افسانه فرقدان

شنیدیم که کودکان کار (بخوانید جنگندگان کوچک زندگی برای زیستن در این جهان که دیو هزار سر است) نویسنده شده‌اند؛ نه! اشتباره نکنید، نه از آن میلیون‌ها نویسنده‌ای که با هزار ضرب و زور و چندتا پارتی نزد این ناشر و آن ناشر، نام «نویسنده» را به یدک می‌کشند که مثلا شهرتی را از جوی‌های بدبوی مراودات اجتماعی بردارند و بشود کاپ طلای زندگی‌شان. 

شنیدیم که در کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و بی‌عبور محله‌ای که روزی نبض تهران در آن‌ می‌زد و حالا به پس‌زمینه ذهن عابران تنگ‌حوصله و عجول بدل شده و دیگر کسی در نقشه تهران سراغی از آن نمی‌گیرد، مِهر را بر تاکی تابانده‌اند تا ساکنان کوچک فراموش‌شده این کوچه‌ها را بارور کنیم. 

شنیدیم از دروازه غار تا چهارراه سیروس و چهارراه مولوی نویسندگانی سربرآورده‌اند و چه فاصله را زیاد و دور دیدیم از سرسام‌آوری زندگی پرمشغله و گرفتاری‌هایی که بهانه‌های خوبی برای آلزایمر این روزهایمان شده‌اند. راه اما، دور نبود، این فاصله، فاصله ما از جهان کودکانی بود که در فاصله نیم ساعتی زیر آسمان یک شهر با ما زندگی می‌کردند. قصه مسئولان دولتی در این فراموشی‌ها پر غصه‌تر است که در این پیچ و واپیچ اقتصادی و اختلاس‌ها و «هر دم از باغ بری می‌رسد» که دیگر درهای امید را بسته‌اند تا فهم‌مان بشود که این گوری که بر آن می‌گرییم، جنازه‌ای ندارد. 

یک روز نه‌چندان معمولی

اما در میانه این ناامیدی درست در روزهای آخر شهریور که قد روز کوتاه‌تر می‌شد و شب زودتر سرک می‌کشید به هیاهوی شلوغی شهر، خبر را به گوش مهندس مصطفی کاظمی رساندم، همین‌قدر کوتاه و مختصر. مشاور عالی و رئیس دفتر شهردار که یک جوراهایی عادت کرده‌اند سِمَت و منصبشان را جمع کنند و در یک کوله‌پشتی بگذارند و با دوچرخه در شهر تردد کنند تا قبل از هر چیزی، یک شهروند باشند تا یک مدیر عالی‌رتبه، شنونده پرحوصله خبر بودند. همین‌قدر کوتاه و بدون کش و قوس. اما به‌خاطر دغدغه همیشگی‌شان برای شهر و شهروندان بود که خبر کوتاه نویسنده شدن کودکان «بنیاد نوای مهر تاک» را به گوششان رساندم و همین کافی بود تا اشتیاق و امید را در چشمانشان ببینم و قراری برای دیدار با این بزرگ زنان و مردان کوچک بگذارند؛ بی‌هیچ تشریفاتی پیگیر اوضاع و احوال این نویسندگان آینده که نه، نویسندگان اکنون شدند تا از نزدیک با آن‌ها به گفت‌وگو بنشینند. 

قرار سر جایش باقی ماند تا مشاور عالی شهردار در میانه تمام بهانه‌ها و گرفتاری‌ها و نمی‌شودهای معمول امروز ما، بی‌بهانه راهی دیدار کودکان نویسنده شوند.

10 صبح پنج‌شنبه 11 مهرماه راه را طی کردیم به سمت خیابان‌هایی قدیمی و شلوغ و درهم و برهم که موتورسیکلت‌ها و سخت‌ گرفتن زندگی بر مردمان محله‌اش، توانسته بود اصالت و زیبایی تهران را به پس‌زمینه بکشاند تا خطای چشم به جای پنجره‌های رنگی و معماری عهد قجری، دود ببیند و ماشین و گاری‌های پرده و پارچه. بوی تند ماهی لابد حالا دیگر شناسنامه این خیابان شده و بیشترین تصویری که می‌شد دید، لب‌های بی‌لبخند بود. خیابانی به‌غایت مردانه، به غایت خشن و به غایت دلمرده؛ خیابانی بافته از درد و خستگی. آن‌قدر که در نخستین برخوردمان در کمال شگفتی هنگام باز کردن در تاکسی، با اعتراض کسبه محل روبه‌رو شدیم. پیاده‌روها جای امنی نبود، نشئگان خماری که در دنیای خودشان بودند و سر در گریبان خود داشتند. آدم‌هایی خسته و ناامید که مرگ زندگی در چشمانشان بیشتر از هر چیزی، دیده می‌شد. زیستن در این خیابان نه چندان عریض با مغازه‌های فرسوده‌اش، یک جنگ واقعی می‌نمود. شمار زنان این‌جا اندک بود و این شمار اندک لابد به بلندایی مردانه استحاله شده بودند تا زیستن را تاب بیاورند. این‌جا همه چیز از انسان تا خیابان، بافته رنج بود؛ رنجی که راهش را به میانه داستان‌ها باز کرده بود و چنان بی‌درد و ساده در نگاهی کودکانه نشسته بود که به سختی می‌شد باور کرد این‌ها چه بزرگوارانه از آن عبور کرده‌اند و بنای غر زدن ندارند.

از میان کوفتگی خیابان اما، به بهشت کوچکی قدم گذاشتیم، آن‌چنان کوچک که باورمان نمی‌شود 250 کودک در این جای کوچک که حتی برای زندگی یک خانواده نیز کفایت نمی‌کرد، موسیقی و نقاشی و زبان انگلیسی و ادبیات و داستان می‌آموزند و برای زیستن در جهان بی‌رحم ساخته بزرگ‌ترهایشان و بزرگ‌ترهایمان قوی‌تر می‌شوند. به انتظار ایستاده بودند؛ با لبخندی چنان ساده و بی‌پیرایه که باور کردیم لحظه‌ای از زمین کنده شدیم و در بهشت کوچکی افتادیم. ایستاده بودند به انتظار، اما در چشمان پرلبخندشان اثری از خشونت و نفرت و کینه نبود. ایستاده بودند و انتظارمان را می‌کشیدند، اما اثری از تفاخر و غرور نویسنده شدن و شهرت در آن‌ها نبود. قصه اما، از این‌جا آغاز نمی‌شود.

گنج‌هایی بافته رنج

قصه از بنای «بنیاد نوای مهر تاک» به دست زنان و مردانی آغاز می‌شود که بر آن شدند تا کودکان این خیابان‌های ناامن و خشن را در بهشت کوچکی زیر بال و پر خود بگیرند تا از دسترس هر چه بیراهه دور بمانند و نوید آینده‌ای پر از رنگ را در خاکستری و دودی این خیابان بدهند. خانم جلالی و آقای عبداللهیان و چند تن دیگر که نجات یافته از روزمرگی بوده و زندگی را و شاد زیستن را با زنان و کودکان بسیاری تقسیم کرده‌ند، جان‌پناهان این بهشت کوچک‌اند تا به کودکان جنگ و مبارزه برای خوب زیستن و تحصیل را بیاموزند. آتفه چهارمحالیان اما، طرحی نو درانداخته بود و از چهار سال پیش راه را با این کودکانِ اکنون نوجوان آغاز کرده بود؛ سرسختانه و خستگی‌ناپذیر درست به حیاتی‌ترین نقطه موجودیت این کودکان دست گذاشته بود و آن ترمیم فرهنگی بالنده در این کودکان بود. نوشتن؛ این جان‌پناه همیشگی انسان از آن روز که نیاز به گفتن و شنیده شدن را در خود یافت. انسان راوی، انسان روایتگر که می‌تواند در قصه‌هایش رویا ببافد و آرزو کند و از مرزهای مکان جغرافیایی‌اش و حتی چارچوب واقعیت و رئالیسم فراتر برود و تخیلش را تا آن‌سوی ناممکن‌ها پرواز دهد. خواندن و خواندن و خواندن و درنهایت نوشتن، ضرورت تغییر دنیای این کودکان در معرض مخاطره بود و آتفه چهارمحالیان این ضرورت را به‌خوبی دریافته بود و با استمرار در آن‌چه می‌اندیشید، آن را به واقعیت بدل کرد تا امروز ما با نویسندگان کودک فهیم و کتاب‌خوانده‌ای روبه‌رو شویم که اصول داستان‌نویسی را می‌دانند و خود اکنون می‌توانند دانسته‌هایشان را به دیگری منتقل کنند. کودکانی که امروز آموخته‌اند در کنار کار کردن، درس بخوانند، بنویسند و رویاهایشان را باور کنند. شاعرانگی آتفه چهارمحالیان به نقطه بی‌بدیل مادر در معنای واقعی آن، نه برای زادن صرف، پیوند خورده است تا روز و روزگار را با دویدن و فریاد زدن از امید و آینده بگذراند تا همه باور کنند که «گنج‌هایشان در میان رنج‌هایشان نهفته است و ادبیات نجات است». او که به‌درستی دریافته است که ادبیات کودک را باید کودکان بسازند و این یعنی نگاهی نو به ادبیات کودک که نویسندگان آن همیشه و همچنان بزرگ‌ترهایی بوده‌اند که گاه نه تنها با جهان کودک فاصله دارند، بلکه جهان این کودکانی که بیشتر از هر چیزی با تلخی آشنایی دارند، دور از ذهن فانتزی برخی از نویسندگان کودک است. 

آتفه چهارمحالیان علاوه بر تمرکز بر فرهنگ و همچنین نشان دادن افق‌های رنگی نه در دوردست، که در نزدیکی این کودکان، به ساختن ادبیات کودکان توسظ کودکان معتقد است و بی‌هیاهو بر آن پای فشرده است تا اکنون از پس چهار سال تلاش بی‌وقفه، مجموعه داستانی را به جامعه تحویل دهد که نویسندگانش همین کودکان دور از کتاب بوده‌اند. و این کودکانِ اکنون بالنده به فرشتگانی در بهشت کوچکی مبدل شده‌اند که جهانی رنگی و زیبا را پیش روی ما قرار داده‌اند.  «بنیاد نوای مهر تاک» استعدادهای نهفته این فرشتگان کوچک شهر دودی را امروز با سربلندی تحویل ایران عزیزمان داده است و اگرچه هنوز با مشکلات و کمبودهای فراوان در امکانات و فضای کافی دست و پنجه نرم می‌کند، اما همچنان امیدوار و پرتلاش دل به کودکان بسته است و نیک آن روزگاری که همه مردم به سهم خود، هر چند اندک، برای این کودکان قدمی بردارند و همراه و یاور آن‌ها باشند که زندگی را همه با هم به یک اندازه شریک شویم. 

مهندس مصطفی کاظمی گامی بلند در این همراهی و یاری رساندن به این کودکان برداشتند تا به یاد همه مردم و به‌ویژه مسئولان بیاورند که تلاش برای آینده و امروز این کودکان بر همه ما فرض است

«انسان، دشواری وظیفه است»

و مهندس مصطفی کاظمی گامی بلند در این همراهی و یاری رساندن به این کودکان برداشتند تا به یاد همه مردم و به‌ویژه مسئولان بیاورند که تلاش برای آینده و امروز این کودکان بر همه ما فرض است. از این روی در این ملاقاتِ چند ساعته که بخشی از آن با گپ و گفت با مسئولان و مربیان و مدرسان این بنیاد گذشت، به دعوت مهندس کاظمی، مشاور عالی شهردار تهران، شهردار منطقه و شهردار ناحیه، آقایان سعادتی و حاتمی نیز به این جمع پیوستند تا برای بهتر شدن شرایط بنیاد قدم‌های مهمی برداشته شود و مکان آن به ساختمان مناسب‌تری انتقال یابد و از این پس شهرداری یار و همراهی برای این بنیاد و کودکان باشد. پس از آن مشاور عالی و رئیس دفتر شهردار تهران با همراهی آقایان سعادتی و حاتمی در دیداری دوستانه با این نویسندگان کودک و نوجوان به گپ و گفت نشستند و از بچه‌ها درباره داستان‌هایی که نوشته‌اند، پرسیدند؛ از رویاهایشان، از آن‌چه دوست دارند در آینده باشند، از داستان‌هایی که قرار است بنویسند، از آرزوهایشان، از تیم فوتبال محبوبشان و این‌که ایده قصه‌هایشان را چه‌طور یافته‌اند و شگفت نبود که همه آن‌ها راه نویسنده شدن را انتخاب کرده بودند. و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا فکر کنیم که این کودکان با مهندس کاظمی رفاقت چند ساله دارند. بچه‌های مهر تاک، زلال مثل رود جاری شدند و چنان صادقانه از دنیاهایشان گفتند که به‌سختی می‌شد باور کرد، آن‌ها متعلق به همین جهان پر از دروغ و دورویی هستند. بچه‌هایی که بلد نبودند ستاره‌های روی سردوشی آدم‌ها را بشمارند، بچه‌هایی که از ملاحظات سلسله مراتبی چیزی نمی‌دانستند،  که موجودیتشان چنان حقیقی بود که آن‌چه بودند و می‌اندیشیدند را ذره‌ای پس و پیش نمی‌کردند. این کودکان نویسندگانی هستند که حقیقت را خواهند گفت؛ عریان و شاید اندکی بی‌رحم، بدون مرز و بدون خط‌کشی. عکس یادگاری گرفتند و اکنون با قول همکاری میهمانانشان گام‌های پرامیدتری برخواهند داشت.

اما کتاب «بهشت دسته‌جمعی»

کتاب «بهشت دسته‌جمعی» نخستین مجموعه داستان 12 کودکِ اکنون نوجوان است که طی چهار سال آموزش و بارور کردن استعدادهایشان، 26 داستان کوتاه خود را در یک مجموعه گرد آورده‌اند که مقام نخست گروه داستان‌نویسی را نیز از آن خود کرده‌اند. این مجموعه که از داستان‌های عاشقانه و رمانتیک تا داستان‌های رئالیسم و داستان‌های شگفت و تخیلی و فانتزی را دربرمی‌گیرد در باغ کتاب تهران رونمایی شده است. مجموعه داستان «بهشت دسته‌جمعی» را نشر نیماژ منتشر کرده است و با مقدمه و به کوشش معلم داستان‌نویسی این کودکان، آتفه چهارمحالیان، شاعر و منتقد و با همراهی و تلاش شیوا مقانلو، مدرس دانشگاه، نویسنده، مترجم و منتقد که در این دیدار نیز حضور داشتند، چاپ شده و اکنون به چاپ دوم رسیده است و چاپ سوم آن نیز با همراهی مهندس مصطفی کاظمی و آقای سعادتی در اختیار کتابخانه‌های عمومی و فرهنگسراها قرار خواهد گرفت تا در دسترس عموم باشد و قرار بر آن شد که با همراهی آقای سعادتی، شهردار منطقه برای بچه‌ها جلسات داستان‌خوانی و نقد و بررسی داستان‌ها را در هفته تهران در فرهنگسرای منطقه برگزار کنند. 

این ملاقات با هدایایی از طرف مهندس مصطفی کاظمی به نویسندگان امروز و آینده و قول همراهی‌شان و در عوض با کتابی که امضای دسته‌جمعی بچه‌ها را در خود داشت برای مشاور عالی شهردار و عکس دسته‌جمعی نویسندگان مجموعه داستان «بهشت دسته جمعی» با ایشان به پایان رسید. 

داستان‌نویسان این مجموعه 

علیرضا پورشجاع با دو داستان «فرشتگان دشت» و «گردنبند آینه‌ای». داستان نخست، برنده جایزه سپیدار یعنی جایزه محیط زیست شهرداری است و مقام نخست کشوری را به دست آورده است. 

سحر رحیمی با داستان‌های «اشک دریا» و یک داستان دیگر، معین میرانی با دو داستان، سعیده رحیمی با یک داستان، مبینا سجادی با داستان «نفس سیاه»، «مغازه اوستا» و «کفش‌هایم»، زهرا مختاری با داستان‌های «زباله‌های غمگین» و «شهر روزها»، میلاد صادقی با داستان‌های «پرنده‌ای که می‌خواست برنده شود» و یک داستان دیگر، فاطمه نجفی با یک داستان، عرشیا پورشجاع با داستان‌های «میمون‌های شهر ما» و «کابوس»، بهناز. س با داستان‌های «درخت دفتر نقاشی» و داستان «قصه معصومه، خنگول، صغرا خانم و گربه» و یک داستان دیگر، ابوالفضل مراد با داستان‌های «رفتگر پیر، سطل زباله و جوی مهربان» و «باغِ خوب» و یک داستان دیگر و مهرآفرین موحدی با داستان «درهای رو به دیوار». 

شاعرانگی آتفه چهارمحالیان به نقطه بی‌بدیل مادر در معنای واقعی آن، نه برای زادن صرف، پیوند خورده است تا روز و روزگار را با دویدن و فریاد زدن از امید و آینده بگذراند تا همه باور کنند که «گنج‌هایشان در میان رنج‌هایشان نهفته است و ادبیات نجات است

این کتاب را باید خرید از پشت جلد کتاب:

«بهشت دسته‌جمعی» کتاب شازده کوچولوهایی است، آمده از سیاره‌ای در جنوب پایتخت. سیاره پارچه‌فروشان، بساط‌های کنار گذر و نشئگانِ خمارِ ساکن پیاده‌رو، چشم‌های ستاره‌دار و تن‌های بامرام و کوفته. سیاره دروازه غار، خیابان مولوی تهران.

کودکانش داستان‌ها نوشته‌اند چون مرواریدهایی بر دندان‌های سیاه کلان شهر. دلِ کودکی را چلانده‌اند و خون معصوم و بالغش را جریان داده‌اند به جمله‌ها و داستان‌هایشان، توی دست‌هایی خوشحال و کوچک روبه‌رویمان گرفته‌اند:

‌می‌خرین خانوم؟ آقا؟ کتاب دارم. کتاب ماست. خودمان نوشته‌ایمش.

این کتاب را باید خرید. جلدها از آن را باید داشت و هدیه‌ها باید داد از آن.

چراکه این راه، نوری رنگی است و به کودکانِ افتاده و ایستاده بر زانو، جان می‌دهد ، راه و چاه را بشکافند و بنویسند.

هر جلد از این کتاب را که از دستان و شاخه‌هایشان بگیریم، قلب کوچک انسانی را به آینده‌اش روشن داشته‌ایم.

باشد تا کودکان دیگرمان هم فانوس قلم، فرهنگ و کتاب بردارند و نسلی دیگر 

نوشته آید.