشق لبخندی را که بیشتر شبیه زهرخند است بر لبان مخاطبان خود می‌نشاند. نمایش در عین سادگی با ریتم روان و دیالوگ‌هایی بسیط، تماشاگران را برای دمی به تامل دربارة مفاهیم مهمی همچون امید و ناامیدی- موفق و نا‌موفق- خوشبختی و بدبختی وادار می‌کند و این نکته را خاطر نشان می‌کند که همه ما شاید در هر لحظه از زندگیمان با این احساسات دست به گریبانیم و آنها را در خلال روزمرگی‌هایمان لمس و تجربه می‌کنیم. نمایش با زبان بی‌زبانی در هر صحنه‌اش این نکته را متذکر می‌شود که آدمی گرفتار غمِ نرسیدن و کسالتِ رسیدن نباید باشد و بالعکس هر دم و بازدمش را باید با عشق و امید سپری کند.«یک روز تابستانی» روایتگر زندگی سه کاراکتر است که هر کدام از آنها نماد و بیانگر ملال، عشق و رنج می‌باشند. یکی از کاراکتر‌های مرد شخصیتی پولدار و متمول دارد و از طبقه اجتماعی مرفه جامعه است که نماد روایتگر فرد خوشبختی است که به هر آنچه در زندگانی میخواسته رسیده و اکنون همین موفقیت های پی درپی سبب ملال و تهی بودن زندگی برای وی شده است؛ نقش مقابل آن مردی از طبقه اجتماعی ضعیف و فرودست می‌باشد که دارای یک شخصیت شکست خورده و بدون اعتماد به نفس است؛ کاراکتر سوم زنی است که جز زیبایی، عشوه‌گری و شیک پوشی که صرفا وسیله‌ای برای جلب نظر مردان است هیچ اطلاعات دیگری در اختیار مخاطبان قرار نمی‌دهد، او درواقع یک انتخابگر است که در انتهای داستان در نهایت باید از میان رنج و ملالت یکی را برگزیند. نمایش ماجرای قصد خودکشی دو شخصیت مرد یعنی آقای خوشبختی و آقای بدبختی در یک روز تابستانی داغ و کنار یک ساحل زیبا می‌باشد که هر دو تصمیم گرفته‌اند تا به زندگیشان پایان دهند. آقای بدبخت بدلیل آنکه به هیچ یک از خواسته‌ها و اهدافش در زندگانی نرسیده دچار رنج، یاس و نومیدی شده است و آقای خوشبخت باوجود موفقیت‌های پی‌در‌پی در زمینه‌های مختلف احساس پوچی و ملال را دارد و کلا زندگی، معنایش را برای او از دست داده است. بطور کلی نمایش تلاشی برای برای به تصویر کشاندن دیالوگ تامل برانگیز « تو از زندگی خودت بدت می‌آید و من از خود زندگی» است و یادآور این جملة معروف «آرتور شوپنهاور» که می‌گوید «زندگی همچون آونگی میان رنج و ملال در نوسان است، ما از نداشتنِ چیزها رنج می‌بریم و وقتی به آنها می‌رسیم ملول و خسته می‌شویم»؛ حال در گرداگرد چرخش آونگِ رنج و ملال برنده آن کسی خواهد بود که بدنبال یافتن معنایی در زندگانی‌ باشد، چرا که زندگی تلاشی است برای کشف معنای زندگی.

از منظر روانشناسی «رنج و ملال» هر دو روی یک سکه هستند؛ اساسا انسان‌ها با هر قدمی که در هر لحظه از زندگیشان برمی‌دارند به سمت یکی از این دو احساس که در دو سر طیف احساسات قرار گرفته‌اند، متمایل می‌شوند و زندگی همچون پاندولِ آونگی دائما بین این دو احساس در حال نوسان است. درواقع می‌توان گفت تنها راه تحمل رنج، ملالت، و مشقت یافتن معنایی برای آنها است و این‌ واژه ها هستند که با تضادی که در کنار یکدیگر ایجاد می‌کنند به زندگی معنا می‌بخشند. بر اساس دیدگاه‌های روانشناسی یکی از مهمترین عوامل تعیین کننده وضعیت هر انسانی، روحیه و احساسات او در همان لحظه از زندگیش است؛ روحیه از مهمترین فاکتور‌ها برای خلق پدیده‌ها است. در همین راستا احساس خوشبختی یا بدبختی امری درونی تلقی می‌شود و بستگی به نوع نگرش ما دارد که از چه زاویه‌ای به موقعیت ها و رخداد‌های زندگی بنگریم؛ قطعا نگرش مثبت ما به زندگی است که می‌تواند شادی بیافریند و بالعکس داشتن نگرش منفی می تواند حتی زیباترین پدیده‌ها را به شکلی زشت و حزن‌انگیز نمایان سازد. بنابراین میتوان گفت مرز بین احساس خوشبختی یا احساس بدبختی فقط به ثانیه‌ای تفکر، درنگ، و اندیشه بستگی دارد.  از اینرو شایسته است به جای داشتن اندیشه های منفی که پیامد‌های ناگواری همچون روحیه افسرده و مضطرب را بهمراه دارند و باعث ذلت و ناتوانی و حتی گاهی افکار خودکشی می‌شوند ، اندیشه‌های مثبت را در ذهنمان بپرورانیم و نیروی عشق و امید را که می تواند به عمل، اقدام و دستاوردی که متضمن سعادت است منتهی شود، جایگزین کنیم.