بهروز فائقیان

«مُچالگی»، بازخوانی بیان‌گرایانه‌ یک وضعیت زیستی ناهنجار است. وضعیتی برساخته که در عین ناگزیر یا غیرقابل اجتناب بودن، نگاه هشداردهنده و البته سرزنش‌بار هنرمند را هم همراه دارد. هنرمند در اینجا بیش‌تر از آن‌که تنها راوی این پیش‌آمد ناگزیر باشد، یا تنها در جای پرسش‌کننده از این‌که «چطور به اینجا رسیدیم؟»، این موقعیت متأثرکننده و در عین حال شرم‌آور را بر سرمان می‌کوبد.

استراتژی هنرمند در این مجموعه‌ حاوی سردیس‌ها و پیکره‌ها که گاه در جای ابژه‌های هنری ظاهر می‌شوند، اغلب دوگانه‌ای را شکل می‌دهد که جز آن‌که ناظر بر امر بیرونی و امر درونی  است، یک نوع ارتباط علت و معلولی یا رفت و برگشتی را پیش می‌کشد. این رفت و برگشت بصری/مفهومی که هنرمند از کنارهم گذاشتن دو یا چند پیکره‌ یکسان به آن دست پیدا می‌کند، گاهی «آن‌طور بودن» و «این‌طور شدن» را توضیح می‌دهد، و گاه اساساً توصیف‌کننده‌ روند طور به طور شدن امور است. همزمان،در این گفت‌وگویی که از برابر گذاشتن پیکره‌ها در روبه‌روی هم شکل می‌گیرد، دوگانه‌ای ظاهر می‌شود که مخاطب را در جایگزینی مداوم یکی با دیگری می‌برد و می‌آورد.

بیش‌تر از این‌ها، برابر گذاشتن نسخه‌های دوتایی پیکره‌ها، گاهی فراتر از گفت‌وگوی متقابل به نزاعی منجر می‌شود که مچاله شدن یکی یا هر دو را به دنبال دارد. این مچالگی به عنوان عارضه‌‌ای بشری که هنرمند به آن اشاره دارد، مترادف دفرماسیونی است که در تلقی شکلی هنرمند از این وضعیت ظاهر شده است. به این ترتیب در این‌جا تغییر شکل/تغییر ماهیت چیزها همزمان و به طرز اجتناب‌ناپذیری غیرقابل تفکیک و جداسازی به نظر می‌رسد. نشانگان امر بیرونی و امر درونی که هنرمند همزمان و به یک اندازه به آن‌ توجه دارد، باز هم اغلب در ساختاری دوتایی بروز پیدا می‌کند؛ یکی پیکره و دیگری در قالب سازه‌ای الحاقی که پیکره را در برگرفته، به آن رسوخ کرده و می‌رود تا در خود هضمش کند، امکان تحرک و پویایی را از آن بگیرد و این تغییر شکل تحمیل شده را برای همیشه تثبیت کند.

مچاله‌ شدن و تغییر ماهیت و این‌که چنین پدیده‌ای تا چه اندازه برای مخاطب ملموس است، پرسش هنرمند از او هم هست.  او در گروهی دیگر از پیکره ها یا سردیس‌هایش به وضوح در درک شدن این وضعیت تردید می‌کند یا دست کم موضعی طعنه‌آمیز در این‌باره دارد. آن‌طور که خودش در بخشی از بیانیه‌ نمایشگاه نوشته: « بشری رو در روی‌مان است که دچار اضمحلال شده و عناصر زندگی یک به یک در محیط اش نابود می‌شوند. مناسبات او با دنیا، سرد و زنگ زده است و در حال پوسیدن. انسانی که حتی فرصت انتخاب ندارد، روز به روز منعطف‌تر می‌شود تا زنده بماند. غافل از اینکه، از یک جایی به بعد این انعطاف او را مچاله می‌کند».