نگار فیض‌آبادی

تقریباً ذکر مدام افرادی که سنی از آن‌ها گذشته، این است که «قدیم‌ها جوونا صبر و حوصله‌شون بیشتر بود، زود خسته نمی‌شدن. اما جوون‌های امروزی، زود کم می‌آرن. کافیه شکست بخورن. فوری پا، پس می‌کشن» نمی‌دانم چقدر موافق این دیدگاه منتقدانه هستید. با خودتان می‌گویید جوان‌های امروزی کجا و دیروزی‌ها کجا؟ یا اصولاً اعتقادی به مرزبندی‌های این‌چنینی ندارید.

 کتاب‌های امیدبخش

اگر بخواهم دید تونلی و متعصب‌مان را کنار بگذارم باید بگویم انگار قدیمی‌ها خیلی هم بیراه نمی‌گویند. انگار کم‌طاقت شده‌ایم. همین چند روز پیش بود که شنیدم دختری به خاطر اختلافات خانوادگی، دست به خودکشی زده. از این نمونه‌ها کم نداریم. جوان‌هایی که فکر می‌کنند به آخر خط رسیده‌اند و ترجیح می‌دهند با یک مرگ خودخواسته، هر چه زودتر، مجلس ختم زندگی‌شان را برگزار کنند. اما باید چه‌ کار کرد؟ کتاب‌ها چقدر قدرت امیدبخشی دارند؟ شاید به قول قدیمی‌ها، ما جوان‌های امروزی زود کم می‌آوریم چون فکر می‌کنیم در یک زندگی نفس‌گیر، تک افتاده‌ایم و درحالی‌که فکر می‌کنیم مرغ همسایه، غاز است همسایه‌مان به‌جای مرغ بریانی، نان خشک می‌خورد. اما باید جایی این بی‌خبری را تمام کرد و به سراغ خواندن زندگی‌نامه‌های انسان‌های برجسته رفت و فهمید که زندگی با هیچ‌کدام از ما سر دشمنی ندارد و اگر سختی و دردی هست همه ما آن را تجربه می‌کنیم و نه فقط بعضی‌ها‌مان.

 عصاره یک زندگی

همان‌طور که از عنوان کتاب هم پیداست، هوشنگ مرادی کرمانی در کتاب «شما که غریبه نیستید»، مخاطبانش را غریبه نمی‌داند و لایه‌های پنهان زندگی‌اش از کودکی تا نوجوانی را با آن‌ها به‌اشتراک می‌گذارد. نویسنده با شجاعت و جسارت، خودش روی نقاط تاریک زندگی‌اش، نور می‌اندازد و آن را نشان خواننده می‌دهد. «شما که غریبه نیستید»، روایتی‌ست داستان‌گونه؛ درباره کودکی روستایی که مادرش را خیلی زود از دست‌داده و پدرش هم درگیر بیماری روانی بوده است. مرادی کرمانی در روایت‌هایش اهل پنهان‌کاری نیست و وقتی این جملاتش را می‌خوانید متوجه می‌شوید او عصاره یک زندگی را با شما درمیان گذاشته است: «این داستان‌‌ها، حاصل چنگ زدن و تلاش من در زندگی است؛ یعنی من به زندگی خودم چنگ زدم و آن را به تصویر کشیدم و داستان‌‌هایم همه ریشه در زندگی من دارد».

 مرهم برای نویسنده و نقطه عطف برای خواننده

سرگذشت زندگی مرادی کرمانی نشان می‌دهد که «نوشتن»، هم می‌تواند التیامی برای زخم‌های نویسنده باشد و هم نقطه عطفی برای خواننده کتاب. تا جایی که او می‌نویسد: «وقتی می‌نوشتم سبک می‌شدم. صفحه‌ سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرف‌هایم را گوش می‌کرد، گوش می‌کرد و گوش می‌کند. صفحه‌ سفید کاغذ مسخره‌ام نمی‌کند. چیزهایی که می‌گویم را در دلش نگه می‌دارد. چیزی را به رُخم نمی‌کشد. آزارم نمی‌دهد.

دلسوزی بی‌جا نمی‌کند. نیش نمی‌زند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه‌کَسم است.» مردم از هر گروه سنی با خواندن زندگی‌نامه‌ها می‌توانند به این بینش برسند که فقط زندگی خودشان نیست که تاریک است. بعد می‌توانند به یک تجربه مشترک انسانی برسند و دنبال روشنی‌های زندگی خودشان بگردند. اینجاست که یک کتاب قادر است نقطه عطفی برای خواننده باشد.

 کتاب‌هایی که درمانگر هستند

اگر فکر می‌کنید زندگی، باقدرت هرچه‌تمام‌تر، پایش را روی گلوی شما گذاشته است، به سراغ زندگی‌نامه‌خوانی بروید. گاهی همه ما با خودمان می‌گوییم: «دیگه کم آوردم». به‌وقت غم و بریدن از زندگی، کتاب‌هایی مثل «شما که غریبه نیستید»، می‌توانند بی‌چشمداشت دست شما را بگیرند و کمک‌تان کنند از جایی که هستید یک‌قدم جلوتر بیایید. شاید بشود گفت این دست کتاب‌ها حتی می‌توانند برای مخاطبان، خاصیت درمانی داشته باشند.

 پای یک «نیاز» در میان است

دقیقاً باید واژه «نیاز» را به کار ببرم و بگویم نوجوانان و جوانان به خواندن سرگذشت افراد موفق دنیا و مخصوصاً ایران، نیاز دارند و لازم است فرهنگ زندگی‌نامه‌خوانی، رواج پیدا کند. بخشی از ریشه غمگینی‌ها، دلسردی‌ها و ناامیدی‌های انسان به این برمی‌گردد که فکر می‌کند فقط کام خودش است که از زندگی، تلخ شده. وقت آن رسیده که به غریبگی‌مان با سرگذشت افراد موفق، خاتمه بدهیم و شجاعانه به سراغ خواندن زندگی‌نامه‌ها برویم. خدا را چه دیدید؟ شاید با خواندن کتاب‌هایی مشابه «شما که غریبه نیستید» (کتابی که باید آن را خواند)، خودتان هم عادت محافظه‌کاری را کنار گذاشتید و سرگذشت زندگی‌تان را به سبک مرادی کرمانی‌ها نوشتید.